این چند وقت پیش‌نویس زیاد نوشته‌م، ولی گفتم بذار یه چیز دیگه‌ای رو بنویسم و منتشرش کنم. اصلا نمی‌دونم چی قراره بگم و اینا، ولی خب.

_ با یه سری بچه‌های کلاس یه گروه کتابخوانی داریم، تا حالا دو تا کتاب رو خونده‌یم. کتابی که این سری خوندیم، "چرا عاشق می‌شویم" بود. ایده‌ی اساسی کتاب اینه که عشق چیز فراطبیعی‌ای نیست و هرچیزی که در عشق وجود داره رو می‌تونیم با ترشح هورمون‌های مختلف و در نهایت با استدلال‌های تکاملی، تبیین کنیم. یه سری که نشسته بودیم و داشتیم درمورد کتاب حرف می‌زدیم، چند جا کم مونده بود دعوا بشه. :دی یهویی بی‌دلیل بحث کشید به این‌که آیا اساسا انسان نسبت به حیوان برتری‌ای داره یا نه و... در نهایت یکی از بچه‌ها گفت "بچه‌ها، به نظرتون قدیما آدما راحت‌تر عاشق نمی‌شدن؟ بدون فکر کردن به این‌که چی می‌شه که عاشق می‌شن و آیا دلیلش صرفا زیستیه یا فراتر و...؟" همه موافق بودن که قبلا اوضاع راحت‌تر بوده. ته‌ش به این نتیجه رسیدیم که اصولا این‌جور فکرا، برخلاف طبیعتمون هستن. این فکرها ممکنه باعث بشن آدم اصلا بی‌خیال کل قضیه بشه، در صورتی که هدف عشق از دید تکاملی، ادامه‌ی نسله و خب تو با این فکرات داری وسط راه تکامل قرار می‌گیری.

راستش من تو همون جلسه هم گفتم که اصلا خودم رو در حد سوادی نمی‌دونم که بخوام درمورد این‌جور چیزا نظر بدم، من در بهترین حالت می‌تونم شنونده باشم. ولی این جمله‌ی نهایی، فارغ از صحیح یا غلط بودنش خیلی ذهنم رو درگیر کرد. واقعا این‌جور فکرا و چیزای مشابهش، طبیعیه؟ منطقیه که این میزان از زمان رو صرف تفکر درمورد موضوعاتی از این دست می‌کنیم؟ اصلا فکر کردن به همین سوال‌هایی که الان ذهن من رو درگیر کرده چی؟

_ یه چیزی که جدیدا متوجه شده‌م، اینه که نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و وقتی کسی _مخصوصا یه دانشجو و مخصوصا دانشجوی ترم پایینی! _ به رشته‌ش اشاره می‌کنه و بعد حرف می‌زنه، چشمام رو نچرخونم. مثل همین قضیه دانشجوهای پزشکی هست که خیلی تو فضای مجازی بهشون می‌خندن؟ اگر دقیق بشید بین دانشجوهای همه‌ی رشته‌ها اینو می‌بینید. سر کلاس دانش خانواده که بچه‌ها از تمام رشته‌ها بودن من این رو به وضوح دیدم. همین که استاد یه بار کلمه‌ی "روان‌شناسی" رو به کار برد، یه عده کمرشون رو صاف کردن و آماده شدن برای رفتن به مصاف استاد. تازه رشته‌شون اصلا علوم تربیتی بود. :))* یا مثلا کلا دانشجوهای علوم انسانی رو از همین راه خیلی راحت می‌شه تشخیص داد.

من اصلا نمی‌گم که این کار درسته یا غلط، نظری در اون باره ندارم. فقط می‌دونم که برای شخص من، به شدت آزاردهنده‌ست. بابا تو فوقش سه ترم روان‌شناسی آیا خونده باشی، مطالعه و تلاش اضافه بر سازمان هم که کلا فاکتور، چه‌طور به خودت جرئت می‌دی بشینی خوابای مردم رو تحلیل فرویدی بکنی؟ :))) سبحان‌الله.

بعد یه وقتایی که به خودم میام و می‌بینم خودم دارم همچین کاری می‌کنم، خیلی حس بدی بهم دست می‌ده. :') 

_ بودن تو خوابگاه خیلی جالبه. یه وقتایی به خودم میام و می‌بینم چه عادتایی به خاطر خوابگاه، جزئی از زندگی‌م شده‌ن. 

مثلا من انسان خیلی زیادواکنش‌نشان‌دهی(معادل فارسی اورری‌اکت چی می‌شه؟ کمک!) هستم و این تو خوابگاه کاملا اوکیه، بچه‌ها بهم عادت دارن. کسی تعجب نمی‌کنه اگر من موقع فیلم یا کتاب یا هرچی، داد بزنم یا قربون‌صدقه مردم برم یا بلند بلند اظهار نظر کنم. یا مثلا خیلی عادیه که یکی یه چیزی بگه یا یه کاری انجام بده، و بقیه راحت بهش بگن "وای خدا تو چه‌قدر نازی!"، "کیوت!" و... ولی خب این‌جور چیزا، جاهای دیگه اوکی نیست! خوب نیست مثلا استاد سر کلاس یه چیزی بگه، من زیرلب بگم "اوخودا!". :/ یهو یکی بشنوه چه فکری با خودش می‌کنه؟

یا مثلا یه چیز دیگه‌ای که فهمیده‌م، اینه که دیگه هرکی می‌گه می‌خواد بره بیرون یا هرچی، بهش می‌گم "مواظب خودت باش"، در صورتی که قبلا اصلا این‌طوری نبودم.

کلا اگر کسی بخواد، خوابگاه جای انسان‌سازیه. من تو خوابگاه یاد گرفتم برنج درست کنم، یخچال بشورم، کبریت روشن کنم و غیره و غیره.

(یه جوری حرف می‌زنم که انتظار می‌ره در ادامه به نقش خوابگاه در سلامت پوست و کم کردن وزن و تناسب اندام اشاره کنم.)


فعلا همینا. شما چه خبر؟


*یه بار یکی از دانشجوهای دانشگاه تهران بهم گفت که تو دانشکده روان‌شناسی، به بچه‌های مشاوره به عنوان شهروند درجه دو نگاه می‌شه.

وقتی پات رو می‌ذاری تو دانشکده، تازه می‌فهمی چه‌قدر درست گفته. باز مشاوره‌ای‌ها درجه دوان، بچه‌های علوم تربیتی رو اصلا کسی به حساب نمیاره. عملا گویا بود و نبودشون فرقی نداره.

خلاصه که اوضاع غریبیه. البته که در واقع اون‌قدرا هم دور از انتظار نیست.