۱۷ مطلب با موضوع «مدرسه» ثبت شده است.

سلام. (شاید سیستمم این‌طوریه که اول پستای یه مقدار جدی‌تر سلام می‌کنم؟ خودمم هنوز نفهمیده‌م.)

برای نوشتن این پست دو به شک بودم، ولی خب فکر کردم که _می‌دونم کلیشه‌ای به نظر می‌رسه ولی واقعا حقیقت داره_ حتی اگر یه نفر هم بتونه از حرفایی که می‌زنم استفاده کنه، واقعا برام مایه‌ی خوشحالیه.

پس آره، تو این پست می‌خوام از تجربه‌ی خودم با کنکور انسانی بگم. 

یه وقتایی به نظرم مسخره می‌رسه که هرکسی بیاد بشینه از کنکورش بگه، ولی وقتی فکر می‌کنم به خودم و دور و بری‌هام، می‌بینم که به عنوان یه دانش‌آموز کنکوری واقعا منتظر اشاره و راهنمایی هر ننه‌قمری بودیم! پس احتمالا خالی از لطف هم نیست. 

پست خیلی طولانیه. :دی

به رتبه‌م هم باید اشاره کنم، نه؟ تو کنکور ۱۴۰۱، رتبه‌م توی کنکور انسانی ۶۶ منطقه‌ی دو و ۱۸۳ کشوری بود. 

نشستم جلد اول سیرک عجایب رو خوندم و... واقعا ترسناک نبود! نترسیدم باهاش، حتی یه ذره. یه جاهایی‌ش خیلی حال‌بهم‌زن بود، و خیلی ناراحت شدم وقتی [اسپویلر الرت] همه فکر می‌کردن دارن مرده و براش عزاداری می‌کردن و... ‌‌[پایان اسپویل] اما فقط همین.

(ب. ن. این کتاب به گفته دوستان توی ژانر وحشت قرار نمی‌گیره گویا، به من اطلاعات غلط داده بوده‌ن. :/

ولی همچنان نظرم درموردش همونه.) 

خیلی وقته دیگه با این چیزا نمی‌ترسم. 

حتی داستانای کوتاه دیگه من رو نمی‌ترسونن، فیلما تو یه لحظه مو به تنم سیخ می‌کنن و دیگه شبا خواب رو از چشمم نمی‌گیرن.

هنوز هم گاهی تو شب، می‌ترسم به گوشه‌ی آشپزخونه نگاه کنم.

گاهی اگه از دور نگاهم کنی، با خودت می‌گی دیوونه‌ست که این‌جوری بدو بدو از پله‌های تخت می‌ره بالا و خودشو ول می‌کنه رو تشک؟ احتمالا دیوونه نیست، اما می‌ترسه یه نفر از قبل روی تختش خوابیده باشه و فقط می‌خواد زودتر خودش رو مطمئن کنه که همچین چیزی نیست.

و خب واقعیت اینه که: من از همه‌چیز می‌ترسم.

تو تمام مدتی که شهرهای گمشده رو می‌خوندم، خودم رو کنار محیا حس می‌کردم و لبخند می‌زدم و تو ثانیه‌ای لبخندم جمع می‌شد، چون یادم می‌افتاد که من جرئت زندگی اون مدلی رو ندارم. جرئت تنها راه رفتن توی خیابون.

خیلی وقته تنهایی از محدوده محله خارج نشدم. حتی قبل از ماجرای سگا، به خاطر اون دختره که اواخر سال نهم، جسد سوخته‌ش رو توی یکی از سطل زباله‌های فاز یک پیدا کرده بودن. دوستم می‌گفت شاید الکی باشه، اما نبود.

فقط خدا می‌دونه که چه‌قدر انقلاب و چهارراه کالج رو دوست دارم، اما حتی فکر تنها بودن اونجا هم تنم رو می‌لرزونه.

یه مفهوم انتزاعی، یه موجود حقیقی، یه صدای بلند، همه‌شون به راحتی برای ترسوندن من کافی‌ان. 

آخرش به این فکر می‌کنم که شاید بهتر باشه تا آخر عمر خودم رو توی خونه حبس کنم، چون اون‌طوری لااقل لازم ندارم با هیچ‌کدوم از این کابوس‌های احمقانه‌م روبرو بشم. 

بعد یادم میاد که خونه هم آن‌چنان امن نیست.

معرفی می‌کنم، 

Deadline

شاید حتی از همه‌شون وحشتناک‌تره. 

و مسخره‌تر از اون، اینه که تا ایشون حضور نداشته باشن من هیچ کاری رو پیش نمی‌برم. 

از وقتی فهمیدم تاریخ المپیاد دست‌کم یه ماه افتاده عقب، انگیزه‌م بیست درصد کم شده. 

