۶ مطلب با موضوع «کتابخونه تماشاگر» ثبت شده است.

سلام (قشنگ معلومه تکلیفم با خودم مشخص نیست و یه وقتایی همین‌جوری یه سلام می‌چسبونم اول پستام) 

چند وقت پیش این پست رو دیدم و با خودم گفتم، چرا که نه؟ هم کتاب خوندن کارمه و هم نوشتن درمورد کتابا. خلاصه سنگ مفت و گنجشک مفت، منم که از خداخواسته.

خیلی توضیح اضافه‌ای نمی‌دم. چالشی بود که در اون یکی از کتابای نشر صاد رو انتخاب می‌کردیم و نسخه الکترونیکش رو هدیه می‌گرفتیم و بعد تا ٢٨ مهر درموردش می‌نوشتیم. آفرین، من بازم دقیقا لب مرز دست به کار شده‌م!

من کتاب آتشگاه رو انتخاب کردم، نوشته آقای احمد مدقق. 

دوازده تا کتاب موجود بود و من هم که اصلا تو انتخاب کردن خوب نیستم. اما بالاخره، در نتیجه مشورت‌هایی با خانم مادر و تجربه خوبی که ایشون از خوندن کتاب آوازهای روسی آقای مدقق داشتن، آتشگاه رو انتخاب کردم. برای خودم هم جالب بود اصطلاحات و کلمات محلی استفاده شده توی کتاب، همیشه جالب بوده.

داستان کتاب توی روستایی در افغانستان به اسم بلوطک(در نزدیکی کوه آتشگاه) و در زمان حمله شوروی به افغانستان اتفاق می‌افته. البته اون وسط گاهی گریز به زمانی خیلی دور که دقیق نفهمیدم چه زمانی هست هم زده می‌شه.

شخصیت اصلی داستان، پسر نوجوانیه به اسم حبیب.

اولین چیزی که درمورد روستا و آدماش نظر آدم رو جلب می‌کنه، اینه که

در بلوطک هرکس چند کار یاد دارد!

بله، مثلا بابای حبیب علاوه بر این‌که قصاب خوبیه، بلده آتیشای رنگی درست کنه. آتیشایی که هیچ‌کس دیگه‌ای بلد نیست و رمز درست کردنشون نسل به نسل تو خونواده‌شون وجود داشته. پدرش چند بار سعی می‌کنه این کار رو به حبیب هم یاد بده، اما حبیب هر بار اون‌قدر سرگرم و مجذوب دیدن شعله‌های رنگی می‌شه که درست کردن ماده اصلی رنگی کردن آتش، یعنی پودر برقک رو یاد نمی‌گیره. یا مثلا بابای دوست حبیب، اَنوَر، هم نجاره و هم رادیو و این‌جور چیزا تعمیر می‌کنه. 

مردم دارن زندگی خودشون رو می‌کنن، زیر سلطه‌ی خان. ایوب‌خان. مردی که بین مردم به روباه معروفه.

البته معلوم‌دار بود که پشت‌سرِ خان این حرف‌ها را می‌زدند، پیش رویش که هیچ‌کس جرئت نداشت به او روباه بگوید. حتی به روباه‌های دشت و بیشه‌های اطراف هم کسی از ترس نمی‌گفت روباه، چون ممکن بود به گوش یکی از نوکرها و آدم‌های خان برسد و فکر کند منظورش ایوب‌خان است.

داستان از جایی شروع می‌شه که انور به حبیب می‌گه که می‌خواد بره و قلعه خان رو آتیش بزنه. همین‌جوری باهم حرف می‌زنن و کل می‌ندازن، و آخر قرار می‌شه حبیب برای ثابت کردن جرئتش بره سمت قلعه‌ی خان. (اینجاهاش یه جورایی من رو یاد کتاب هیچ‌کس جرئتش را ندارد انداخت) حبیب می‌ترسه، اما به روی خودش نمیاره. منتظر فرصته که تو همین گیرودار، روباه قفل دست‌ساز مرغانچه* رو می‌شکنه و مرغاشون رو می‌خوره. بابای حبیب اون‌قدر ناراحت می‌شه که بلند به پدر روباه لعنت می‌فرسته و همون‌جا نوکرا و دهقانای خان می‌گیرنش و می‌برنش به قلعه. بعدا معلوم می‌شه که این فقط یه بهونه بوده برای این‌که پدر حبیب رو بکشن به قلعه برای مقاوم‌سازی اونجا در برابر نیروهای شوروی که همین‌جور به روستا و تصرف قلعه نزدیک‌تر می‌شده‌ن. 

