۹ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است.

احتمالا نوشتن این پست رو باید می‌ذاشتم برای بعد از امتحان‌ها، ولی یکهو حسش اومد سراغم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. مثل همون پستی که تو فرجه‌های ترم دو و موقع درس خوندن برای آمار نوشتم، یادتونه؟ باورم نمی‌شه چند ماه گذشته، حس می‌کنم همین دیروز بوده.

راستش این روزها هرچی که می‌خوام بگم یا بنویسم، نمی‌شه. نمی‌دونم چرا. قبلا اینجا نمی‌نوشتم و تو کانال می‌نوشتم، ولی الان دیگه هیچ‌جا. این‌که ماه‌هایی بگذره و ردی ازشون تو تماشاگر نمونه، ناراحتم می‌کنه. چیزهایی هست که می‌خوام بگم، ولی نمی‌دونم کی یا چه‌طوری. امیدوارم بتونم. 


یک، ترم سه. ترم سه که شروع شد، خیلی زود تقریبا دستم اومد که اوضاع از چه قراره. همون اوایل به دوستم گفتم «حس می‌کنم دو ترم گذشته در حال گردش و تفریح بوده‌م و درس تازه از این‌جا شروع می‌شه.» و واقعا هم همین بود. خیلی سنگین و خیلی پرمشقت. :دی هر روز پروژه جدید، تکلیف جدید، ارائه‌ی جدید، ترجمه‌ی جدید و هزار تا چیز جدید دیگه. لیست کارهایی که می‌نوشتم واقعا انگار فقط طولانی‌تر و طولانی‌تر می‌شد. 

یه فکری که بر خلاف انتظار خیلی به کنترل اضطراب امتحانم کمک کرد، این بود که من دیگه به هر حال رنک بودن و استعداد درخشان رو از دست داده‌م و قراره کنکور بدم. حتی اگر بتونم این ترم معدل کلم رو به بالای نوزده برسونم (که احتمال قوی نمی‌تونم)، باز هم فایده‌ای نداره. این باعث شد خیلی جاها موقع امتحان با آرامش بیشتری جلو برم و کم‌تر از ترم پیش خودم رو اذیت کنم.


دو، نقطه‌ی امن. این ترم خیلی از نقطه‌ی امنم خارج شدم. کارهایی کردم که واقعا برام سخت بود، ولی حس می‌کردم لازم یا مفیده. 

مثلا قرار بود این ترم با دوستم بریم سر بعضی کلاس‌های دانشکده ادبیات بشینیم. یادمه روز اول، اون نیومد چون کار داشت. من زنگ زدم به مامان و همین‌طوری وسط حرف‌ها گفتم که نمی‌خوام برم، چون تنهایی روم نمی‌شه. مامان گفت که امتحانش کنم و این کار رو کردم. این ترم با چندین استادی که هرگز ندیده بودم صحبت کردم و اجازه گرفتم که بشینم سر کلاسشون. نتیجه‌ی خوبی هم برام داشت، کلی چیز جدید و متفاوت یاد گرفتم.*

بعد هم از کهاد و همکاری تو پادکست دانشکده و شرکت تو حلقه ادبیات روسیه بگیر، تا کارهای دیگه‌ای که پذیرفتم انجامشون بدم با وجود همه‌ی ترس و وحشتی که داشتم. 

برای من خیلی سخته که اعتراف کنم یه کاری رو درست یا خوب انجام داده‌م؛ حتی الان که این‌ها رو می‌نویسم. ولی فعلا دوست دارم یه خرده از خودم تعریف کنم و دستم رو روی شونه‌ی خودم بذارم، چون واقعا دمم گرم. 


سه، انتخاب و شک. اگر دارید یه کاری تو زندگی‌تون می‌کنید یا یه انتخابی کرده‌ید و حالا بر اساسش روزهاتون رو می‌گذرونید و هیچ‌وقت توی درستی انتخابتون شک نکرده‌ید، بهتون غبطه می‌خورم؛ هرچند بعید می‌دونم همچین انسانی وجود داشته باشه. 

من هم مثل هر آدمی، خیلی جاها به مسیرم شک می‌کنم. وقتی کنکور دادم یا حتی عقب‌تر از اون، از وقتی که به دنیا اومدم (!) دانشگاه نرفتن هیچ‌وقت برای من حتی گزینه هم نبود، ولی این روزها گاهی به این فکر می‌کنم که چی می‌شد اگر تصمیم می‌گرفتم انجامش بدم و الان این‌جا نباشم. یا چی می‌شد اگر تو یه دانشگاه دیگه بودم، چی می‌شد اگر یه رشته‌ی دیگه می‌خوندم؟ چی می‌شه اگر همین الان درس رو ول کنم؟ به این چیزها زیاد فکر می‌کنم و گاهی تو یه لحظه‌ی تاریک، از ته دل احساس پشیمونی می‌کنم. قبلا یه مطلبی نوشته بودم در این باره که من تو کل زندگی‌م حتی یک بار هم آرزو نکرده‌م پزشک یا مثلا مهندس برق بشم، ولی فکر کردن به این‌که مسیر همچین انتخابی تا ابد برام بسته شده واقعا غمگینم می‌کنه. 

