۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است.

یک. گوشی مامان رو ازدستش قاپید و در رفت. بدون کوچکترین زحمتی، چون مامان اون قدر بهت‌زده شده بود که حتی نتونست عکس‌العمل نشون بده. 

دو. عمواینا رفته بودن روضه. به صندوق عقب دستبرد زدن. همه مدارک، کارتای ملی و دسته چک‌ها رو بردن. عمو رفت همه رو سوزوند، اما هنوز هرروز از یه گوشه کشور زنگ می‌زنن به عمو می‌گن آقا چکاتو پاس کن. چکایی با مبلغ بعضا خیلی بالا. درسته که عمو نباید پولشو بده، اما دل آدم می‌سوزه واسه اون فروشنده‌های بدبخت. 

سه. صندوق ماشین دوست و همکار بابا رو باز کردن. هارد بابا و لب‌تاپ دوستش رو بردن. هاردی که تمام نقشه‌هایی که چندین ماهه دارن روش کار می‌کنن رو حمل می‌کرد. الان زحمت چندماهه‌شون رسما هیچ شده. 

 

داشتم فکر می‌کردم یهو چی شد که این طوری شد. نمی‌دونم، این فشار اقتصادیه که باعث شده مردم این قدر راحت دست به کار زشتی مثل دزدی بزنن؟ آخه آدم بی‌وجدان، بقیه هم دارن تو همین شرایط زندگی می‌کنن. دندت نرم، برو کار کن. مگه ما داریم چی کارمی‌کنیم؟ داریم زندگی‌مونو چه جوری می‌گذرونیم؟

آخه چه طور ممکنه کسی تا این حد نسبت به خقوق مردم بی‌تفاوت باشه؟ این دزدا، همون اختلاس‌گرای میلیاردی‌ان. بیچاره‌ها آب نمی‌بینن، وگرنه کرال و غورباقه و اینا رو خیلی خوب بلدن. 

سوار فولکس غورباقه ای آبیم باشم، با سرعت شصت کیلومتر بر ساعت حرکت کنم و تو ماشین هم آهنگ take me to church پخش بشه. آروم آروم برم تا برسم به خونه م که یه اتاق گرد به قطر شیش متره، تو آخرین طبقه یه ساختمون خیلی بلند که دیگه هیچی ازش بلندتر نیست. وسط اتاقمم یه تخت گرده، پر بالشای آبی و صورتی. دور تا دور اتاقمم پر کتابه، همین جوری به هم ریخته. برم رو تختم، لب تاپمو بردارم و یکی از آهنگای شهرام ناظری یا محسن چاوشی رو بذارم و دراز بکشم و از سقف گنبدی شیشه ای اتاقم، به آسمون نگاه کنم.

رفته بودیم مسجد، چون عمه اینا روضه داشتن. تقریبا همه روستا هم اومده بودن، به استثنای دو سه تا خانواده. رفتیم نشستیم اون ور با دخترعموها و دخترعمه ها. حرف زدیم و اینا. موقع نماز، همه رفتن نماز بخونن، ولی من و عین و الف و میم نرفتیم، چون هیچ کدوممون وضو نداشتیم:)

بعد نماز، رفتیم ناهار بخوریم. الف خل، سفره رو صاف انداخته بود جلوی بخاری. از این بخاری قرمز گنده ها که مثل کولر باد می زنن. حقیقتا داشتیم بالا می آوردیم هممون، گلاب به روتون. بعد ناهار اومدیم خونه، رفتیم پایین مستقیم. (بقیه طبقه بالان، خونه هم دوبلکس نیست، دو طبقه کاملا مجزان. پایین واسه ما بچه هاست) به عین گفتم سرم خیلییی درد می کنه، تو چی؟ اونم گفت آره سر منم خیلییی درد می کنه. سرشماری کردیم دیدیم هر پنج تامون سرمون درد می کنه. رفتم بالا لباس عوض کنم، دیدم وضع مامان و زن عمو از ما خیلییی بدتره. هرچی زمان بیشتر می گذشت، سردرد همه بیشتر می شد. بار دوم که رفتم بالا، بابا یه گوشه افتاده بود از سردرد می نالید، عمو یه گوشه دیگه، حاج آقا اون طرف، مامان و زن عمو که دور از جونشون، زبونم لال رو به موت بودن. 

