حدود پنج ساله که تو تماشاگر می‌نویسم. وقتی شروع کردم، تقریبا چهارده‌ساله بودم. از این مدت، تقریبا چهار سال و نیمش تو بیان گذشته.

اون اول‌ها که تو میهن‌بلاگ می‌نوشتم، از بیان بدم می‌اومد. از این بد اومدن‌های «یه چیز جدید و جالب اومده و همه طرفدارشن، ولی من از اون‌ها بهترم برای همین هم به همین چیزهای قدیمی که خیلی هم بهترن می‌چسبم»، از این بد اومدن‌های مسخره، بی‌منطق و متظاهرانه. ته دلم، برام جالب بود و از دور برق می‌زد، ولی به غرورم برمی‌خورد اگر می‌اومدم سمتش. در نهایت، یه روزی یه چیزی رو بهونه کردم، همه‌ی چمدون‌هام رو از تو میهن‌بلاگ جمع کردم و هلک و هلک، خودمو رسوندم به اینجا. اون لحظه‌ای که وسط آپارتمان خالی‌م ایستاده بودم و دیوارهای دورم سفیدِ سفید بودن و همه‌ی دارایی‌م تو دو سه تا چمدون چاق جا شده و کنار پام بود، حتی لحظه‌ای فکر نمی‌کردم یه روز همچین حرف‌هایی رو درباره‌ش بزنم.

اون موقع که داشتم چمدون‌ها رو باز می‌کردم و همسایه‌ها با یه لبخند یا حتی ظرفی پر از غذا درِ خونه‌م رو می‌زدن یا حتی اون وقتی که جاها عوض شده بود و من کسی بودم که در خونه‌ی بقیه رو می‌زد و با خنده‌های معذب بابت شیرینی‌های سوخته عذرخواهی می‌کرد، فکرش رو نمی‌کردم یه روز به اینجا برسیم؛ هیچ‌کدوممون. فکر نمی‌کردم اون تق‌تق‌های خجالتی و احوال‌پرسی‌های تو راهرو، تبدیل بشن به شوخی‌هایی که فقط خودمون می‌فهمیم و به شب‌هایی که تا صبح کنار هم فیلم ببینیم و بخندیم و گریه کنیم. تبدیل بشن به تیر پرتاب کردن، ولی به‌جاش تیر خوردن. تبدیل بشن به چای خوردن تو زمین فوتبال وسط سرمای شب و نشستن سر یه کلاس درس. تبدیل بشن به پیام‌های متعدد «هی، این رو که دیدم یاد تو افتادم!». تبدیل بشن به یاد گرفتن یه زبان جدید و پا گذاشتن تو یه دنیای جدید؛ به الان ۷۰۰ روزه که دارم اسپانیایی یاد می‌گیرم. تبدیل بشن به «یک ماه دیگه ازت خبر می‌گیرم، به نفعته که این کار رو انجام داده باشی». تبدیل بشن به «وای، قسمت جدید رو دیدی؟ نمی‌فهمم چه اتفاقی داره می‌افته!». تبدیل بشن به «نمی‌تونم برای دیدنت صبر کنم» یا حتی از اون فراتر؛ «من رسیدم، تو کجایی؟». تبدیل بشن به کتاب‌هایی توی کتابخونه‌م و نقاشی‌هایی لای کتاب‌هام که امضا شده‌ن «برای دکتر سولی». تبدیل بشن به وقت‌هایی که موقع نگاه کردن گوشی دستم رو جلوی دهنم بگیرم و اشکم جاری شه و فقط بتونم بنویسم «ممنونم، واقعا ممنونم». حتی خوابش رو هم نمی‌دیدم که تبدیل شن به یه عالمه عشق و امید به زندگی. راستش رو بگید، شما هیچ‌وقت فکرش رو می‌کردید؟

من معتقدم یه رابطه، هرچی که می‌خواد باشه، باید برای تو یه آورده‌ای داشته باشه. اگر همه‌ی آورده‌ای که روابطی که این‌جا شکل دادم برام داشته‌ن رو مثل سکه‌ روی‌هم جمع کنم، زیرشون غرق می‌شم. من ثروتمندترین آدم جهانم.


بعدانوشت: می‌خواستم این پست رو تو سالگرد مهاجرت (!) به بیان منتشر کنم، ولی امروز به واسطه‌ی همه‌ی این چیزهایی که ازشون حرف زدم (یا بهتر بگم، یکی از افرادی که ازشون حرف زدم)، کاری که خیلی وقت بود می‌ترسیدم انجام بدم رو انجام دادم.

راستش هنوز هم می‌ترسم، ولی ترسی از یه نوع کاملا متفاوت.