در نهایت، سرجمع، از انتخاب‌هایی که تا اینجا کرده‌م راضی‌ام. وقتی یه چیزی می‌گم و یه نفر اشاره‌ای می‌کنه که یعنی «معلومه داری روان‌شناسی می‌خونی»، قند تو دلم آب می‌شه. آیا این بهترین مسیریه که برای زندگی من وجود داره؟ نمی‌دونم، راهی نیست که بدونم. ولی می‌خوام تمام تلاشم رو بکنم.


چهار، دبیرستان. اگر از وقتی که برای دبیرستان انتخاب رشته کردم، صد درصد مطمئن بودم که می‌خوام روان‌شناسی بخونم و مسیرم قطعا اینه، می‌رفتم تجربی. 

حتی اگر همین الان هم برگردم عقب، من انسانی رو انتخاب می‌کنم؛ چون هدف اصلی من علوم انسانی بود و نه روان‌شناسی. ولی اگر شما دارید به عشق روان‌شناسی می‌رید انسانی، این نصیحت رو از من بشنوید که احتمالا بهتره تجدید نظر کنید. 

مسئله اینجاست که توی این رشته، شما واحدهای زیادی فیزیولوژی و آمار دارید (همون‌طور که من یک سال و نیمه گوش همه‌ی عالم و آدم رو با ناله‌هام درموردشون کَر کرده‌م!) که کلا سخته، ولی برای بچه‌های انسانی سخت‌تره چون پیش‌زمینه‌ای ازش ندارن. حالا اگر شما رشته‌تون تجربی بوده باشه، هم یه آشنایی کلی با آمار و مباحث ریاضی دارید و هم زیست بلدید. حتی اگر برید ریاضی، دانش ریاضی و آمار و فیزیک و شیمی‌تون واقعا بهتون کمک می‌کنه. 

نمی‌گم چیزهایی که توی انسانی یاد می‌گیرید به دردتون نمی‌خوره، ولی لااقل دانشگاه ما این‌طوریه که وقتی می‌ری سر کلاسِ مثلا روان‌شناسی اجتماعی، استاد شروع می‌کنه از پایه‌ای‌ترین چیزهای ممکن درس رو توضیح بده و قطعا این‌که یه چیزهایی از قبل بدونی بهتره، ولی اگر ندونی هم چیز زیادی رو از دست نداده‌ی. ولی استاد آمار و فیزیولوژی، این رو پیش‌فرض می‌گیره که تو یه سری مفاهیم پایه رو بلدی در حالی که بچه‌های انسانی اکثرا این‌ها رو یاد نگرفته‌ن. 

علاوه بر این، روان‌شناسی قبول شدن از کنکور انسانی خیلی سخت‌تره و به رتبه‌ی خیلی بهتری احتیاج داره. از ریاضی و تجربی با رتبه‌های بالاتر هم می‌تونید قبول شید. (به صورت نسبی عرض می‌کنم، نه مطلق. نسبت به جمعیت کل شرکت‌کننده‌ها و این‌که چه رتبه‌ای توی هر رشته خوب محسوب می‌شه.) 


پنج، تاثیر رشته و گلایه. همون‌طور که گفتم، من اگر به عقب برگردم باز هم انسانی رو انتخاب می‌کنم چون به نظرم واقعا درس‌هایی که می‌خونی و اساتیدی که روزمره باهاشون سروکار داری، روی زندگی‌ت تاثیر میذارن. ااصلا ایده‌ی من اینه که اگر درسی که توی دانشگاه یا مدرسه می‌خونید، تغییرتون نداده و دیدتون رو به بعضی چیزها و در مرتبه بالاتر به زندگی عوض نکرده، دارید مسیر اشتباه رو می‌رید. البته که منظورم دچار کلیشه‌ها شدن نیست، هرچند گاهی ممکنه اجتناب‌ناپذیر باشه. 

من این تاثیر رو خیلی خوب تو زندگی و طرز فکرم می‌بینم و واسه همین هم هست که از چیزی که دارم راضی‌ام. ولی یه نکته‌ای وجود داره. 

اون روز داشتم به مامان می‌گفتم «انگار علاوه بر تمام سختی‌ای که دارم می‌کشم، باید یه انرژی مضاعفی صرف کنم فقط برای این‌که به بقیه ثابت کنم که من هم دارم یه کاری می‌کنم.» 

فکر می‌کنم بچه‌های انسانی و هنر خیلی خوب با این مفهوم آشنا باشن. هر وقت دهنت رو باز کنی و از سختی درس‌هات یا زحمتی که باید بکشی حرف بزنی، همه با یه پوزخندی نگاهت می‌کنن و می‌دونی تو فکرشون تو در واقع داری مسخره‌بازی درمیاری و معمولا حتی این رو به زبون میارن. این بحث‌ها همیشه بوده و من خیلی اوقات بهش اهمیت نداده‌م، ولی وقتی که توی دانشگاه هم همچین چیزهایی پیش میاد واقعا... نمی‌دونم، انگار یهو لال می‌شم. می‌دونم که درس‌هام واقعا مشکلن و واقعا دارم زحمت می‌کشم، ولی هر وقت با دوست‌هایی‌م که رشته‌های خارج از علوم انسانی (یا حتی اون رشته‌های علوم انسانی که ریاضی بیشتری دارن) حرف می‌زنم، اون‌ها صراحتا بهم می‌گن که به نظرشون درس‌هام آبِ خوردنه و هیچ‌وقت قرار نیست بفهمم سختی واقعی چیه، چون هیچ‌وقت قرار نیست ریاضی دو پاس کنم. :))) 