خلاصه، تا شب، کاشف به عمل اومد که همه این سردردا، تقصیر یه نفر بوده: مسئول چای که می خواسته با چای ذغالی کلاس بذاره ولی ذغالا رو خوب عمل نیاورده و در نتیجه همه روستا دچار گازگرفتگی شدن:)

حال ما دخترا که تا شب خوب شد، اما اول عمو زن عمو رو برد دکتر، بعد هم بابا خودش و حاج آقا رو. روستا که بیمارستان نداره، رفته بودن یه شهری که خیلی خیلی نزدیکه و خونه یکی از عموها و عمه هم اونجاس. مثل این که کل روستا بیمارستان بودن، فقط ما مونده بودیم خونه.

نکته اخلاقی: وقتی سماور هست و شما هم بلد نیستید با ذغال کار کنید، با سماور چای درست کنید:)


پ.ن. رفته بودیم خونه عمه اینا. نمی دونم پسرعمو چی گفت و من چی گفتم و اینا، که دخترعمه برگشت گفت: می دونی سولویگ، اگه تو کلاس هم همین جوری رفتار می کنی، به همکلاسی هات حق می دم که ازت متنفر باشن. من چی گفتم؟ گفتم اولا که هیچ کس تو اون کلاس، حداقل ظاهرا، از من متنفر نیست! دوما، اصلا برای من کوچکترین اهمیتی نداره که اونا چی درموردم فکر می کنن، چرا باید مهم باشه برام واقعا؟ و این که دختر خانم، نمی دونم چرا چند وقته این قدر حال به هم زن شدی و تک تک رفتارای مسخره ت رو هم به اون کنکور لعنتی پیش رو ربط می دی، اما بدون که من واقعا ناراحت شدم. نظر هم کلاسی هام شاید برام مهم نباشه، اما فامیل فرق می کنه. ولی نمی دونم چرا دخترعمه جوابمو نداد. شاید چون همه این حرفا رو تو دلم زدم.

پ.ن.دو. دیشب که اتاقم خیلی گرم شده بود و پشمک و بالش و پتوم رو برداشت بودم و داشتم می رفتم که رو مبل تو هال بخوابم، موقع پایین اومدن از پله ها ناخودآگاه صحنه افتادن از تخت و مردنم اومد جلوی چشمم. چند وقته خیلی به مرگ خودم فکر می کنم، وقتی دارم غذا می خورم، دارم راه می رم، دارم می خوابم. اصلا هم دست خودم نیست، کاملا غیرارادیه. فکر کنم اگه بخوایم طبق قانون جذب فکر کنیم، تا چند وقت دیگه بمیرم.

پ.ن.سه. یه عالمه چیز می خواستم تعریف کنم، اما هم خودم کامل چیزی یادم نیست و هم نمی خوام حوصله شما رو سر ببرم.

+می‌خواستم یه بار این جوری مورد مورد بنویسم ببینم چی از آب در می‌آد:)

+یه چند روزی نیومدم اینجا، می‌خواستم ببینم چه قدر دووم میارم بدون اینجا و دیدم دووم میارم، اما سخت. معتاد شدم به گمونم.