دیگه بیشتر از این نمی‌گم، داستان لو می‌ره. 

کتاب کوتاه و قشنگی بود. دیر شروعش کردم، اما وقتی شروعش کردم دیگه یه‌سره خوندمش، و از خوندنش لذت هم بردم. نمی‌تونم بگم که وای محشر بود و بی‌نظیر بود و این‌جور چیزا، اما کتاب جالبی بود که ارزش یک بار خوندن رو داشت. 

ببخشید اگر طولانی شد.

زشته این‌همه بنویسیم و هیچ تشکری از آقای صفایی‌نژاد و نشر صاد نکنیم. خیلی ممنون! 

+برای اطلاعات بیشتر درمورد حمله شوروی به افغانستان. موقع پرس‌وجوی این مورد، متوجه شدم که باباجون علاوه بر هشت سال جنگ خودمون، توی اون جنگ هم حضور داشته.

+صفحه کتاب در سایت نشر صاد. 

*کلمه‌ای قشنگ، به معنای مرغدانی، لانه مرغ و خروس‌ها. 

بار دیگر

من دختری و تو کتابی

من مادر و پدر و خواهری دارم

که دوست دارند من کتابخوان باشم

اما من

فیلم را به آن ترجیح می دهم*


حالا بیا صداهه، بیا بشین کنارم.

قرار نیست باهم دعوا کنیم، باشه؟

قرار نیست بهم بگی که موفق نمی شم. بذار اگر موفق نشدم، میام سراغ خودت. می دونی که میام، مثل همه وقتایی که اومدم تا سرم داد بکشی و آب دهنت بپاشه رو صورتم و آخرش هلو یا نارگیلت رو پرت کنی اون ور و بغلم کنی، با این که ازت بغل نخواسته م. بذار فعلا با هندونه هایی که زیربغلمه خوش باشم، باشه؟

بیا صداهه، بیا بشین اینجا. بیا تماشام کن که جزوه هام رو می نویسم و کارام رو با نیکو هماهنگ می کنم.

بیا، نمیای؟ نمیای بشینی کنارم تا باهم از پنجره نداشته مون بیرون رو تماشا کنیم و منتظر پستچی بمونیم؟ سرزنشم نکن صداهه، می دونم. می دونم اون همه کتاب نخونده ی چاپی و الکترونیک تلنبارشده دارم. بذار به رسیدن این جدیدا فکر کنم و دلم رو بهشون خوش کنم. بذار گلودردی که نه کروناست و نه سرماخوردگی رو یه جوری آروم کنم. بیا دیگه صداهه. ببین، من این همه بالش نامرئی روی طاقچه ندیدنی پنجره نداشته مون چیده م، فقط واسه ما! قشنگ نیست صداهه؟ می بینی چه قدر نرمن؟ جون می دن کتابام که رسید، بشینم رو همینا و ژاکت نارنجی مو به خودم بپیچونم و جورابام رو بکشم بالا و فراموش کنم که دنیایی وجود داره.

هرکسی یه زمانایی لازم داره همین جوری خودش رو ول کنه و دنیا رو فراموش کنه. تنهای تنها بشینه و ببینه که چه اتفاقی می افته اگر هیچ اتفاقی نیفته.

تو هم می خوای کنار من تنهای تنها بشینی صداهه؟ از اون تنهاییای ناراحت نیست، فکر نکنم باشه. میای؟

قرار بود سرزنشم نکنی صداهه. هرکس یه جوری مصرف گراست.

خوب گوش بده، این صدای موتور پستچی نیست؟

اصلا قراره با موتور بیاد یا ماشین؟

شبیه صدای پستچیه.


*شعر از: خواهرم

خب، نمی دونم چرا از دیروز صبح نوشتن این پست رو عقب انداختم.

راستش حدود ده روز بود که دستم به خوندن هیچ کتابی نمی رفت و داشتم می مردم از عذاب وجدان نگاه کردن به کوه کتابای جدید روی میز و کتابای امانتی کنار تخت. تا این که دیروز، در پی یک اقدام انقلابی، همین کتابی که می خوام درموردش بگم رو تموم کردم، ده صفحه از "کویر" رو خوندم، "قندعسل*" رو شروع و تموم کردم و الان هم "متشکرم؛ از ته دل" رو شروع کردم و احتمال قوی امروز تمومش می کنم و دوباره می شینم سر کویر. بعله، نمی خونم، نمی خونم، یهو می افتم رو کتابا و دروشون می کنم!