این حرف‌ها در نهایت اهمیت چندانی نداره، ولی برای کسی که خودش هم مدام به خودش شک داره و مدام حس می‌کنه به اندازه کافی زحمت نمی‌کشه، این حرف‌ها واقعا آزاردهنده و ناراحت‌کننده‌ن. بچه‌ها خیلی از افرادی که این حرف‌ها رو به من می‌زنن، حتی نمی‌دونن که ما سر کلاس چی می‌خونیم و چی یاد می‌گیریم. یه بار یکی به من گفت «اصلا تو توی جزوه‌هات چی می‌نویسی که هی می‌گی باید تکمیلشون کنی؟ شما که فرمول و حل سوال و این‌ها ندارید! جمع کن خودت رو.» حالا بگذریم از این‌که ما هم تو بعضی درس‌ها فرمول و فلان داریم، تو که نمی‌دونی من چی می‌خونم چه‌طور می‌تونی بگی کارم ساده‌تره؟ 

نمی‌دونم. الان که دارم می‌نویسمشون، خیلی به نظرم بچگانه میاد، ولی واقعا چیزیه که قلبم رو می‌شکنه. این مکالمه‌ها هر بار جونی از جون‌های من کم می‌کنن، واسه همین تصمیم گرفته‌م با هیچ‌کس درمورد درس حرف نزنم. فکر می‌کنی من دارم الکی ناله می‌کنم و درس‌ها آسونن؟ اشکال نداره، بذارش به حساب بهره‌ی هوشی من که از تو پایین‌تره. 


شش، سکوت. گفتم حرف نزدن از درس. همون‌طور که احتمالا اکثر دوست‌ها و نزدیکانم می‌دونن، من یه شخصیت اضطرابی دارم. خیلی زود و به خاطر چیزهای بی‌اهمیت مضطرب می‌شم و حالم بد می‌شه. مدتیه که متوجه شده‌م تا چه حد دوست‌هایی که دارم هم شخصیت‌هایی از این نوع دارن. یعنی می‌دونید، خیلی افکار و احساسات بوده که چون بین خودم و دوست‌های نزدیکم مشترک بوده، فکر می‌کرده‌م که برای همه همینه. اما بعد با آدم‌های دیگه صحبت کرده‌م و دیده‌م که نه، طرز فکر ما مشکل داره و می‌شه جور دیگه‌ای فکر کرد. به هر حال، من تو تمام این مدت، این‌قدر از راه‌های مختلف (شوخی، طعنه، التماس، درد دل، نصیحت) تلاش کرده‌م اضطراب دوست‌هام رو کنترل کنم و تشویقشون کنم و بهشون امید بدم که خودم پودر شده‌م و چیزی ازم نمونده. و در نهایت از اون‌ها هم بازخوردی نگرفته‌م که بهم نشون بده حرف‌ها و کارهای من تاثیر مثبتی تو حالشون داشته. واسه همین بی‌خیال شده‌م. نه که رهاشون کنم، صرفا دیگه بنا ندارم اون‌همه انرژی رو صرف یه نفر بکنم تا حالش خوب بشه، وقتی اون خودش این رو نمی‌خواد. 

حس می‌کنی قراره شکست بخوری؟ نه، من بهت ایمان دارم، تو از پسش برمیای. مطمئن نیستی؟ چرا، باش، تلاشت رو بکن و درست می‌شه. هنوز تنها چیزی که داری ناامیدیه؟ متاسفم. امیدوارم اتفاق‌های خوبی بیفته. 

این‌ها رو به زبون می‌گم، ولی عملی کردنشون واقعا برام سخته. ولی نمی‌دونم... حس می‌کنم این طرز فکر که «قربانی کردن خودت برای دیگران وقتی که خودت به اندازه‌ی اون‌ها یا حتی بیشتر به کمک احتیاج داری، یک فضیلته» اون‌قدرها هم درست نیست. 

دارم سعی می‌کنم از خیلی چیزها دیگه حرف نزنم، کلا. درس سال ۲۰۲۳ برای من این بود که دوست‌هام قراره با انتخاب‌هاشون زندگی‌شون رو خراب کنن و مهم نیست من چه‌قدر تلاش بکنم تا منصرفشون کنم یا باهاشون حرف بزنم، چیزی تغییر نمی‌کنه. مجبورم بشینم و تماشا کنم و اگر حرفی هم بهشون بزنم، یا می‌شم آدم بده‌ی داستان و دیگه پیش من نمیان و یا فقط بهشون عذاب وجدان و حس بد بیشتری می‌دم بدون این‌که تغییری توی مسیرشون ایجاد بشه. قراره کارهای خطرناک انجام بدن و با آدم‌های خطرناک حشر و نشر داشته باشن و به چیزهای خطرناک فکر کنن. کاری از دست من برنمیاد. نظراتم رو هم برای خودم نگه می‌دارم. به من ربطی نداره که تو داری چه کار می‌کنی، چون این زندگی توئه. من فقط می‌تونم برات حمایت عاطفی فراهم کنم چون در نهایت کسی که باید تصمیم بگیره خودش و زندگی‌ش رو نجات بده، تویی و نه من. 