+اومدیم قم و امروز برای اولین بار دو تایی با کارلا رفتیم یه جایی دورتر از پارک سر کوچه. برگشتنی اتوبوس گیرمون نیومد و داشتیم پیاده می‌اومدیم خونه. رسیدیم به یکی از این انشعاباتی که می‌رسن به میدون نفید. داشتم عین ببعی از خیابون رد می‌شدیم که دیدیم سرعت ماشینا خیلییی بالاس! بعد بالا سرمونو نگاه کردم دیدم پل هواییه، والا، نزدیک بود مثل گوجه لِه بشیم بپاشیم این ور اون ور:/

+کارلا شاید تنها کسی باشه که می‌تونم بدون سانسور تقریبا همه چیز رو بهش بگم و حس می‌کنم اون هم اکثرا نسبت به من همین جوریه. خدایا، برام نگهش دار. خیلی حس خوبی داره که خودت باشی، مخصوصا منی که برخلاف میلم، هرجا یه جورم. تو مدرسه یه جور، خونه یه جور، با فامیل یه جور، با دوستای این وری یه جور،با دوستای اون وری یه جور... 

+داریم می‌ریم روستا، تعطیلی هم که هست، یه آدم چی از این بیشتر می‌تونه بخواد، هوم؟

+به بابا می‌گم ببخشید پشتم بهتونه. می‌گه خواهش می‌کنم عزیزم، بشکه که پشت و رو نداره. 

+خیلی دلم می‌خواد این پست رو بیشتر طول بدم، اما خب نمی‌شه،حرفام تموم شدن. 

فکر کنم دچار یه اختلال روانی حاد و نادرم. 

نمی‌دونم دارم تو حال زندگی می‌کنم، یا تو گذشته. 

دلم می‌خواد حرف بزنم، ولی نمی‌دونم چی بگم. 

دلم می‌خواد گریه کنم، ولی نمی‌تونم. 

دلم یه چیزی رو می‌خواد که نمی‌دونم چیه. 

دلم تنگ چیزاییه که هرگز نداشتم. 

دلم، دلم، دلم...

تو فیلم زاپاس اون پسره می‌گفت همه چی به دل ربط داره. 

انگاری راست می‌گفت. 

دلم بدجوری داره اذیتم می‌کنه. 

خدایا، خدایا، خدایا، این رسمش نبود! 

من که گفته بودم از این زندگی جز ماست چیز دیگه‌ای نمی‌خوام.

من که گفته بودم بدون اون می‌میرم. 

الان می‌بینم نوتلا بخورم ارزون‌تر از ماست در میاد.

حالا همه‌چی‌مون درسته، باید ماستم گرون می‌شد؟

لعنت به این زندگی. 

تموم شد. 

آخرین ریسمان اتصال من به این دنیا بریده شد. 

من برم خودمو دار بزنم، خدافس. 


پ. ن. عنوان هم که معلومه برگرفته از چیه:) 

بابا به قول خودش هر چند وقت یک بار، طی یک حمله‌ی حیدری همه لباساشو اتو می‌کنه. 

امروز برگشته می‌گه: سولویگ، چه قدر می‌گیری لباسای منم اتو کنی؟

منم می‌گم: هیییچییی! من اصلا اتو نمی‌کنم!

یه سری به نشانه تاسف تکون می‌ده و می‌گه: مامانت* بچه بوده لباسای دایی‌شم اتو می‌کرده، تا چند وقت پیشم که لباسای منم اتو می‌کرد، تو نمی‌خوای لباسای باباتو اتو کنی؟

می‌گم: پدر من، به من باشه که لباسای خودمم اتو نمی‌کنم، مجبورم الان می‌فهمی؟ مجبوووور!!


*نمی‌دونم چرا از خودش مایه نمی‌ذاره بابا:) 

دارم یه سریال کره‌ای می‌بینم، اولین سریالی که تلویزیون نشونش نداده و خودم دارم می‌بینمش. 

از دیدنش یه حس عجیبی دارم، چون واقعا داره آزارم می‌ده، کار از مثلث عشقی گذشته تو این سریال، تبدیل شده به یه چندضلعی عشقی که تعداد اضلاعش از دستم در رفته. و چیز دیگه‌ای که اذیتم می‌کنه، اینه که حس می‌کنم اثر ارزشمندی نیست، اما خب درگیر داستانش شدم و باید بفهمم ته‌ش چی می‌شه.

