۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است.

من از مغز خودم می‌ترسم. 

از ناخودآگاهم می‌ترسم. 

از خوابایی که می‌بینم می‌ترسم. 

خوابایی که تو طول روز بهشون فکر هم نکردم و توی شب به طور واضح می‌بینمشون می‌ترسم. 

از اون خوابایی که احتمالا از یه جایی توی عمق ضمیر ناخودآگاهم سرچشمه می‌گیرن و من نمی‌فهمم که دارم خواب می‌بینم و ذوق می‌کنم که فلان چیز رو فهمیدم، اما یهو بیدار می‌شم و می‌بینم که زهی خیال باطل، همه‌ش خواب بوده، می‌ترسم. 

چرا می‌ترسم؟ واقعا چرا؟


پ. ن. کاش فرصتی داشتم که بعضی وقتا، خوابایی که می‌بینم رو واقعی کنم. شاید اون وقت زندگی‌م خیلی جذاب‌تر می‌شد و کم‌استرس‌تر. 

_می‌دونی یاد چی افتادم؟

+چی؟

_یاد اون روز آخر قبل از شروع امتحانای هشتم، که تو سرویس گریه کردم و به کوردیلیا گفتم: من اگه سال دیگه پیشتون نباشم خودمو می‌کشم.

+خب؟

_خب این که من الان زنده‌م، خودمو نکشتم.

+همینه دیگه، آدما کنار میان.

_من کنار نیومدم. از بحث کردن خسته شدم.

+اینم خودش یه مدل کوتاه اومدنه.

_شاید، شاید...

دریا واسه، کشتیای

بی‌سرنشین، جا نداره

پس من چرا غرق بودم؟

تهران که دریا نداره!

این گوشه از شهر امنه

من سعی کردم که نمیرم

اون قدر نمیرم که آخر

این گوشه پهلو بگیرم


همسایه

محسن چاوشی