هفت، حرف زدن. در عین حال چیزهایی هم وجود داره که تصمیم گرفته‌م بیشتر ازشون حرف بزنم. من خیلی آدمِ «الان که دارم بهش پیام می‌دم حتما مزاحمشم، ولی روش نمی‌شه جوابم رو بده»ای هستم. کلا خیلی اوقات نگرانی‌هام یا چیزهایی که آزارم می‌ده رو توی روابط مسکوت می‌ذارم و این قضیه در طول زمان خیلی بهم آسیب زده. 

حالا دارم تلاش می‌کنم که ذره‌ذره، درستش کنم. روابطی هستن که واقعا برام مهمن و زندگی‌م بهشون بستگی داره، واسه همین هم دلم نمی‌خواد سر خودخوری‌های احمقانه از دستشون بدم. اگر حس می‌کنم یه رفتارم ممکنه آزارت بده، ازت می‌پرسم. اگر دلم تنگ شده، بهت می‌گم. دارم دوستت دارم گفتن به مردم رو تمرین می‌کنم، چون زندگی کوتاه‌تر از اینه که هی بخوام حرف‌هام رو بخورم. 

و متقابلا دوست دارم طرف مقابلم هم همین‌قدر باهام صادق و روراست باشه. دیگه همه‌مون بزرگ شده‌یم. باید بتونیم باهم حرف بزنیم. جادو که نیست، ما که ذهن خوندن بلد نیستیم‌! اگر به‌هم نگیم که چی لازم داریم و چی اذیتمون می‌کنه، طرف مقابل از کجا باید این رو بفهمه؟ 

این هم تو حرف خیلی راحت‌تر از عمله. هنوز هم خیلی وقت‌ها موقع حرف‌ زدن با دوست‌هام حس می‌کنم مزاحمشونم یا دارم اذیتشون می‌کنم، هرچند که خودشون هزار بار بهم اطمینان داده باشن که این‌طور نیست. دارم تلاش می‌کنم بهشون اعتماد کنم، چون دوست دارم اون‌ها هم به من اعتماد کنن وقتی بهشون می‌گم که از حرف زدن باهاشون لذت می‌برم و تعارفی در کار نیست. 


هشت، مخلص کلام. خلاصه که، این روزها خیلی دارم فکر می‌کنم و خیلی دارم تلاش می‌کنم. برای درست کردن خودم، برای نگه داشتن آدم‌های عزیز زندگی‌م، برای درس‌هام، برای کارم. الان که این پست رو می‌خونم، به نظرم یه کم خودبزرگ‌بینانه میاد ولی واقعا همچین منظوری ندارم. صرفا اومدم یه کم براتون از اتفاقاتی که تو این مدت افتاده تعریف کنم و یه کم غر بزنم. این جاهایی که انگار زبونم یه کم تلخ شده، واسه اینه که این مسائل مدت خیلی زیادیه که دارن آزارم می‌دن و دیگه خسته‌ شده‌م. می‌نویسم و تلخی رو می‌ریزم رو صفحه که دیگه چیزی توی خودم نمونه. دلم می‌خواد آدم بهتری باشم. 

اگر تا اینجا این پست بسیار طولانی رو خوندید، ازتون ممنونم. :)


*اون روز نوبادی بهم گفت خیلی جالبه که برای کلاس‌هایی که مهمان توشون شرکت می‌کنم هم جزوه‌های کامل می‌نویسم و من یه لحظه همین‌طوری موندم. هیچ‌وقت در طول این مدت به ذهنم خطور نکرده بود که این کلاس‌ها رو صرفا به خاطر لذتش دارم شرکت می‌کنم و این‌چنین با دقت جزوه نوشتن انگار که قراره ازشون امتحان بدم، یه کم عجیبه. :))) 

فکر نکنم دیگه این داستان رو ادامه بدم، دوست دارم همین‌جا تموم شه. ممنونم که خوندیدش و ممنونم که نظراتتون رو بهم گفتید. 

خودم خیلی دوستش ندارم و می‌دونم یه عالمه اشکال داره، ولی خب خیلی وقت بود که چیز این مدلی ننوشته بودم و دلم تنگ شده بود. صرفا به همین دلیل که نوشتمش، خوشحالم. شاید یه زمانی بهش برگردم،کسی چه می‌دونه. 

