۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است.

می‌گفت اعتماد به نفس کاذب دشمنته. 

یعنی چی؟

یعنی اگه چهار ماه، هر روز از رو جدول رفتی و اومدی و نخوردی زمین، فکر نکن که خیلی خفنی و قرار نیست هرگز بیفتی.

یهو دیدی مثل من بدبخت افتادی و پات از سه چهار ناحیه پوستش رفت و اندازه یه گردو هم باد کرد. 

پس همانا، عبرت بگیرید، از رو جدول نرید خب، نمی‌میرید که! 


پ. ن. می‌گفت اگه از یه حسی شیش ماه گذشت و اون حس از بین نرفت، به احتمال قوی واقعیه.

شد شیش ماه:) 

Hello, hello

Let me tell you how to be a

Zero, zero

Let me show you what it's like to never

Feel, feel

Like i'm good enough for anything that's

Reall, reall

I'm lookin' for a way out


Zero (from the original motion pictures Ralph breaks the internet)

Imagine dragons


پ. ن. هم آهنگ رو گوش بدید، هم انیمیشن رو ببینید:) 

خیلی جالبه که چه طور یه شایعه‌ی "دارن میان کیفا رو بگردن" چه قدر سریع کیفایی رو روی میز از ادکلن و لوازم آرایش و تیغ(جهت پاره پوره کردن خود) و غیره و غیره خالی می‌کنه. یه عده امل هم که مثل من، ضمن جویدن ناخونایی که بلنده، در به در دنبال اینن که کتاب غیردرسی کاملا مجاز و قانونی‌شون رو قایم کنن. 


پ. ن. هر وقت یه نفر این شایعه رو می‌پرونه، من یه استرس شدید می‌گیرم، با این که هیچی تو کیفم نیست، به جز کتابایی که احتمالا قایم شدن. 


پ. ن.سه. جالبه که تا حالا بیست بار این شایعه رو شنیدیم و تا حالا یه بار هم اتفاق نیفتاده، و ما هر بار گول می‌خوریم :) 

یه روزی، وسایلم رو بردارم_یا برندارم_و برم و برم و فقط برم.

پیاده، مثل فارست گامپ، یا با مترو، یا با قطار. اتوبوس نه، می خوام برم، ولی نه اون دنیا، اتوبوس امن نیست.

اینم از این.

آخرین امتحانم رو هم دادم.

همه بچه ها امروز خوشحال بودن، ولی من واقعا ناراحت بودم.

من دوران امتحانا رو خیلی دوست دارم، چون مجبور نیستم برم مدرسه و باید "من" باشی تا بفهمی که چه موضوع جذاب و مهمیه این مدرسه نرفتن.

این بار برای اولین بار توی کل زندگی م، نشستم و درس خوندم برای امتحانام. باز هم اگه مقدار درس خوندنم رو با خیلیا مقایسه کنی خیلی ناچیزه، اما نسبت به خودم واقعا گل کاشتم.

می ریم که دوباره شروع کنیم روزهای ملال آور مدرسه رو از شنبه!


پ.ن. نمی دونم چرا امسال تموم نمی شه! حس می کنم نهم باید چند سال پیش تموم می شد، این حجم از کش اومدن غیرعادیه!

یک دو سه، یک دو سه، امتحان می کنیم...

صدا میاد؟

خب، اینم اولین مطلب ما تو این فضای جدید.

با هزار بدبختی تونستم از وبلاگ قبلی بک آپ بگیرم و بیارمش اینجا، اما یه خرده ساختار مطالب قبلی رو بهم ریخته. ببینم همت می کنم بشینم درستشون کنم یا نه.

قالب قبلی رو هم نتونستم بیارم:(، یه چیزی مشابهشه، درسته به پای اون نمی رسه، اما خب، از هیچی بهتره.

اجازه بدید همین اول یه انتقاد به بیان بکنم: چرا فونتاش این قدر بیخودن؟؟! فقط همین فونت پیش فرضش قابل استفاده ست!

هیچی دیگه، امیدوارم بیان هم مثل قبلیا بازی در نیاره.