هر کاری باید برسه به دقیقه نود و در هول‌هولکی‌ترین حالت ممکن انجام بشه. 

امتحانی که چهار روز فرجه داره، نیم ساعت مونده به ساعت شروع خونده می‌شه. 

تکلیفی که یک هفته فرصت داره، توی آخرین ساعات روز هفتم تحویل داده می‌شه.

به خاطر همین ترس و اضطرابی که تک‌تک ددلاین‌ها، کوچیک یا بزرگ به جونم می‌ریزنه که یه پیام چهار کلمه‌ای کافیه تا بریزم رو زمین: "سولویگ‌جان، چی شد؟"

و بعد دیگه حتی اهمیتی به انجام دادن اون کار نمی‌دم، فقط می‌شینم یه گوشه و دلشوره می‌گیرم و ناخنام رو می‌جوم.

یادمه امتحان پایانی علوم پارسالم رو. مامان خونه نبود و من دو ساعت مونده به شروع امتحان از خواب بیدار شدم. تو دو سه روز تعطیلی قبل امتحان حتی از پنج متری کتاب هم رد نشده بودم و تو اون لحظات، من بودم و کتابی که به جز درسای اولش هیچی ازش یادم نبود و یک ساعت و خرده‌ای وقت و چشمایی که از شدت خوابالودگی باز نمی‌موندن. فکر می‌کنید چی کار کردم؟ یه ذره ناخنام رو جویدم تا خون اومدن، یه ذره خوابیدم، و بعد زنگ زدم به مامان و با بغض گفتم "مامان من نمی‌دونم باید چی کار کنم!" و بعدش به پیشنهاد مامان، رفتم تو حیاط که هواش یه کم خنک بود و راه رفتم و چند درس آخر رو مثل روزنامه خوندم و رفتم سر جلسه. درسته که نمره اون امتحان نوزده و هفتادوپنج شد، اما از استرس مردم و زنده شدم. 

حالا دارم به امتحانای فردا فکر می‌کنم، به دفاعی که نه وویساش رو دانلود کردم و نه عکسای سوالا رو. به جامعه که هفت درسه و اگر یه دور بخونمش تک‌تک مفاهیم و سوالات کلی‌ش دقیق یادم میاد، اما آخرشم چند تا سوال جای‌خالی پیدا می‌شه که حتی صفحه‌ و خطشون رو یادم بیاد، اما این‌که تو جای خالی چه کلمه‌ای قرار می‌گیره، نه. به امتحانای هفته بعد فکر می‌کنم. به اقتصاد که هیچی ازش یادم نیست، به ادبیات که بیشتر از یک ماهه حتی بازش نکرده‌م. 

مشکل دقیقا همین‌جاست، اینجایی که من هرچه‌قدر هم خودکشی می‌کنم نمی‌تونم مفاهیم ریز به ریز رو حفظ کنم. هرچی بیشتر می‌خونمشون انگار فقط بیشتر ازم فراری می‌شن، عین ماژیک وایت‌بردی که هرچی بیشتر بکشی‌ش رو هم، کم‌رنگ‌تر می‌شه. و همه‌ش دارم به کنکور فکر می‌کنم و هرچی زمان می‌گذره بیشتر می‌ترسم. اول سال می‌گفتم یا علامه یا بهشتی، و الان یه وقتایی یه صدای ضعیفی پس سرم می‌گه "تو با این اوضاع اصلا سال اول جایی قبول می‌شی؟" و همه تلاشم رو می‌کنم تا پسش بزنم. 

فقط دلم می‌خواد دهم زودتر تموم شه. این آخراش خیلی داره سخت می‌گذره.

(بیشتر به این فکر می‌کنم که تو از الان کم آوردی، تو این دو سال باقی مونده، تو بقیه سال‌های زندگی‌ت می‌خوای چی کار کنی؟)

نزدیک بود به خاطر چهار تا ghost story مسخره سرمون رو به باد بدیم.

***

ساختمون مدرسه، مستطیلی شکله و از هر دو طرفش راه‌پله داره. یعنی شما می‌تونید از سمت راست از پله‌ها برید بالا، طول ساختمون رو طی کنید و از سمت چپ بیاید پایین و برگردید سر جای اولتون. 

چند روزه به جای حیاط، می‌ریم طبقه پایین. آزمایشگاه اونجاست و نمازخونه و کتابخونه و موتورخونه و چند تا در بسته که نمی‌دونیم چی پشتشونه. امروز هم نشسته بودیم اون وسط و لامپا رو خاموش کرده بودیم. داشتیم سناریوی فیلم ترسناک می‌چیدیم، که وای الان یه دستی از اونجا میاد و می‌گیرتمون و فلان و فلان. این وسط هم برای مسخره‌بازی یه چند تا جیغ و ویغ می‌کردیم و اینا. بعدشم رفتیم تو کتابخونه متروکه مدرسه که وسایل ورزشی هم توش هست و یه ذره بازی کردیم و اومدیم بیرون.

