۱۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است.

And I think about summer,

 all the beautiful times

I watched you laughing from the passenger side

 and realized I loved you 

in the fall

And then the cold came

the dark days when fear crept into my mind


Back to december

Taylor Swift

همه هی می‌گن: مادر که تو خونه نباشه، خونه صفا نداره.

راست می‌گن. 

صبحایی که از خواب بیدار می‌شم و می‌بینم مامان رفته کلاس خیاطی، یا داره از این جشنواره به اون جشنواره می‌ره، خلقم تنگ می‌شه و می‌رم تو فاز غم و اعصاب‌خوردی و...

اما چیزی که کم‌تر کسی بهش اشاره می‌کنه، اینه که وقتی بابای آدم خونه نباشه، فضای خونه چه قدر مضخرف می‌تونه باشه. شاید به خاطر این کسی حواسش نیست که باباها معمولا تو خونه نیستن.

آره، الان دو سه روزه که بابا نیست و با این که حتی روزایی که بود، کلا سه چهار ساعت در روز می‌دیدمش، بازم حس می‌کنم یه چیزی کمه. یه حس عجیبی دارم. هی ولو می‌شم این ور، می‌رم اون ور، تلویزیون می‌بینم، تو تبلت فیلم می‌بینم یا بازی می‌کنم، با گوشی ور می‌رم، هنر کنم مثل پریشب صد صفحه کتاب می‌خونم یا مثل امروز بعد از ظهر یه ساعتی تست می‌زنم.

واقعا نفس حضور بابا تو خونه چه معنی‌ای داره؟ چیه که باعث می‌شه حال آدم بهتر بشه؟ 

شما دوست خیالی داشتید تا حالا؟
من داشتم.
بچه که بودم، دو تا دوست خیالی داشتم. اسم یکی شون دُستُلی بود، اسم اون یکی هم خانوم علی زاده.
آره، اسمای عجیبی ان.
آخه بابام یه دوستی داشت که فامیلیش دوست علی بود، (عین همون میلاد دوست فاطمه🤦🏻‍♀️) و من اینو شنیده بودم و برای خودم دستلی رو ساخته بودم.
خانوم  علی زاده هم یکی از آشناهای مامان بود.
جالب اینه که هیچی ازشون یادم نیست، این که چه شکلی بودن، یا بهشون چی می گفتم و اینا. مامان می گه درموردشون با ما حرف می زدی، و خودمم خیلی واضح چند تا صحنه رو یادمه که دارم راه می رم و مثلا موبایلمو گذاشتم در گوشم و دارم باهاشون حرف می زنم.
همین دیگه، اومدم اینو تعریف کنم برم، و بپرسم که شما دوست خیالی داشتید آیا؟ اگه آره، یادتونه چه شکلی بوده، یا اسمش چی بوده؟

داشتم فکر می کردم برف همیشه حالمو خوب می کنه.

داشتم می رفتم مدرسه و مانتوی سورمه ایم، سفید سفید شده بود. عین آدم برفی شده بودم.

عاشق وقتاییم که برف می خوره به صورتم، یا می شینه رو مژه هام و سنگینشون می کنه و پلک زدن رو یه خرده سخت.

آره، داشتم می رفتم مدرسه که دیدم همه دارن برمی گردن، نگو مدرسه تعطیله!* خوشحالیم بیشتر شد دیگه:)

حیف که برف دیگه زیاد نمیاد. نمیاد که بشینه و یه متر بیاد بالا که راحت توش غرق بشی. که بغلش کنی و توش غلط بزنی. حیف.

عیبی نداره، امروز حالم خوبه، پس نیمه پر لیوانو می بینم، همین یه کوچولو هم خیلی جاها نمیاد، پس خدایا شکرت!


*به قول بابا خودشونو مسخره کردن. این سومین باره که تو این دو هفته به خاطر برف تعطیل می شیم، که از این سه بار فقط یه بارش برف رو زمین نشسته بود، اونم در حد پنج سانت! مامان راست می گه دیگه. سالای پیش که اخبار می گفت اینجاها تعطیله، ما می گفتیم اووو نگاه کن چه قدر اونجا برف اومده که تعطیل شدن! نمی دونستیم این جوری منتظر فرصتن که تعطیل کنن که.