آخه انگاری پاقدم من نحسه.

بلاگفا خوب خوب بود و عین ساعت کار می کرد، اما همین که من وبلاگ زدم توش، قاتی کرد و زد همههه ی وبلاگاش رو حذف کرد!

میهن بلاگ هم خوب بود، تا این که حدود دو هفته پیش شروع کرد به مسخره بازی، منم بی اعصاب، فوری اومدم اینجا.

ایشالا که این دفعه دیگه مشکلی پیش نیاد.

آهان، راستی، اینم سور وبلاگ نو، تعارف نکنید تو رو خدا، به همه می رسه.

کیک شکلاتی


Once upon a time we had it all
Somewhere down the line we went and lost it
One brick at a time we watched it fall
I’m broken here tonight and darling, no one else can fix me
Only you

only you
little mix


من از علوم متنفر نیستم، اتفاقا دوستش هم دارم، اما از خواندن و امتحان دادن علوم متنفرم. حالم به هم می خورد که وقتی را که می توانم صرف کتاب خواندن یا فیلم دیدن و یا حتی همین طور نشستن و دیوار تماشا کردن کنم، بنشینم و چهل و هفت بار تکرار کنم: قانون اول نیوتون... قانون دوم نیوتون... قانون سوم نیوتون... ای درد بگیرد این نیوتون، ای خدا بگم چه کارش نکند این نیوتون را!