این‌طوری بود که حدود سه چهار ماه به طور پیوسته تقریبا هر روز سردرد داشتم و بعد یه بار به شوخی گفتم که «حس می‌کنم دارم شاخ درمیارم که این‌قدر درد داره!» و ایده‌ی این داستان از همون‌جا درست شد. خیلی زود بعد از پیدا شدن این ایده البته سردردم قطع شد، همون‌قدر اسرارآمیز که ظاهر شده بود؛ ولی نکته جالب قضیه اینجاست که یکی دو ماه بعد، دقیقا از فردای روزی که قسمت اول این داستان اینجا منتشر شد، سردرد من هم برگشته. :دی

و درمورد قسمت آخر. به نظرم انتخاب سختیه. نکته‌ای که بعد از نوشتنش به ذهن خودم رسید، این بود که از کجا معلوم این دوست جنگلی‌مون داره راست می‌گه؟ از کجا معلوم کسی که باهاش اومده‌یم و الان کنارمون خوابه، واقعا این کارها رو کرده باشه؟ یعنی انگار بیشتر از علاقه، بحث اعتماده. حرف کی رو قراره بپذیریم و کی رو قراره پشت‌سر بذاریم؟ نمی‌دونم. شاید تو جنگل می‌موندم. انگار اعتماد کردن به موجودی که آدمیزاد نباشه، یه کوچولو راحت‌تره. 

[روز پنجاه‌ودوم]

با احساس سرما روی گونه‌م بیدار می‌شم. بالای سرم اون چهره‌ی آشنای فراموش‌شده‌ست و انگشتش آروم روی گونه‌م می‌لغزه. از گوشه‌ی چشمم اون رو می‌بینم که چشم‌هاش بسته‌ست و سرش روی زمین.

«نگرانش نباش، خوابه. بیدار می‌شه.»

سعی می‌کنم از جام بلند شم. خبری از اون ضعف نیست و سرم هم درد نمی‌کنه. شب شده، مطمئنم. بعد از نیمه‌شب.

«بالاخره پیدات شد. خیلی طول کشید، بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم.» با لبخند به شاخ‌های روی سرم دست می‌کشه. «چه‌قدر قشنگ شده‌ی.»

دلم می‌خواد سرم رو از زیر دستش کنار بکشم، ولی این کار رو نمی‌کنم. بی‌حرکت می‌نشینم سر جام.

«ساکت شده‌ی. وقتی بچه بودی، خیلی حرف می‌زدی. خیلی ورجه‌ورجه می‌کردی.»

توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم. «خودت که داری می‌گی، اون موقع بچه بودم. الان دیگه...» می‌خوام بگم پیر شده‌م که حرفم رو قطع می‌کنه. «هنوز هم بچه‌ای. تو همیشه بچه‌ای.»

باید احساس خستگی بکنم، ولی این‌طور نیست؛ نه دقیقا. جسمم طوری آرومه انگار هیچ‌وقت دردی نکشیده. ولی ذهنم، روحم، روانم، همون چیزی که نمی‌دونم اسمش چیه، به طرز وحشتناکی خسته‌ست. لبم رو با زبونم تر می‌کنم. «می‌خوام به حالت اولم برگردم.» لبخند روی لب‌هاش می‌لرزه. «مگه الان چه‌طوری هستی؟» به شاخ‌ها اشاره می‌کنم. «خیلی به خاطرشون درد کشیدم و حالا تازه بدبختی اصلی‌م شروع شده. نمی‌خوامشون.»

دیگه اثری از لبخند نیست. خشمگین نگاهم می‌کنه. «تو خیلی... خیلی جرئت داری! تنها کاری که بهت می‌گم انجام ندی رو انجام می‌دی و بعد، بعد از این‌همه سال پیدات می‌شه و بهم می‌گی که هدیه‌م رو نمی‌خوای. چه‌طور می‌تونی؟ ازم نمی‌ترسی؟»

سرم رو تکون می‌دم. «نه، راستش نمی‌ترسم. ولی... واقعا متاسفم.»

«متاسف؟ برای چی؟»

سرم رو تکون می‌دم. «برای همه‌ی سال‌هایی که از دست رفت.»

خشمش ناگهان به غصه تبدیل می‌شه. انگشت‌هام به سمت دستش دراز می‌شن و انگار کنترلی روشون ندارم. «من نباید اون کار رو می‌کردم. باید به حرفت گوش می‌دادم. نمی‌دونم، واقعا یادم نمیاد که اون روز چه اتفاقی افتاد و چرا اون گل رو چیدم، ولی الان از بابتش پشیمونم. لیاقت تو کاری نبود که باهات کردم و واقعا از ته دلم ازت معذرت می‌خوام.»

چیزی شبیه شبنم روی گونه‌ش می‌غلته. «ولی من یادم میاد. اون روز رو... یادمه برای چی اون گل رو چیدی.» با تعجب رد نگاهش رو دنبال می‌کنم؛ به کنار دستم، به اون خیره شده. «اون بهت گفت. گفت که از گل‌های آبی خوشش میاد، ولی تا حالا حتی یکی هم ندیده. به خاطر اون بود که تنها کاری که ازت خواستم نکنی رو کردی. می‌دونستم اگر گل رو بچینی، من رو فراموش می‌کنی و بار بعدی که من رو ببینی، یه موجود ترسناکم که ازش فرار می‌کنی و نه یه دوست. همه‌ی این‌ها رو می‌دونستم، ولی تو، اون رو به من ترجیح دادی و دیگه هیچ‌وقت پات رو توی این جنگل نذاشتی.»

درخت‌ها دور سرم می‌چرخن. حس می‌کنم الانه که حالم به‌هم بخوره. همه‌ی تصاویری که حالا به یاد آورده‌م توی سرم دورِ هم مچاله می‌شن و دوباره باز می‌شن. 