به هر حال، من که شکایتی ندارم،خیلی هم خوشحالم، چون نه ادبیات خونده بودم و نه علوم. به جاش راحت تو تختم لم دادم و ریوردیل دیدم:)

به خودم و به کوردیلیا قول داده بودم این قدر غمگین نباشم و غمگین ننویسم. کوردیلیا بهم گفت تو داری آینده‌تو با زندگی تو گذشته خراب می‌کنی و من بهش گفتم که همه سعی‌م رو می‌کنم تا این عادت و سبک زندگی مسخره رو بذارم کنار.

زدم تو گوش خودم و گفتم: سولویگ! دختره‌ی احمق! به خودت بیا! تا کی می‌خوای غصه بخوری؟ اصلا برای چی داری غصه می‌خوری؟ یه نگاه به خودت بنداز، شدی یه موجود رقت‌انگیز که به قول کوردیلیا، حال و آینده‌شو کلا رها کرده و فقط چسبیده به گذشته،همه‌ش داره غر می‌زنه، هی می‌گه روزای قدیم چه قدر خوب و قشنگ بودن، به به! به خودت بیا سولویگ! به.خو.دت.بی.یا!!!

اما فایده‌ای نداشت. به خدا قسم من تلاش کردم، زور زدم، دست و پا زدم، اما هنوز غرقم. هنوز نمی‌تونم بیام بیرون. خیلی به خودم تلقین کردم که تو خوبی سولویگ. خیلی الکی خندیدم. خیلی خنده‌های هیستیریکی که باعث می‌شدن پخش زمین شم. اما هنوز وقتی موآنا بهم می‌گه که اینژ کلی ذوق کرد که داری میای عفاف، قلبم تند می‌زنه و گریه‌م می‌گیره. هنوز وقتی جرئت حقیقت بازی می‌کنم، بیشتر از بازی حواسم به بغضمه، که یه وقت نشکنه، که یه وقت نشکنم. هنوز وقتی کوردیلیا از پشت تلفن می‌پرسه: دوست پیدا کردی و من نمی‌دونم چه جوابی بهش بدم، پر از گریه می‌شم. 

هنوز دلم می‌خواد گریه کنم و نمی‌تونم، هنوز غصه تو دلمه و خیلی وقتا نمی‌دونم اصلا چرا. هنوز... هنوز همونم. عوض نشدم. فکر می‌کردم قوی‌تر شدم، فکر می‌کردم بزرگ شدم، اما اشتباه می‌کردم. 

اینژ، ببخشید که اینو بهت می‌گم، اما اشتباه می‌کردی. برای اولین بار تو زندگی‌ت، تشخیصت راجع به شخصیت یه آدم غلط از آب در اومد. من اصلا اون طور که تو فکر می‌کنی قوی نیستم. من یه بچه‌ننه‌ی لوسم که روزی پنج بار می‌گه مامان بغلم می‌کنی؟ همون بچه‌ای که حس می‌کنه کمبود محبت گرفته. 

خدایا، این چه مرضیه؟ چه بیماری‌ایه که من بهش گرفتارم؟ چرا نمی‌کشم بیرون؟ چرا ول نمی‌کنم؟ 

نمی دونم چرا چند وقته این قدر به معرفی فیلم علاقه پیدا کردم، شاید چون همه ش دارم فیلم می بینم :دی

فیلم خیلی جالبی بود، گریماش که به نظر من خیلی واقعی بودن، بازیگراشم خیلی عالی بودن و فیلمنامه و اینا هم به نظرم جذاب بود.

داستان یه نویسنده س، به اسم گیل پندر که عاشق فرانسه و قرن بیستمه و عاشق اینه که اون زمان رو ببینه و یا حداقل بتونه تو پاریس زندگی کنه، اما نامزدش موافق نیست. کلا نامزدش آدم چندش آوری بود از نظر من، یکی از عقاید بیخودشم این بود که: ایییی، تو بارون راه رفتن؟ چه کار چندش آوری!

بعله، خلاصه، این آقای گیل یه شب کنار خیابون تنها وایساده بود که یه ماشین قدیمی نگه داشت و سوارش کرد و بردش به یه مهمونی. توی اون مهمونی، متوجه شد که در زمان به عقب برگشته و درواقع وارد قرن بیستم، یعنی عصر مورد علاقه ش شده. و از جایی این موضوع رو فهمید که دید داره با آدمایی مثل اسکات فیتزجرالد(نویسنده کتاب گتسبی بزرگ) و ارنست همینگوی حرف می زنه!