غرض از مزاحمت،

چند وقت پیش دوری بهم کتابی امانت داد به نام "آوازهای غمگین اردوگاه". نویسنده ش آقای شرمن الکسیه، نویسنده "خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت". چند بار کتاب رو باز کردم که بخونم، اما نشد. هم به خاطر مصادفت با همون ده روز و هم به خاطر اینکه فکر می کردم قراره کتاب حوصله سربری باشه. اما بالاخره به هر سختی ای بود، چند صفحه ش رو خوندم و بالاخره توجهم رو جلب کرد و دیگه نذاشتمش زمین. پنجاه صفحه اول یک هفته طول کشید، اما دویست و پنجاه صفحه بعدی چند ساعت.

ماجرا با سرخپوستی به اسم توماس آتیش به پا کن شروع می شه که یه مردی به اسم رابرت جانسون رو می بره پیش بزرگ مادر. رابرت جانسون گیتاریسته، اما با هر بار گیتار زدن زخمی می شه و درد می کشه، چون با شیطان معامله کرده. شنیده که بزرگ مادر می تونه کمکش کنه و توماس هم اون رو پیش بزرگ مادر می بره. اما گیتار رابرت جانسون، توی ماشین توماس جا می مونه.

نمی خوام خیلی زیاد توضیح بدم، چون بعدش نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و داستان به این قشنگی رو اسپویل نکنم. فقط این رو بدونید که توماس به همراه چند نفر دیگه، تصمیم می گیرن یه بند راک اند رول راه بندازن و معروف و پولدار بشن.

ولی خب، چیزی که من می خواستم درموردش حرف بزنم اصلا این نبود.

تو کل داستان، درمورد تصور "سفیدها" درمورد سرخپوستا حرف می زنه. که سرخپوستا وحشی و بی تمدنن و...

خیلی جالبه، نه؟

به ما می گن کاشف قاره آمریکا کریستف کلمب بود. اون قاره ای رو کشف کرد که آدمای زیادی از قبل اونجا زندگی می کردن، نمی دونم چه طور می شه اسم این حرکت رو اکتشاف گذاشت.

از اون جالبتر اینه که بعد بومیا رو به بردگی گرفتن، کشتن و بعضیاشون رو از خونه شون بیرون کردن، و حالا به نقطه ای رسیدیم که بومیان اون منطقه تبدیل به اقلیتی شدن که کمتر کسی دید مثبتی بهشون داره.

داستان فقط به آمریکا ختم می شه؟ نه!

اروپاییا آفریقا رو هم به همین روز انداختن، آسیای جنوب غربی* و شرق آسیا و شبه جزیره هند و غیره و غیره رو هم. و حالا همون سفیدایی که آمریکا رو تصرف کردن، کل دنیا رو دارن به صلابه می کشن. تو رسانه هاشون غیرسفیدپوست ها رو وحشی و بی تمدن نشون می دن. درمورد آسیای جنوب غربی و مسلمونا که اصلا حرف نمی زنم، گرچه ما تو چشم اونا اصلا آسیایی محسوب نمی شیم و وقتی می گن آسیایی، منظورشون آسیای شرقیه. ما خاورمیانه ایم!

حس می کنم حرفام شعاریه، اما واقعا نمی دونم چه طور ممکنه کسی، یا دولتی بتونه با این همه جنایت قسر در بره و تازه همه رو هم متهم به جنایت بکنه و زندگی رو براشون سخت.

آمریکا سپاه ایران رو تحریم کرد، به خاطر تروریست بودن. اجازه بدید، داعش رو آمریکا به وجود آورد. طالبان رو. آمریکا به ویتنام حمله کرد و اون همه جنگ و تهش هم هیچی به هیچی. به عراق حمله کرد، به سوریه. با ایران هم که درگیر جنگ سیاسی اقتصادیه، اون قرارداد عدم استفاده از موشکای هسته ای با روسیه رو هم که شکست و می گاد ست مرسی آن آس، وگرنه به زودی پودر می شیم با این وضعیت.