گل‌های کوچیک آبی، لبخندهایی که حاضر بودم هر کاری بکنم تا ببینمشون و دست‌هایی که به سمتم دراز شده بودن. 

زبونم خوب نمی‌چرخه. «من... من واقعا... نمی‌دونم چرا اصلا این کار رو کردم؟ چی شده بود؟ چرا...» دستم رو می‌گیره. «همه‌ش به خاطر اون بود. اون گولت زد. نمی‌خواست دیگه من رو ببینی. تو رو برای خودش می‌خواست.» سرم رو محکم تکون می‌دم. دستم رو فشار می‌ده. «همه‌ش به خاطر اون بود. همه‌ی اون سال‌ها. همه‌ی اون تنهایی و بیچارگی، همه‌ی دوری‌ت از من، تقصیر اون بود.»

اتاق تاریک و باریکه‌ی نور از لای پنجره، یخچال خالی، اشک‌های خشک‌شده، دست‌‌هایی که به سمتم دراز شده بودن.

«دیر نشده. هنوز هم می‌تونی، می‌تونی اون رو پشت سر بگذاری و پیش من برگردی. توی جنگل کسی به خاطر شاخ داشتن مسخره‌ت نمی‌کنه و کنار من هیچ دردی رو احساس نمی‌کنی.»

ماشین‌سواری کنار ساحل، بستنی شکلاتی تو سیاهِ زمستون، دست‌هایی که به سمتم دراز شده بودن.

«برگرد پیشم، خواهش می‌کنم.»


پ. ن. خب، بعد چی؟ شما بودید چه کار می‌کردید...؟ 

[روز پنجاه‌ویکم]

 راحت نمی‌تونم روی پاهام بایستم. چند روزی می‌شه که پام رو از خونه بیرون نگذاشته‌م و درد سرم هم ضعفم رو بیشتر کرده. دیگه نمی‌تونم خوب غذا بخورم. هرچی که می‌خورم، مزه‌ی گِل می‌ده. 

بزرگ‌ترین کلاهی که پیدا می‌شد رو روی سرم گذاشته‌م، ولی برآمدگی‌های دو طرف سرم همچنان جلب توجه می‌کنن. الان دیگه به راحتی می‌شه از دور هم دیدشون، هرکدوم به طول یه دست. 

سرشونه‌های لباسم خونیه و تکون‌های ماشین حالم رو بدتر می‌کنه. از ترس این‌که کسی سرم رو ببینه، نمی‌تونم شیشه رو بدم پایین. فقط یه کوچولو، برای این‌که بتونم نفس بکشم. 

حس می‌کنم فاصله‌ی زیادی تا مرگ ندارم که بالاخره توقف می‌کنیم. 

 «رسیدیم.» 

نفس راحتی می‌کشم و به سختی از ماشین پیاده می‌شم. سریع میاد کمکم. 

نگاهی به دور و بر می‌ندازم. کمی طول می‌کشه تا تصویر توی چشمم ثابت بشه. مثل هر جنگل دیگه‌ای به نظر می‌رسه، زمین سبز و زمان سبز. ولی یه چیزی اینجا هست که مثل هیچ جنگل دیگه‌ای نیست و فقط من ازش خبر دارم. 

دستم رو به سمتی که احساس می‌کنم درسته، دراز می‌کنم. «اون طرف.»

آروم‌آروم جلو می‌ریم. درخت‌ها متراکم‌تر می‌شن و هوا تاریک‌تر. اول صبحه، ولی انگار غروب شده. بوی عجیبی توی هوا پیچیده، چیزی متفاوت با بوی معمول جنگل. بوی کپک و خاکستر. 

از این‌که وزنم رو انداخته‌م روش و دارم این‌همه بهش زحمت می‌دم، احساس گناه می‌کنم. هی دهنم رو باز می‌کنم که بگم «دیگه ولم کن، خودم می‌تونم راه بیام» ولی همون لحظه می‌لغزم و محکم می‌گیردم. سرم رو بالا میارم تا تشکر کنم که چشمم به اون چاه می‌خوره. دهنم خشک می‌شه. «همین‌جاست.همینه.» 

اون هم سرش رو بالا میاره و به چاه نگاه می‌کنه. 

شک داره. «مطمئنی؟ من این‌جا رو خوب به یاد نمیارم...» 

سرم رو تکون می‌دم. «مطمئنم. اون موقع هیچ‌کدومتون این‌جا نبودید.»

 «حالا باید چه کار کنیم؟» 

شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و با سختی می‌شینم روی زمین. «صبر می‌کنیم. باید پیداش بشه. نمی‌دونم بوی تنم رو می‌شناسه یا حضورم رو احساس می‌کنه یا چی، ولی پیداش می‌شه.»

کنارم می‌نشینه. 

چشم‌هام رو می‌بندم و آروم سرم رو روی زمین می‌ذارم. 

[روز پنجاهم]

نشسته‌م گوشه‌ی اتاق. نمی‌دونم چند ساعته، ولی انگار خیلی وقته. درد سرم میاد و می‌ره و کاری از دستم برنمیاد. نمی‌تونم سرم رو به دیوار کنارم تکیه بدم، برجستگی‌ای که حالا در حد یه بند انگشت شده و هر ثانیه بزرگ‌تر هم می‌شه، اجازه نمی‌ده. 

