[روز چهل‌ونهم]

دارم توی جنگل می‌دوم. یه نفر پشت سرمه، ولی نمی‌دونم کی. وقتی برمی‌گردم، چهره‌ش رو نمی‌بینم. یک لحظه حواسم پرت می‌شه، پام به ریشه‌ی درختی که از خاک بیرون زده گیر می‌کنه و  با صورت می‌خورم زمین. همه‌جام گِلی شده و از زانوم خون میاد. تا به خودم بیام، کسی که دنبالم می‌کرد بهم رسیده. دندون‌هام رو از درد به‌هم فشار می‌دم و به سختی سرم رو بالا میارم تا نگاهش کنم. 

قدش خیلی بلنده و پوستش خیلی سفید. شاخ‌های بزرگی دو طرف سرش داره و انگشت‌های دستش، لاغر و کشیده‌ن. با انگشت اشاره‌ش زانوم رو لمس می‌کنه و زخم ناپدید می‌شه، درد هم همراهش.

چرا ازش فرار می‌کردم؟ چه اتفاقی افتاده؟

نگاه سبزش رو به چشم‌هام می‌دوزه. «مگه بهت نگفته بودم نباید برگردی؟ مگه نگفته بودم که نباید به اون گل دست بزنی؟ آخه چرا... چرا به حرفم گوش ندادی؟»

چیزی نمی‌گم. سکوت. حتی نمی‌دونم چه احساسی دارم. 

موهام رو ناز می‌کنه و شقیقه‌م رو می‌بوسه. کنار گوشم زمزمه می‌کنه «دفعه‌ی بعد، بیشتر حواست رو جمع می‌کنی.» 

با انفجار درد توی سرم، از خواب می‌پرم. 

بالشم دوباره خونیه. 

به آینه نگاه می‌کنم. شاخ‌هایی که از دو طرف سرم بیرون زده‌ن، حالا یه کم مشخص‌تر شده‌ن. 

۸ ۰