۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است.

دو هفته نمی‌گذره از روزی که به خاطر غم فراغ بی افش داشت گوله گوله اشک می ریخت، امروز داره از عشق جدیدش حرف می زنه. 
 من هیچی 
 من نگاه 
 ایستگاه اتوبوسه یا دل خواهر؟
داشتم از مدرسه برمی گشتم خونه.
باید از یه خیابون رد می شدم.
دیدم یه پسر بچه، حدودا کلاس سوم چهارم وایساده می خواد رد شه. منم یه ژست خفنی گرفته بودم که نگو. یه آب نبات چوبی گوشه لپم بود، دستا تو جیب، چشما هم به حالت کمی نیمه باز که یعنی آره، من خیلی خفن و بی تفاوتم و اینا...
یه چند ثانیه بعد از این که رسیدم به بر خیابون و می خواستم رد شم، این پسره یهو داد زد: بدوووو!!!! بعد خودش شروع کرد دوان دوان از خیابون رد شدن. یه جوریم زیگزاگی می دویید که هرکی نمی دونست فکر می کرد تیراندازی شده و این داره این مدلی می دوئه که تیر نخوره!
منم با همون ژست خفنم، که یه لبخند کج خفنی افزا هم بهش اضافه شده بود، خیلی آروم از خیابون رد شدم.
جالبی ش اینجاس که هر چند لحظه یه بار هم بر می گشت من رو نگاه می کرد!
فکر کنم می خواست مطمئن شه هنوز زنده م.
در عجبم که چه طور مسئولین مدرسه هنوز با مدرسه آمدن بعضی بچه ها مشکلی ندارند.
یعنی خلافی نیست که این ها مرتکب نشده باشند، موبایل می آورند، کتاب غیرمجاز می آورند، ماشاءالله خدا را هم که بنده نیستند و همه معلم ها از دستشان عاصی.
قرار بود امروز والدینشان بیایند و تعلیق شوند و فلان و بیسار، اما هیچ اندر هیچ.
کلا تفریحی می آیند مدرسه، حتی سر زنگ هنر دوره می افتند و به همه رو می زنند که تکلیفشان را انجام دهند و کافی ست طرف نه بگوید و آن وقت است که جد و آبادش را جلوی چشمانش می آورند.
خیلی برایم جالب است که چه طور رویشان می شود؟ چرا هیچ کس کاری به کارشان ندارد؟ چرا ته همت کادر مدرسه یک داد است و بس؟ تکلیف بچه های بدبختی که مدرسه می آیند تا درس بخوانند و به خاطر حرافی ها و دیگر حاشیه های این گروه حقشان ضایع می شود چیست؟ هان؟ چه کسی جوابگوست؟
در آخر، اگر من بودم، نه تنها اخراجشان می کردم، بلکه نامه ای در پرونده شان خطاب به مدیران تمام مدارس کشور، در پرونده شان درج می کردم مبنی بر این که اینها را ثبت نام نکنید، حتی اگر به پایتان افتادند، چرا که با این کار ظلمی بزرگ در حق بشریت مرتکب شده و خودتان و معلم ها و بچه ها و غیره و غیره را بدبخت کرده اید.
مولودی بود و من گریه می کردم. 
همه دست می زدند و من گریه می کردم. 
همه سوت می زدند و می خندیدند و من گریه می کردم. 
دلم می خواست سرم را روی شانه ای بگذارم و گریه کنم و می دیدم شانه ای نیست و گریه می کردم. 
اشک هایم چکه چکه میز را خیس می کرد و من شدیدتر گریه می کردم. 
مولودی خوان برای مریض ها دعا می کرد و من گریه می کردم، چون می دیدم که عجب آدم ضعیف و بیخودی هستم که وقتی عده ای دارند هر لحظه با مرگ دست و پنجه نرم می کنند، من به خاطر مشکلات کوچکی که خودم هم نمی دانم چیستند، زمین و زمان را به هم دوخته ام. 
همه جیغ می زدند و من گریه می کردم. 
و من گریه می کردم...
شاید باورتون نشه، اما انگار توانایی مغز من وقتی که می خوام برای نماز بیدار شم، صد برابر می شه.
وقتی یکی صدام می زنه، انگار مغزم تازه بیدار شده و داره هذیون می گه.