تقویمم جلوی رومه. مدام به روز صفرم و اول برمی‌گردم، بلکه بفهمم دقیقا چه اتفاقی افتاده، ولی انگار یه تیکه از حافظه‌م درسته غیبش زده. هرچی به مغزم فشار میارم، فقط سیاهی می‌بینم و درد سرم شدیدتر می‌شه.

چشم‌هام رو می‌بندم و محکم به‌هم فشارشون می‌دم. هر بار وسط تاریکی پشت پلکم، دوباره اون چهره رو می‌بینم. کجا بودیم؟ چرا وسط جنگل می‌دویدم؟ از چی داشتم فرار می‌کردم؟

صدای در باعث می‌شه چشم‌هام رو باز کنم. میاد تو. نگاهش غمگینه وقتی به سرم می‌افته. می‌پرسه «داری چه کار می‌کنی؟» و می‌گم که دارم تلاش می‌کنم به یاد بیارم پنجاه روز پیش، چه اتفاقی افتاده. چیزی از خوابی که دیدم بهش نگفته‌م. مطمئن نیستم چه واکنشی نشون می‌ده.

می‌نشینه کنارم و شروع می‌کنه به فکر کردن. نفس عمیقی می‌کشم.

«بذار ببینم... شاید باید همه‌چیز رو یه بار مرور کنیم تا بفهمیم کجا اتفاقی افتاده. یادمه وقتی اون روز اومدم پیشت، حالت خوب نبود. گفتم بریم بیرون تا یه کم حال و هوات عوض شه. سوار ماشین شدیم ولی هیچ‌کدوم مقصد خاصی به ذهنمون نرسید، همین‌طوری رفتیم. بعد... رسیدیم به اون جنگل کنار شهر. همونی که وقتی بچه بودیم می‌رفتیم. دیگه شب شده بود. گفتم برم یه چیزی پیدا کنم که یه آتیش درست کنیم، مثل این فیلم‌ها بشینیم دور آتیش و آهنگ گوش بدیم و حرف بزنیم. تو موندی پیش ماشین. وقتی برگشتم، یه طور عجیبی بودی... ببینم، نکنه دقیقا از همون موقع بود که سرت درد گرفت؟ اون تنها موقعیه که پیشت نبودم... بعدش هم آشفته به نظر می‌رسیدی، ولی بهم گفتی چیزی نشده. آتیش روشن کردیم و حرف زدیم و خندیدیم. بعد هم رسوندمت خونه.»

سرم به دوران افتاده.

حالا یادم میاد.

[روز چهل‌ونهم]

دارم توی جنگل می‌دوم. یه نفر پشت سرمه، ولی نمی‌دونم کی. وقتی برمی‌گردم، چهره‌ش رو نمی‌بینم. یک لحظه حواسم پرت می‌شه، پام به ریشه‌ی درختی که از خاک بیرون زده گیر می‌کنه و  با صورت می‌خورم زمین. همه‌جام گِلی شده و از زانوم خون میاد. تا به خودم بیام، کسی که دنبالم می‌کرد بهم رسیده. دندون‌هام رو از درد به‌هم فشار می‌دم و به سختی سرم رو بالا میارم تا نگاهش کنم. 

قدش خیلی بلنده و پوستش خیلی سفید. شاخ‌های بزرگی دو طرف سرش داره و انگشت‌های دستش، لاغر و کشیده‌ن. با انگشت اشاره‌ش زانوم رو لمس می‌کنه و زخم ناپدید می‌شه، درد هم همراهش.

چرا ازش فرار می‌کردم؟ چه اتفاقی افتاده؟

نگاه سبزش رو به چشم‌هام می‌دوزه. «مگه بهت نگفته بودم نباید برگردی؟ مگه نگفته بودم که نباید به اون گل دست بزنی؟ آخه چرا... چرا به حرفم گوش ندادی؟»

چیزی نمی‌گم. سکوت. حتی نمی‌دونم چه احساسی دارم. 

موهام رو ناز می‌کنه و شقیقه‌م رو می‌بوسه. کنار گوشم زمزمه می‌کنه «دفعه‌ی بعد، بیشتر حواست رو جمع می‌کنی.» 

با انفجار درد توی سرم، از خواب می‌پرم. 

بالشم دوباره خونیه. 

به آینه نگاه می‌کنم. شاخ‌هایی که از دو طرف سرم بیرون زده‌ن، حالا یه کم مشخص‌تر شده‌ن. 

[روز چهل‌وهشتم]

_... توام!

نور توی صورتم می‌زنه. چشم‌هام رو جمع می‌کنم و پتو رو روی سرم می‌کشم. یک طرف پتو رو توی دست‌هاش می‌گیره و می‌کشه. «بلند شو دیگه! مگه تو کار و زندگی نداری؟» ناله می‌کنم که «چه کارم داری؟ بذار بخوابم، تازه خوابیده‌م...» نفسش رو محکم فوت می‌کنه. «تازه کجا بود؟ می‌دونی ساعت چنده؟ پنج بعد از ظهر!»