دیگه بیشتر از این اسپویل نمی کنم داستان رو، خودتون برید ببینید.

و وای خدا، من بعد از دیدن این فیلم به معنب واقعی کلمه عاشق ارنست همینگوی شدم! البته شاید بازیگری که نقشش رو بازی می کرد هم بی تاثیر نبود😬، اما خب کلا خیلی ازش خوشم اومد، از عقایدش و اینا. درسته که تنها کتابی که ازش خوندم پیرمرد و دریا بوده که اون هم اون قدرا به دلم ننشست، اما بعد از دیدن این فیلم تصمیم گرفتم برم چند تا چیز دیگه ازش بخونم، شاید بیشتر خوشم اومد.

ولی جدا، جدای از همه چیز، فیلم خیلی خوبی بود برای آشنایی با آدمایی که اون موقع زندگی می کردن. کی فکرشو می کرد پیکاسو اون قدر آدم منفوری باشه؟ دیگه حتی از دست زدن به مدادرنگی های مارک پیکاسو هم چندشم می شه!

بعد از دیدن فیلمف با خودم فکر کردم که اگه من بودم، دوست داشتم به کدوم دوره زمانی کشورم برگردم، و هرچی فکر کردم، دیدم اصلا و ابدا دوست ندارم برگردم عقب، به هیچ وجه. شاید ایراد از کتابای تاریخه، اما هرچی فکر کردم دیدم همیشه ایران تو جنگ و خون و خونریزی بوده. آره، دوره هایی هم بودن که کمتر جنگ و خونریزی داشتن (تنها دوره ای که با این ویژگی به ذهنم رسید، اواسط دوره زندیه بود:/) اما خب به هر حال، به بدبختیاش نمی ارزه که برگردیم عقب، موافق نیستید؟

واقعا هرگز تصورشم نمی کردم که یه روز این طوری مثل خر تو گل گیر کنم برای انتخاب رشته.

من توی هر برهه از زندگی م، یه رشته رو دوست داشتم و فقط هم یکی رو.

دو سه سال اول ابتدایی، عاشق تجربی و علوم بودم. بعد رفتم تو فاز ریاضی، تا آخر دوره ابتدایی. توی دو سال گذشته هم تصمیم قطعی و یقینم، انسانی بوده. اما حالا، الان که بالاخره به مرحله انتخاب رسیدم، دارم از شدت سردرگمی دیوانه می شم. واقعا نمی دونم می خوام با آینده م چه کار کنم و این حس تعلیق، بدجوری وحشتناکه. وقتی به آینده تحصیلی_شغلی م فکر می کنم، تنها تصویر توی سرم یه علامت سوال خیلی بزرگه.

مشکل من در واقع اینه که به همه شون علاقه دارم، حتی از روی رشته دانشگاهی مورد علاقه م هم نمی تونم تصمیم بگیرم، چون تعداد اونا هم خیلی زیاده و هر کدوم کاملا باهم متفاوتن.

وای خدااا، می ترسم آخر امسال موهام سفید بشن، یا مثلا بریزن.

خدایا کمک کن، خیلی می ترسم. می ترسم دو سال دیگه، به عقب برگردم و حسرت بخورم که چرا بیشتر دقت نکردم برای انتخاب رشته م.

داشت می‌خندید. همه داشتند می‌خندیدند. 

سعی می‌کرد صدای دختر عقبی را در سرش خاموش کند که جیغ می‌کشید: هستییی!! رو لباست موی دختره؟ می‌کشمت!

داشت می‌خندید که بلند شد. کسی اهمیتی نداد، همه بدجور فاز شوخی گرفته بودند. آهسته و خنده‌خنده به سمت دیوار رفت. 

با همان قهقهه شروع کرد به کوبیدن سرش به دیوار. هیچ کس واکنشی نشان نداد. همه داشتند می‌خندیدند و فکر می‌کردند دارد شوخی می‌کند. کسی نفهمید چرا آرام‌آرام زمین و دیوار خونی شد.

یک نفر دست از خنده برداشت و آهسته بلند شد. همه ساکت شدند.

روی زمین بود، همان‌جا، با لبخندی ملیح که بازمانده خنده‌های شدیدش بود. لبخندی خونین. 

Perhaps the saddest of all

Are those who live waiting

For some one they're not

Sure exists


From the book "milk and honey"

By: Rupi Kuar


پ. ن. آه، کارلا...