به جز قدرت طلبی، به نظرم بخش زیادی از این اتفاقات به نژادپرستی هم مربوط می شه. آمریکایی ها برای ما امریکن دریم و یوتوپیا رو به تصویر کشیدن، جایی که همه با هم برابرن و همه می تونن هرچی که بخوان باشن. اون وقت خودشون این چنین نژادپرستانه و وحشیانه با همه دنیا برخورد می کنن. به ما به خاطر نداشتن قانون برابری همجنسگرایان خرده می گیرن و خودشون نسل کشی مسلمونا تو بوسنی رو راه می اندازن. وطن فروشا هم راحت نشستن سرجاشون و از پشت میکروفوناشون به ما می گن که قیام کنیم، که اوضاع همین جوری نمی مونه. و حالا کار به جایی رسیده که من همکلاسی هایی دارم که می گن من ترجیح می دادم یه بوته خار تو بیابونای آمریکا باشم ولی ایرانی نباشم.

اشتباه نکنید، من به هیچ وجه آدم وطن پرستی نیستم، از اینایی که می گن جان من فدای خاک پاک میهنم و... ولی احترام قائلم برای کشوری که من رو بزرگ کرده. برای مردمی که من با پول مالیات اونا درس خوندم و زندگی کردم.

توی فیلم جسیکا جونز، یه پسری بود به اسم روبین. حرفای قشنگی می زد (گرچه آخرش مرد)، یه بار گفت: همه ما یه کم نژادپرست هستیم، فقط نباید بر اساس اون عمل کنیم.

راست می گفت، ما خودمون هم همچین علیه سلام نیستیم.

اون روز که رفته بودیم پارک، یه دختر و پسر افغان با سر و روی خاکی و خونی اومدن به نگهبان پارک گفتن که یه نفر گرفته ما رو زده و گفته برگردید کشور خودتون. درصورتی که اگه همین آدما اروپایی یا آمریکایی بودن، چنان می ذاشتیمشون رو سرمون و حلوا حلواشون می کردیم که نگو و نپرس!

چه قدر پراکنده حرف زدم. انگار این حرفا عقده شده بود و مونده بود سر دلم.

دلم گرفته. دلم گرفته از بچه هایی که سنگ همچین آدمایی رو به سینه می زنن. دلم گرفته از اونایی که اون همه خیانتی که قاجار و تا حدی پهلوی در حق ما کردن رو یادشون رفته و هی می گن تو این چهل سال، تو این چهل سال. آره، وضعمون الان ایده آل نیست، خیلی هم سخته شرایط. همه چی گرونه، اختلاس گرا زیاد شدن، می دونم. باید خیلی اصلاحات ایجاد بشه تو قانون و تو رفتار مردم و غیره، اما چه طور می تونید بگید دوست دارید برگردید به دوره قاجار و پهلوی؟ خدا شاهده هربار که تاریخ این دوره ها رو می خونم گریه م می گیره از این همه ذلیل بودنمون تو اون دوره. از اون همه خیانت و از اون همه چپاول انگلیس و روسیه. حداقل الان اون قدر ذلیل نیستیم. برید تاریخ رو بخونید، وضعیت ایران تو دوره جنگ جهانی اول و دوم رو، باور کنید شما هم گریه تون می گیره از این همه بدبختی. از اونایی که لهستانیا رو آوردن به کشور ما و هم اونا رو آواره کردن و هم مردم ما رو مبتلا به تیفوس و تیفوئید. از اردواگهای آمریکایی که وقتی مردم آرد نداشتن برای خودشون نون بپزن و قحطی شده بود، نون سفید رو تو سطل زباله می انداختن و پسربچه ای رو که می خواست یه تیکه کوچیک از اون نون ها رو برداره کشتن. لااقل الان می تونیم از خودمون دفاع کنیم. لااقل می تونیم بریم مدرسه، بدون اینکه حتی یه لحظه به این فکر کنیم که ممکنه یه نفر با مسلسل بیاد تو کلاسمون و همه رو بگیره زیر رگبار.

چند وقتی می شه که سعی می کنم از بحثای سیاسی فاصله بگیرم، چون ته ش کسی قانع نمی شه و فقط جنگ اعصابه، اما فکر می کنم علاوه بر همه چیزایی که باید تغییر بکنن، ما هم باید چشمامون رو بازتر کنیم و حواسمون رو جمع تر.


*نخندید بهم، هرکسی هرازچندگاهی باید کتاب کودک هم بخونه!

*سعی کنیم به جای خاورمیانه، از همین اصطلاح آسیای جنوب غربی استفاده کنیم.

+ ریویوی من از کتاب در گودریدز.

همین یک دو روز پیش این کتاب رو تموم کردم.