چشم‌هام ناگهان باز می‌شن. پنج بعد از ظهر؟ چه‌قدر خوابیدم؟ یعنی از سه‌ی صبح تا پنج بعد از ظهرِ روز چهل‌وهشتم خواب بودم؟

یه چیزی درست نیست، جای یه چیزی خالیه...

سرم رو بلند می‌کنم و به تقویم نگاه می‌کنم. زمزمه می‌کنم که «همه‌ی روز چهل‌وهشتم رو خواب بودم؟»

پتو رو تا می‌کنه. «و بیشتر چهل‌ونهم رو.»

با سرعت سرم رو به سمتش می‌چرخونم. «چی؟!»

عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کنه. «امروز، روز چهل‌ونهمه.»

سرم که گیج می‌ره، تازه یادم می‌افته جای چی خالیه.

درد. سرم درد نمی‌کنه.

چه‌طور تونستم این‌همه بخوابم؟ جلوی آینه می‌رم و آهسته روسری رو از دور سرم باز می‌کنم. تصادفی نگاهم بهش می‌افته. سمت داخلش که به سرم چسبیده بوده... خونیه.

به آینه نگاه می‌کنم. درست روی شقیقه‌هام، خونی شده. فکر می‌کنم که شاید خواب‌گرد شده‌م. حتما تو خواب راه افتاده‌م و خودم رو کوبیده‌م به در و دیوار. آروم انگشت اشاره‌م رو روی لکه‌های خون می‌کشم. «آخ!»

سریع سمتم میاد. «چی شد؟» بعد به سرم نگاه می‌کنه. حالت چهره‌ش ناگهان عوض می‌شه. «یا... چه بلایی سرت اومده؟ چرا خونین و مالین شده‌ی؟»

انگشت اشاره‌م بریده. می‌خوام با مکیدن خون روش، دردش رو آروم‌تر کنم. انگشت اشاره‌ی دیگه‌م رو با احتیاط بیشتری روی شقیقه‌م می‌کشم. 

یه چیز کوچیک و تیز. خیلی خیلی خیلی کوچیک. 

[روز چهل‌وهفتم]

روسری رو محکمِ محکم دور سرم بسته بودم. مورچه‌ای دور خونه راه می‌رفتم و تمیزکاری می‌کردم، به این امید که یادم بره. به ساعت نگاه کردم، از سه نصفه‌شب گذشته بود. 

آهی کشیدم. درد معمولا این‌قدر زیاد طول نمی‌کشید. 

پاک کردن میز که تموم شد، دستی به پیشانی‌م کشیدم. جا خوردم. داغ بود، خیلی داغ بود. شقیقه‌هام ذق‌ذق می‌کرد و گلوله‌ی درد، پشت پیشانی‌م مهمونی گرفته بود. گلوم می‌سوخت. «نکنه سرما خورده‌م؟» 

نگاهی به قرص‌های روی کابینت انداختم. این‌قدر مسکن خورده بودم که می‌ترسیدم بمیرم. 

کشون‌کشون خودم رو به تخت رسوندم. 

اگر بخوابم، شاید بهتر بشه. 

اگر بتونم بخوابم. 

تپش شقیقه‌م مجبورم کرد چند ثانیه بی‌خیال کلمه‌هایی که روی کاغذ وول می‌خوردن بشم و سرم رو بالا بیارم. شش و چهل‌وهفت دقیقه، مثل همیشه. چند ثانیه چشم‌هام رو بستم و دستم رو به دنبال روسری ضخیم گل‌دارم روی تخت کشیدم. 
«شاید اگر چشم‌هام رو باز نکنم، دست هیولاها بهم نرسه.» 
روسری رو برداشتم و مرتب تا کردم تا دور سرم ببندم. ماژیک و تقویم روی میز رو از دور می‌دیدم. روز چهل‌وهفتم. 
آهسته، طوری که درد بیدارتر نشه، بلند شدم تا به سمت میز برم که صدام کرد: «هی، با خودت چه کار کرده‌ی؟» 
سرم رو گردوندم و با تعجب نگاهش کردم. گلوله‌ی درد که جایی پشت پیشونی‌م پنهان شده بود و یواشکی سرک می‌کشید، جست زد بیرون. سرجام ایستادم تا شاید گلوله یه ذره عقب‌نشینی کنه. نکرد. 
به سمتم اومد و شقیقه‌هام رو با احتیاط لمس کرد که درد توی کل سرم پیچید و چشم‌هام رو محکم بستم. «کجا خورده؟» چشم‌هام رو باز کردم. «چی کجا خورده؟» بی‌حرکت کنارم ایستاد. «سرت. کجا خورده که ورم کرده؟» 
ورم کرده؟ چی ورم کرده؟ رفتم جلوی آینه. دو طرف سرم، درست روی شقیقه‌هام، ورم کرده بود. آروم روش دست کشیدم که شاید محو شه، ولی واقعی بود و دردناک. زمزمه کردم «نمی‌دونم، من همه‌ی روز این‌جا نشسته بودم...» 
بهم گفت که کمپرس یخ بذارم روش تا ورم بخوابه. 
سرما درد رو آروم کرد، ولی برآمدگی‌ها هنوز سرجای خودشون بودن.