گفته بودم که نمی‌روم. حوصله نداشتم که بروم، اما رفتم. بابا چه می‌گفت؟ "نه خود می‌روی، می‌برندت به زور".

نشسته بودم روی صندلی و به اطراف نگاه می‌کردم. لبانم خسته‌تر از آن بودند که لبخند بزنند، اما مال او نه. گفت: "تو چی می‌خوری؟" گفتم: "نمی‌دونم، هرچی تو می‌خوری. فقط..." حرفم را قطع کرد: "می‌دونم، قهوه تلخ دوست نداری." و دستش را بلند کرد و آهسته چیزی به گارسن گفت. چند دقیقه طول کشید تا پسر برگردد و لیوانی را جلوی او و ماگی که ازش بخار بلند می‌شد را جلوی من بگذارد. سوالی نگاهش کردم که چشمک زد و گفت: "سورپرایز، گرچه احتمالا می‌دونی." نمی‌دانستم. شانه‌ای بالا انداختم و ماگ را به دهانم نزدیک کردم. چه بوی آشنایی داشت. قبل از اینکه بفهمم بو را از کجا به یاد دارم، جرعه‌ای فرو دادم. داغ بود. زبانم سوخت. گلویم هم، مغزم هم... پرید توی گلویم و سرفه‌ام گرفت. سرم تیر کشید. خندید و گفت: "نسکافه، با شیر و شکر زیاد. همونی که خیلی دوست داری!"

زورکی لبخند زدم. داغْ داغ لیوان همه‌اش را سر کشیدم. نگفتم که خیلی وقت است لب به همچین چیزی نزده‌ام. 

از همان روزی که لکه نسکافه از روی لباسم پاک نشد. 

از همان روزی که در پشت سرت بسته شد. 

از همان روزی که همان بوی آشنا تمام خانه را پر کرد، بی‌آنکه به یاد بیاورم از کجا آمده. 

بگذار رازی را برایت بگویم: من هیچ‌وقت واقعا نسکافه دوست نداشتم.

 

بشنویم: Strawberries and cigarettes

***

هشدار: تمام چیزهایی از این دست که در اینجا می‌خوانید تخیلی و ساخته ذهن نویسنده‌اند و اکثر اوقات غیرقابل‌درک و بی‌معنی به نظر می‌رسند؛ چرا که شخص نگارنده هم گاهی نمی‌داند دارد چه بلغور می‌کند. در کل لازم نیست او یا نوشته‌هایش را جدی بگیرید، صرفا چون خودش فکر می‌کند چیزهایی که می‌نویسد جالب و "کول"اند. 

۳۳ ۰