راوی زمان حال داستان، دختریه به اسم کوئینسی کارپنتر. ده سال پیش، کوئینسی و پنج نفر از دوستاش به مناسبت تولد یکی از اونها_جنل_، می رن به یه کلبه تفریحی به اسم پاین کاتج که پدر و مادر جنل اجاره ش کردن. اونجا بهشون خوش می گذره، اما در نهایت یه نفر همه اونا به جز کوئینسی رو به طرز وحشتناکی به قتل می رسونه. از اونجایی که کوئینسی تنها بازمانده ست، هر اطلاعاتی که وجود داشته باشه رو باید از اون بگیرن، اما کوئینسی فقط قبل و بعد از ماجرا رو به یاد میاره، به همین دلیل هیچ کس نمی دونه که چی شد که بقیه مردن، و چرا فقط کوئینسی زنده مونده. کوئین اسم اون قاتل رو به زبون نمیاره، و حتی بهش فکر هم نمی کنه چون حالش رو بد می کنه. در تمام داستان از اون قاتل به عنوان او یاد می شه.

مسئله اینجاست که کوئین اولین دختری نیست که از قتل عامی این چنینی جون سالم به در برده. دو نفر قبل از اون هم بودن که ماجراهای مشابهی رو از سر گذروندن. لیزا میلنر و سامانتا بوید. رسانه ها به این سه تا لقب فاینال گرلز رو دادن، این چیزیه که به شخصیت اصلی دختر یا زن فیلم های ترسناک می گن، اونی که آخرش زنده می مونه و سربلند بیرون میاد. لیزا درمورد تجربه ش یه کتاب نوشته و با مجلات و غیره مصاحبه کرده، سامانتا غیبش زده و کوئینسی هم از مواجهه با رسانه وحشت داره.

داستان ازاونجایی شروع می شه که لیزا رو پیدا می کنن. با دستایی که هر دو مچش با تیغ کاملا بریده شده، توی وان حمومش. خودکشی. چه جوری پیداش می کنن؟ چند دقیقه قبل از مرگش لیزا به پلیس زنگ می زنه، انگار که از کاری که کرده پشیمون شده باشه، اما گوشی یهو قطع می شه و یک ساعت طول می کشه تا موبایل رو ردیابی کنن و وقتی که بالاخره می رسن، لیزا مرده بوده.

کوئینسی خبر رو که می شنوه، نمی تونه درکش کنه. لیزا خیلی سخت برای زندگی ش تلاش کرده بود، چرا حالا باید جون خودش رو بگیره؟ وقتی بعد از دویدن روزانه ش به خونه برمی گرده، دختری رو جلوی خونه ش می بینه. دختری که خودش رو سامانتا بوید معرفی می کنه و می گه دوست داره سم صداش کنن و اومده که مطمئن شه حال کوئینسی خوبه و اتفاقی که برای لیزا افتاد، برای اون نمی افته.

چند فصل بعد معلوم می شه که خودکشی ای در کار نبوده و لیزا به قتل رسیده.

از اینجا به بعد داستان حول اتفاقاتی که برای سم و کوئینسی اتفاق می افته می گرده. و این که قاتل لیزا کی بوده.

این وسط، شخصیتی هست به اسم کوپ. کوپ یه پلیسه، همون کسی که ده سال پیش توی پاین کاتج کوئینسی رو نجات داده و از اون به بعد هم ارتباطش رو باهاش قطع نکرده و هر وقت کوئینسی لازمش داشته باشه، خودش رو می رسونه.


این همه قصه حسن کرد تعریف کردم تا به اینجا برسم، به پایان داستان. پس اگه می خواد کتاب رو بخونید، از اینجا تا اولین پی نوشت رو رد کنید.

آخر داستان معلوم می شه که وقتی او داشته توی جنگ دنبال کوئینسی می دویده و کوئینسی هم جیغ زنان کوپ رو پیدا می کنه و می پره تو بغلش و کوپ هم او رو با سه تا گلوله می کشه، کوئینسی صاف رفته سراغ قاتل دوستاش. بله، او درواقع داشته همراه کوئینسی فرار می کرده، و لباس کوپ قبل از این که کوئینسی خونین و مالین خودش رو بهش برسونه هم پر از خون بوده. خون جنل، و بقیه دوستاش. و این کوپ بوده که ده سال بعد لیزا رو کشته، چون لیزا داشته یه چیزایی می فهمیده.