اینجا بود که طوطی لابد با خودش فکر کرد چرا یه ذره هیجان فضا رو بیشتر نکنه؟ این شد که جیغ زد و من و هانی لمون هم که منتظر اشاره بودیم، جیغ‌زنان به سمت راه‌پله‌ی سمت چپ فرار کردیم. ملی و دوری هم پشت سرمون. یهو صدای ناظم عزیز و خوش‌اخلاقمون رو شنیدم که داره داد می‌زنه: اون کیه داره جیغ می‌زنه؟ وایسا ببینم!

بعد ما راه‌پله رو دوباره اومدیم پایین و فرار کردیم به سمت راه‌پله‌ی اون طرف و اومدیم بالا. همین که اومدیم بالا و اومدیم خودمون رو پرت کنیم تو کلاس ده تجربی ب، دیدیم که ناظممون داره از اون طرف میاد بالا و از بخت بدمون، اون هم ما رو دیدیم که پریدیم تو کلاس. ما هم خیلی ریلکس نشستیم پشت میز و وانمود کردیم داریم شیمی می‌خونیم. درواقع بی‌عقلی کردیم. طوطی و هانی لمون سریع پریدن تو نمازخونه و وایسادن تا آبا از آسیاب بیفته، اما ما سه تا عین دیوانه‌ها خودمون رو تابلو کردیم.

هیچی دیگه، ناظم اومد تو کلاس و اصلا ما رو ندید، یهو به یکی از بچه‌ها گفت: پایین چه غلطی می‌کردید؟ اون بدبخت هم از همه‌جا بی‌خبر، گفت: من؟ خانم من کل زنگ تفریح تو کلاس بودم! آره، ناظممون هم یه عالمه سرشون داد زد و گفت من دیدم که اومدن تو این کلاس. یا میاید می‌گید کیا بودن، یا از انضباط همه‌تون کم می‌کنم!

دیگه زنگ هم خورده بود، من و دوری مجبور شدیم بریم تو کلاسای خودمون. ولی جدا همه زنگ از عذاب وجدان داشتم می‌مردم! داشتم می‌مردما رسما! زنگ تفریح که شد، گفتم بچه‌ها بریم بگیم ما بودیم! گناه دارن اون بدبختا، روحشون هم خبر نداره. ولی قبول نکردن. گفتن که هیچ‌وقت انضباط بیست‌وپنج نفر رو کم نمی‌کنه، اما پنج نفر رو چرا.

زنگ بعدش داشتیم با سیستم کلاس هوشمند سروکله می‌زدیم که دیدم ناظممون داره طوطی رو پیج(!) می‌کنه. یخ زدما قشنگ، گفتم گاومون زایید. فهمیدن. تموم شد. داشتم طوطی رو تصور می‌کردم که بسته شده به صندلی و دارن ناخناشو می‌کِشن. آره، ولی قضیه‌ش معلوم شد که حالا می‌گم چی بوده.

من بازم گفتم بریم خودمونو لو بدیم، قبول نکردن. هانی لمون به طور نامحسوس رفته بود یه سر و گوشی آب داده بود. به ناظممون گفته بود که خانم جریان چیه و اینا؟ معلوم شده که بازرس اومده بوده مدرسه، و دقیقا همون موقع صدای جیغ و داد ما هم بلند شده! بعد هانی لمون برگشته بوده گفته بوده که خانم ما هم پایین بودیم، اما کسی جیغ نزد. ناظم هم گفته بوده می‌خواستم بهشون بگم از این کارا نکنید دیگه. گرچه این حرفش مثل حرف اینایی بود که با کمربند تو دستشون می‌دوئن دنبالت و می‌گن: وایستا کاری‌ت ندارم!

خلاصه اینکه، هنوز نمی‌دونم قراره چی کار کنیم. فعلا که انگار مشکل رفع شده. 