من از معلم فناوری ام که معلم هر کوفت دیگری هم هست متنفرم. همان معلمی که وقتی روز اول آمد توی کلاس، یکی از بچه ها گفت: عه، این پارسال معلم هنر من بود! و زنگ تفریح فهمیدیم معلم علوم آن کلاسی هاست و جلسه دوم هم توی دستش کتاب ریاضی هفتم را دیدیم و سر امتحان زبان هم به سوالات بچه ها جواب می داد. همان معلم لعنتی ای که تدریس و کار کردن و همه چیز را به ما واگذار کرده و خودش هیچ غلطی نمی کند، همانی که وقتی بهش گفتم می توانیم برای کار عملی فلان کار را بکنیم، گفت آره و حالا می گوید که نمره کامل نمی دهد، بله، من از فناوری و نمره اش و کلاسش و معلمش، حالم بهم می خورد و هر لحظه دعا می کنم به جان معلم فناوری پارسالم، که چه قدر دوستش داشتم و حالا این الدنگ هیچ جوره نمی تواند جایش را بگیرد.
من از شب غلت زدن توی تخت و نخوابیدن متنفرم.
من از همه فیلم های جذاب و مورددار آمریکایی دنیا متنفرم که دلت می خواهد ببینیشان، اما وجدانت آزارت می دهد.
من از همه پسرهای این شهر متنفرم که یک سره جلوی در مدرسه پلاسند و هر شر و وری که به دهنشان می آید می گویند.
من از صبحانه ها که نمی توانی به جای نان و پنیر، نان و ماست بخوری متنفرم.
من از کیبوردهای خرابی که موقع نوشتن جانت را بالا می آورند متنفرم.
من از کمری که از قوز کردن روی برگه درد می کند و از چشمی که به زور باز مانده متنفرم.
من از همه بیست و پنج صدم ها و هفتاد و پنج صدم های دنیا متنفرم.
من از برف پودری ای که گلوله و آدم برفی نمی شود متنفرم.
من از خانه ای که به خانه خاله اینها نزدیک نیست متنفرم.
من از همه بیمارستان ها و بوی گندشان متنفرم.
من از ایمیلی که نمی آید و از صفحه نتی که لود نمی شود متنفرم.
من از زمانی که تمام می شود و می رود و می رود متنفرم.
من از ایستگاه مترویی که در این نزدیکی ها نیست متنفرم.
من از این فاصله ها متنفرم.
من از این شهر و از این سن متنفرم.
به هفتمیه هست تو مدرسه مون که خونه شون وسط راه من به مدرسه ست. یعنی هر روز از جلوی خونه اینا رد می شم.
مجتمعشون یه جوریه که در ورودی خونه ها، پایین تر از سطح زمینه، برای همین من هیچ وقت نمی دیدمش که وایساده جلوی در خونه شون.
اون روز دیدمش و دیدم که با یه حالت عجیبی داره نگام می کنه و جریان رو فهمیدم.
آخه می دونید، من از بچگی با خودم حرف می زدم، بلند بلند و هنوز هم این عادت از سرم نیفتاده. برنامه های هر شبمو که یادتون هست؟
من همین جوری که دارم می رم مدرسه هم با خودم حرف می زنم. یا شعر می خونم برا خودم، یا همین جوری حرف می زنم دیگه.
و من فهمیدم که این دختره تا الان صد درصد به عقل من شک کرده، چون هر روز اونجا بوده و قششششنگ شنیده که من چه قدر چرت و پرت گفتم تو راه.
هیچی دیگه، همه که می دونن ما دیوونه ایم، یه نفر دیگه هم روش!
فکر می کنم یکی از نقاط قوت من که نتیجه شب نخوابیدنا و فکر کردنای زیاده، اینه که واقعا دیگه از مرگم نمی ترسم.
چرا، هنوز یه خورده دلهوره دارم که نماز قضاهام اون دنیا یقه مو بگیرن، یا دروغایی که گاهی گفتم و چیزای دیگه، اما به جز اینا واقعا دیگه برام فرقی نمی کنه که بمیرم یا زنده بمونم. در راستای همین موضوع، دارم نماز قضاها رو می خونم و سعی می کنم دیگه نذارم قضا بشن.
یادمه یه مدت هر شب قبل خواب، کلی گریه می کردم و از خدا فقط می خواستم که بمیرم، چون نه جرئت و حماقت کافی برای خودکشی رو داشتم و نه دلم می خواست گند بزنم به اون دنیام، برای همین فقط از خود خدا می خواستم که خودش راحتم کنه، اطرافیانمم راحت کنه.
هنوز هم مرگ ناراحتم می کنه، اما مرگ خودم نه. وقتی به مرگ خودم فکر می کنم، می خندم، اما با مرگ یکی از شخصیت های یه کتاب دویست صفحه ای، یا یه فیلم دو ساعته ممکنه بشینم یک ساعت تمام گریه کنم و غصه بخورم.
نمی دونم از کی این احساس بیخود و بی مصرف بودن به سراغم اومده، این حس که وقتی یه آدمی هیچ فایده ای برای آدمای دیگه نداشته باشه، همون بهتر که بمیره و الکی اکسیژن حروم نکنه. یا وقتی که حس کنه دیگه قشنگیای دنیا چنان جذابیتی براش ندارن و می تونه خیلی راحت ازشون جدا بشه.
یادمه یه بار که داشتیم از قم برمی گشتیم تهران، دیدیم که اتوبان خیلی شلوغه در نتیجه از جاده قدیم اومدیم. از شانس ما اون شب یه بارون و تندباد  وحشتناک راه افتاد. جاده قدیم هم که نور درست و حسابی نداره و پر از ماشین سنگینه. اون شب من واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم، ماشین قشنگ این ور اون ور می شد و من همه ش منتظر بودم یا سر بخوریم، یا یه چیز دیگه و کلا بمیرم. فائزه که خواب بود، من و مامان هم هرچی دعا و صلوات و اینا بلد بودیم خوندیم اما بابا همه ش می خندید و می گفت: بچه ها آروم باشید، فوقش می میریم دیگه، قضیه اون قدرا هم بغرنج نیست!
من بعد از اون شب به این فکر افتادم که بابا واقعا راست می گفت. به قول شرلاک: استرس مردن هر روز زندگی تو خراب می کنه، مرگ فوقش یکی شونو.

پ.ن. همین الان فهمیدم که یکی از دوستای مامانم سرطان گرفته. تو رو خدا براش دعا کنید، دو تا بچه هم داره!

پ.ن.دو. عنوان برگرفته از اسم یه فیلمه، به معنی بی باک، بی پروا.