این همه رو گفتم که به چی برسم؟

داشتم به این فکر می‌کردم چی شده که چند سالیه که کره‌ای‌ها این قدر مطرح شدن؟ هم تو موسیقی، هم تو سینما، هم تو مد و لباس و غیره؟ چی شده که این کمپانی‌های عجق وجقی که نمی‌دونم اصلا چی کاره‌ن، دارن گُر و گُر خواننده و بازیگر معرفی می‌کنن؟ اکسو و بی‌تی‌اس که الان تو کل دنیا این فدر پرطرفدارن، از کجا اومدن؟ یهو چی شد که دیروز خبری ازشون نبود و امروز از هر سی تا نوجوون(پسرا رو نمی‌دونم، دخترا رو می‌گم)پونزده‌تاشون یا آرمی و اکسواِلن، یا شیفته سریال‌های کره‌ای؟ قطعا یه فکر بزرگ پشت ایناست. من یه عالمه آدم می‌شناسم که نمی‌دونن موسس سلسله افشاریان کی بود، اما همه تاریخ کره رو کامل از حفظن و می‌تونن دونه به دونه سلسله‌ها رو براتون نام ببرن و درموردشون توضیح بدن. آدمایی که به جای "ه"، می‌نویسن "ع" و انگلیسی رو هم خیلی خوب بلد نیستن، اما کاملا به زبان و خط کره‌ای مسلطن، فقط چون بتونن آهنگا رو راحت‌تر گوش بدن و فیلما رو راحت‌تر ببینن و یه روزی هم مهاجرت کنن برن کره، چون تبدیل شده به یوتوپیا و انگار اونجا همه چی هست و کلا خیلی خفنه.

و می‌بینم که کره‌ای‌ها دارن با چه شدت و حدتی تلاش می‌کنن برای مطرح کرذن خودشون در سطح جهان، اون وقت ما چی کار می‌کنیم؟

بله بله، یه ایرانی نباید ماهواره ببینه، چون برای مغزش ضرر داره و هزار تا چیز دیگه که خب من هم باهاشون موافقم، چون دیدم تاثیرش رو روی آدمای اطرافم. خب باشه، اشکال نداره، ما ماهواره نمی‌بینیم، می‌زنیم تلویزیون ایران. چی داره؟ هیچی! رسما و عملا هیییچی!! سریالای تکراری‌ای که هرکدوم هزار و شونصد بار پخش شدن و حتی اگر یکی دو بار اول جذاب بودن، الان دیگه نیستن. هزار تا مسابقه خواننده‌سازی و دوبلورسازی و بازیگر‌سازی و غیره. تو بقیه شبکه‌ها هم یا اخباره، یا دو نفر نشستن دارن باهم حرف می‌زنن. تنها امید ما می‌شه بعضی سریالای شبکه سه که گاهی صرفا از روی بیکاری و موجود نبودن هیچ آپشن دیگه‌ای می‌بینیمشون، یا فیلمای سینمایی‌ای که نمایش با هزار تا سانسور نشون می‌ده. بعله.

بریم سراغ موسیقی‌مون. گفتم کره بندایی مثل بی‌تی‌اس و اکسو رو معرفی کرده که تا الان چندین و چند جایزه جهانی گرفتن و علاوه بر محبوبیت بین عامه مردم، نظر منتقدین رو هم به خودشون جلب کردن. ما چی؟ معلومه، ما هم حامد همایون و ماکان‌بند و بهنام بانی و حمید هیراد رو داریم! خواننده‌های یه‌شبه‌ی بی‌استعدادی که جفنگ می‌خونن و بعضا می‌رن تو کنسرتشون لب می‌زنن. خواننده‌هایی که فقط چهار تا نوجوون بی‌سواد تازه‌به دوران رسیده طرفدارشونن(قصد توهین به هوادارها رو ندارم، فقط دارم حقیقت رو می‌گم)، و حتی یه منتقد یا صاحب‌نظر این عرصه رو پیدا نمی‌کنی که تشویقشون کنن.