مثلا همین امروز صبح، یه توانایی شدیدی در احکام سازی پیدا کرده بود.
بابا اومده صدام می زنه، می گه سولویگ، پاشو نمازتو بخون.
جالب اینه که نمی دونم به خوابی که داشتم می دیدم و الان یادم نیست مربوطه، یا حالا هرچی، که مغزم داشت زور می زد به من بقبولونه که نه تنها اون موقع از روز آپشن های مختلفی برای نماز خوندن داریم، بلکه یه سری چیزای دیگه رو هم باید قبل و بعد از نماز انجام بدیم که در کمال تعجب، یکی از این چیزها دزدی بود!
و من داشتم فکر می کردم که ای بابا، من که این موقع صبح و این قدر خوابالو حوصله دزدی کردن ندارم! بذار لااقل بببینم چه نمازی بخونم، (با توجه به این که مغز بهم گفته بود که نمازای مختلفی می شه خوند، مثلا نماز آیات و...) پس از بابا پرسیدم، چون خسته تر از این بودم که بخوام فکر کنم. همین طور که من داشتم به این چیزا فکر می کردم، بابا دوباره صدام زد و گفت که پاشو نمازتو بخون دیگه! منم گفتم چه نمازی؟ بابا هم یهو ترکید. گفت نماز میت! به نظر خودت چه نمازی باید بخونی الان؟
هیچی دیگه، من تقریبا هر روز سر نماز صبح همین برنامه ها رو دارم، حالا این یکی رو یادم مونده، وگرنه زیادن.
یه بار هم همین هول و هوش اذان، داشتم خواب می دیدم که تو خوابم، بابا اومد برای نماز بیدارم کرد و من بیدار نشدم و خوابیدم. بعد توی خوابم، بیدار شدم و دیدم صبح شده. بعد توی همون خواب رفتم به بابا گفتم که بابا ببخشید من بیدار نشدم، آخه داشتم خواب می دیدم که دارم نماز می خونم. (و راستشم گفتما!) بعد همون لحظه که به اینجاهای خوابم رسیده بودم، بابای واقعیم اومد که واقعا برای نماز بیدارم کنه و من با توجه به چیزایی که تو خواب دیده بودم، چند بار گفتم بابا جان من نمازمو خوندم و خوابیدم!
صبح که بیدار شدم جریان رو فهمیدم و یادم اومد چی شده و رفتم از بابا هم عذرخواهی کردم.
خلاصه این که، وای به حال کسی که بخواد منو برای نماز بیدار کنه، چون پدرش در اومده، رسما!!
پ.ن. خب دیگه، فکر کنم همه تون فهمیدین که زنده موندم خدا رو شکر و این یکی دو روز داشتم سر به سرتون می ذاشتم. گرچه قضیه سردردا واقعی بود، اما خب می گم که، خدا رو شکر هنوز هم زنده م.
اگه مردم حلالم کنید.
سر زنگ ورزش داشتم طناب می زدم، باید نود تا می زدیم.
بعد هفتاد و نهمی، انگار یه چیزی تو سرم منفجر شد و درد توی کل سرم پیچید، تا چهل دقیقه هم تموم نشد. یه درد خییلیییی شدید، اون قدر شدید که مجبور شدم همون جوری دراز بکشم کف حیاط.
دوباره امروز هم سرم درد می کنه، زیاد.
خلاصه این که می ترسم توموری چیزی باشه و مثل فیلم کتاب هنری، چند روز دیگه بمیرم.
اگه دیدید تا حداکثر پنج روز دیگه اینجا به روز نشد و کلا تو تلگرام و جاهای دیگه هم ندیدید منو، بدونید مردم.
حلال کنید دیگه.
یه جوریم به مامانم دسترسی پیدا کنید، آدرس قبرم رو بیابید بیاید برام جوک بگید روحم شاد شه :)
سلامی بلند بالا بر هیک عزیزم!
حالت چه طور است؟
من که خوبم. می دانی چرا؟ چون بالاخره بعد از مدت ها تلاش، توانستم یک چیز خوب، یک نکته مثبت، در این دارالمجانین پیدا کنم!
آن هم چه نکته مثبت خفنی!