این جای داستان واقعا برام شوکه کننده و جذاب بود. این که کوئینسی از دست قاتل، به خود قاتل پناه برده بود. این که عاشق اون قاتل شده بود و اون همه سال اون رو نزدیک خودش نگه داشته بود.

جالبتر اینجاست که من تا همون لحظه ای که ماجرا رو فهمیدم، به همه شک کردم به جز کوپ. به سم، به جف، دوست پسر کوئینسی و حتی به خود کوئینسی، اما کوپ؟ نه! 

مشکل کوپ چی بود؟ چرا اون همه آدم رو کشت؟

اعتیاد.

بعضی آدما به قتل اعتیاد دارن، از کشتن آدم های دیگه لذت می برن و نمی تونن این حس رو از بین ببرن. مثل اون یارو تو اپیزود کارآگاه دروغگوی شرلاک. همونی که شبیه بولداگ بود و یه بیمارستان رو مخصوصا برای کشتن آدما طراحی کرده بود.

 من از اولش هم به مبحث بیماری های روانی علاقه داشتم، و می خوندم درموردشون و برام جالب بود که روان انسان چه قدر پیچیده ست و چه ظرفیت بالایی داره. این هم یکی از همون مواقعی بود که شگفت زده م کرد.

شاید به نظرتون نتیجه گیری بی ربطی بیاد، اما خدا رو شکر کردم که از همچین مشکلات و بیماری هایی رنج نمی برم، دست و پنجه نرم کردن با مشکلات روانی خودم خیلی ساده تره.


پ.ن.یک. بذارید این رو هم بگم. دیشب سه تا خواب دیدم که دو تاش رو یادمه. و جالبی ش اینه که از اونی که اول از همه دیدمش و یادم نمیاد، اینو به یاد میارم که همه ش داشتم با خودم می گفتم چه خواب خوب و قشنگیه، وای چه قدر دوست داشتنیه، برم بنویسمش! برم برای یکی تعریفش کنم. ولی فقط همین یادمه. فقط. همین.

پ.ن.دو. یکی از اونایی که یادمه که فوق العاده مسخره بود، اما اون یکی... رفته بودم خونه عمه اینا. فقط الی تو هال بود. از اتاق صدای داد دخترعمه و عمه می اومد، انگار داشتن دعوا می کردن. به الی گفتم چی شده؟ گفت به کسی نگیا، آبجی م نرفت کنکور بده. گفت می ترسم، کلا نرفت!

پ.ن.سه. اینو برای بابا تعریف کردم، از پشت تلفن. گفت می دونی من دیشب چه خوابی دیدم؟ گفتم چه خوابی؟ مترامپ و بن سلمان باهم جلسه دارن، بعد من رفتم بن سلمان رو ترور کردم، بعد قشنگ دیدم که سرم رو بریدن_دور از جونش_! بعد گفت اون کتابه رو که می خوندم، آن سوی مرگ؟ گفتم، خب؟ گفت آره، تمام ماجراهای بعد از مرگم رو هم دیدم. خیلی چیز وحشتناکی بود.

پ.ن.چهار. کتاب یا ترجیحا وبسایتی می شناسید درمورد همین بیماری ها و اینا؟ اگه آره، خوشحال می شم بهم معرفی کنید.

Perhaps the saddest of all

Are those who live waiting

For some one they're not

Sure exists


From the book "milk and honey"

By: Rupi Kuar


پ. ن. آه، کارلا... 

نگاهم را به نگاهش قفل می کنم و یادم می رود که بقیه بچه ها هم سر کلاس هستند. «خب... تنهایی چیزیه که به بودن و نبودن بقیه ربط داره؛ مثلا تنها بودن یعنی با خودت باشی و هیچ کس دیگه ای دور و برت نباشه. هم می تونه خوب باشه و هم بد. می تونه انتخابی باشه. وقتایی که مامانم و داداشم سر کار باشن، من تنهام ولی مشکلی ندارم.» آب دهانم را به زور قورت می دهم و توی صندلی ام جابه جا می شوم. «اما بی کسی هیچ وقت انتخابی نیست، ربطی هم به این نداره که کسی پیشت باشه یا نه. وقتی تنها هستی ممکنه حس بی کسی هم داشته باشی اما بدترین نوع بی کسی، وقتیه که توی یه جمع بزرگ تنها باشی یا حس کنی که هیچ کسی رو نداری.»

کتاب ماهی روی درخت، نوشته لیندا موللی هانت، با ترجمه مرضیه ورشوساز و منتشر شده توسط نشر پرتقال.
صفحه صد و هفده.