و من با خودم فکر می‌کنم، مردم خودمون پیشکش، ما چی کار کردیم برای مطرح کردن فرهنگمون در سطح جهان؟ واقعا چی کار کردیم؟


پ.ن. عنوان، اسم همون سریال مذکوره. 

می خواستم یه چیز دیگه بنویسم، ولی این قدر عصبانی ام که حد نداره و دیدم باید حتما برای یکی تعریفش کنم تا خالی شم.

ماجرا از این قراره که دوشنبه هفته پیش، ساعت ده شب معاونمون زنگ می زنه به گوشی بابام که دخترتون کد انتقالی نداره در نتیجه نمی تونیم کارنامه شو صادر کنیم. زنگ بزنید از مدرسه قبلیش بگیرد کد رو.

فردا زنگ می زنم عفاف، می گن سیستم خرابه، آخر هفته زنگ بزنید. رفتم مدرسه، معاونمون می گه زنگ بزن داد و بیداد کن، بگو تو کلاس رام نمی دن، چون ما این حق رو داریم که تو کلاس رات ندیم! (یکی نیست بگه خب احمق از اول سال بهم می گفتی، چه جوری نصف سال تو کلاس رام دادید آخه؟؟)

فرداش دوباره زنگ زدم، می گن شنبه زنگ بزن، سیستم هنوز خرابه.

شنبه زنگ زدم، می گن یک شنبه.

دیروزم برگشت گفت ساعت سه دارن میان سیستم رو درست کنن، سه به بعد زنگ بزنین. گرچه من که مدرسه بودم، اما مامان چار پنج بار زنگ زده بود و جواب نداده بودن.

امروز زنگ زدم، می گن سیستم هنوووز درست نشده، فردا دوباره زنگ بزن.

من هیچ.

من جییییغ!!

بابا جان من، از اول سال بهم می گفتید که من الان با دهن آب افتاده به کارنامه های بچه ها نگاه نکنم!

این سیستم لعنتی عفاف هم وقت گیر آورده، اد الان که من کارم گیره باید خراب می شدی میمون؟

این قدر اعصابم خورده که.

می خوام امروز برم به معاون اجرایی مون بگم تو رو خدا بذار من کارنامه مو نگاه کنم، دارم می میرم از استرس!

 

پ.ن. درسته که من اون قدرا هم به این موضوع اهمیت نمی دم، اما چون کارنامه م صادر نشده، اصلا تو رتبه بندی کلاس و پایه هم نیستم. اگه بود به احتمال قوی اول کلاس و مثلا دوم سوم پایه می شدم!(حالا خوبه برم کارنامه مو بگیرم یه چیز دیگه در بیاد:))

پ.ن.دو. مامان و بابا رفتن اختتامیه پاسداران اهل قلم:)

پ.ن.سه. منم اصلا به روی خودم نمیارم که دو درس مطالعات که موقع تدریس سر کلاس نبودم رو نخوندم و امروز باید برم امتحانشونو بدم. مرگ بر مطالعات!!

پ.ن.چهار. تازه کنفرانس ورزش(!) هم هست، من پاورپوینتشو سازیدم، می ترسم بگه کمه. (خداییشم خیلی کمه ها، اما خب چو کنم؟ حوصله ندارم.)

پ.ن.پنج. اینجا خیلی باحاله ها، اما هنوزم وقتی به وب قبلیم سر می زنم دلم تنگ می شه. مثل وقتایی که اسباب کشی می کنیم و من تا یه مدت طولانی تو شوکم و حس می کنم اومدیم هتل.

پ.ن.شش. به جای درس خوندن دارم تو نت ول می گردم. چرا هیچ کس به من نگفته بود چاوشی زن داره؟ دایی از تو انتظار نداشتم!

_فائزه، سه سال دیگه می‌رم دانشگاه، دیگه نمی‌بینی منو!

+نهههه، نباید بریییی، اصلا من دیگه باهات دعوا نمی‌کنم!


پ. ن. انگار من بودم که تا دیروز می‌گفتم کاش تو بری با یه خونواده دیگه زندگی کنی!