دو تا از بچه های کلاسمان، از آن خوره های کتاب حرفه ای هستند. ریا نباشد، مثل خودم. هیچی دیگر، حداقل تا آخر این سال تحصیلی از لحاظ کتاب کاملا تامینم!(دست و جیغ و هورای حضار)می گویم، حالا جدای از شوخی، حالت خوب است؟ به من بگو، من طاقتش را دارم.
آخر خیلی ساکتی. من وقتی خیلی ساکت یا خیلی شلوغم یعنی حتما یک مرگی ام هست.
به هر حال، اگر چیزی هست بگو، خجالت نکش.
پررو باش، مثل من.
فکر می کنم فهمیده ای که دیگر حرفی برای گفتن ندارم و دارم به زوووور نامه را کش می دهم.
خب چه کنم؟ این قدر از یافتن این بچه ها خوشححال شدم که دوان دوان از مدرسه برگشتم که برایت بنویسم.
پس تا نامه بعد، فعلا.
دوستدارت
سولویگ
بتونم برم یکی از این تئاترایی که رو صحنه ن رو ببینم.
(این یکی جزو معدود فانتزیاییه که می دونم قرار نیست به حقیقت بپیونده. پول ندارم، می فهمییی؟ ندارم!!)
نگاهم را به نگاهش قفل می کنم و یادم می رود که بقیه بچه ها هم سر کلاس هستند. «خب... تنهایی چیزیه که به بودن و نبودن بقیه ربط داره؛ مثلا تنها بودن یعنی با خودت باشی و هیچ کس دیگه ای دور و برت نباشه. هم می تونه خوب باشه و هم بد. می تونه انتخابی باشه. وقتایی که مامانم و داداشم سر کار باشن، من تنهام ولی مشکلی ندارم.» آب دهانم را به زور قورت می دهم و توی صندلی ام جابه جا می شوم. «اما بی کسی هیچ وقت انتخابی نیست، ربطی هم به این نداره که کسی پیشت باشه یا نه. وقتی تنها هستی ممکنه حس بی کسی هم داشته باشی اما بدترین نوع بی کسی، وقتیه که توی یه جمع بزرگ تنها باشی یا حس کنی که هیچ کسی رو نداری.»

کتاب ماهی روی درخت، نوشته لیندا موللی هانت، با ترجمه مرضیه ورشوساز و منتشر شده توسط نشر پرتقال.
صفحه صد و هفده.
نمی تونم بگم خیلی از تصمیمات مهم زندگیم رو توی اتوبوس گرفتم، اما می تونم بگم توی اتوبوس، اغلب تصمیمات خیلی مهمی گرفتم.
کلا من وسایل نقلیه عمومی رو خیلی دوست دارم. (البته اگر جا برای نشستن، شده کف زمین گیرم بیاد :/) از مترو بگیر که عاشقشم، تا همین اتوبوس و تاکسی.
هر دفعه که می شینم توی اتوبوس، انگار یه صدایی بهم می گه: خب سولویگ، تو الان حدود چهل دقیقه زمان داری و می تونی همین جوری که هندزفری تو گوشته و خواننده برای خودش می خونه، فکر کنی. می تونی به چیزایی فکر کنی که خیلی وقته دنبال فرصتی برای فکر کردن بهشون می گردی.
بعد من می مونم و صدای آهنگ توی پس زمینه با یه عالمه فکر دست نخورده.
آره، قبول دارم، خیلی وقتا فکرای اعصاب خرد کنی ان، خیلی وقتا تصمیمات سختی ان. حتی گاهی تا مرز شکستن می برنم، اما من این جور ساکن نشستن و فکر کردن رو دوست دارم. به علاوه، توی اتوبوس که می شینم، انگار کلی چیز جدید به مغزم هجوم میارن. دوس دارم فکر کنم که قبل از من کیا روی این صندلی نشستن؟ چه آدمایی بودن؟ کجا می رفتن؟ به چی فکر می کردن؟ یا اصلا بقیه آدمای توی این اتوبوس، داستان هر کدومشون چیه؟ گاهی اوقات دلم می خواد همین طوری بشینم و ساعتها فکر کنم. اون قدر فکر کنم و فکر کنم، که خوابم ببره و بعد به طرز معجزه آسایی، دقیقا توی همین ایستگاهی که باید پیاده شم از خواب بیدار شم و خیلی خونسرد، کرایه م رو بدم و بیام بیرون. 
به همین سادگی، به همین خوشمزگی :)