+ببخشید اگر احیانا انتظار یه داستان جنایی‌تر و خفن‌تر داشتید و ناامید شدید. =)

+حالا قضیه پیج شدن طوطی چی بوده؟

این طوطی، سر کلاس لپ ملی رو بوسیده. بعد معلم دعواش کرده که اینجا کلاسه. اونم گفته من که کار بدی نکردم. معلم گفته یعنی چی، تو خجالت نمی‌کشی؟ اونم گفته که نه، برای چی باید خجالت بکشم؟ معلم هم گفته اگه خجالت نمی‌کشی، برو برای خانم ناظم تعریف کن. اونم گفته باشه خانم می‌رم تعریف می‌کنم. بعد معلمه اینو که شنیده جوش آورده، گفته اصلا از کلاس من برو بیرون و از این حرفا. اینم از کلاس اومده بیرون و برای خودش رفته مدرسه‌گردی. از این طبقه، به اون طبقه. اتاق مشاور، حیاط، خلاصه این‌ور اون‌ور حسابی. بعد معلمه دیده جلوی در نیست، بچه‌ها رو فرستاده دنبالش. اونا هم پیداش نکردن، رفتن به ناظم گفتن که پیجش کنه. بعد ناظم که جریانو فهمیده، گفته این کارا جاش تو مهمونیه(وات د هل حقیقتا؟ مهمونی؟) و مورد انضباطی برات ثبت می‌شه.

دارم تصور می‌کنم تو پرونده انضباطی نوشته: کسر یک نمره انضباط به دلیل بوسیدن لپ دوستش در کلاس.

تازه فهمیدم که درد دست و پام به خاطر خماری بوده. 

خمار بودم، ناجور. چند شب می‌شد که نمی‌تونستم تبلت رو ببرم تو تخت چون مامان باهاش کار داشت و خدا، داشتم دیوانه می‌شدم. 

دیشب بالاخره موفق شدم، و خودمو خفه کردم.

الان حس می‌کنم های‌َم. جدی می‌گم. وقتی دارم راه می‌رم انگار پام رو زمین نیست. سرم یه جای دیگه‌ست انگار. بعد از هر جمله‌ای که یه نفر می‌گه باید بپرسم: چی؟ یه حال مزخرف و بیخودیه.

دیروز معلم دفاعی‌مون گفت احتمالا ببرنتون راهیان نور. امروز رفتم از معاونمون پرسیدم و صحت خبر رو اعلام کرد. از اونجایی که تعداد محدوده، چند بار بهش سفارش کردم که من رو یادش باشه، چون می‌خوام حتما برم. _گفت اگه می‌خوای بیای احتمال نود درصد اسمتو می‌ذارم تو لیست. آخه می‌خوایم بچه‌های خوبمون رو ببریم. تف تو ریا_البته هنوز شیوه‌نامه‌ای برای ثبت‌نامش، هزینه‌ش و غیره نیومده، اما گفتن که تا آخر هفته، یا اوایل هفته بعد میاد. 

معاونمون گفت احتمالا می‌برن جنوب. پشت‌سریِ خانوم الف گفت: کاش می‌بردن غرب. خانوم الف گفت: نه همون جنوب خوبه، همه‌جای جنوب بوی محسنمو می‌ده. بندرعباس، کیش، قشم... گفتم: عقل کل، راهیان نور که نمی‌بره کیش و قشم! مگه تور سیاحتیه؟ (حالا نمی‌بره دیگه، یا ضایع شدم...؟)

آره، بعد به دختر پشتیه گفتم: مگه غرب کجاها می‌شه؟ گفت: ایلام، کرند کرمانشاه و اونجاها. گفتم: کاش می‌بردن غرب... خانوم الف گفت: چرا غرب؟ گفتم: چی؟ گفت: می‌گم چرا غرب؟ گفتم: آهان، هیچی همین‌جوری. حالا اصلا ببرن جنوب، تصمیمش که با ما نیست.

+دو تا از بچه‌های کلاسمون هستن، اینا خیلی برای من جالبن! اصلا اهمیتی نداره براشون قانون و مانون و این حرفا. نصف اوقات سر کلاس نیستن. اون روز دیر اومدن، معلم گفت برید نامه بگیرید. رفتن. ده دقیقه گذشت، یه ربع گذشت، نیم ساعت گذشت، نیومدن. معلم یکی از بچه‌ها رو فرستاد دنبالشون. کاشف به عمل اومد که داشتن خوشحال برای خودشون تو حیاط قدم می‌زدن.

+دچار وسواس "اینو نگفته بودی؟" شدم. هرچی می‌خوام بگم حس می‌کنم تکراریه، حس می‌کنم قبلا گفتمش. وراج بودن هم دردسرای خودشو داره... اه. حس می‌کنم همه پستام همه تکراری‌ان. شما به بزرگی خودتون ببخشید. 

یک صفحه پشت‌وروی کلاسور فرضیه‌های جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمی‌خوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچ‌کدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم می‌مونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم می‌اومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.

اگه اون روز به خاطر مه کوه‌ها رو نمی‌دیدیم، امروز حتی پنج متر جلوتر هم دیده نمی‌شد. بعد من بودم که داشتم تو اون هوای دونفره تنهایی راه می‌رفتم. اهان، می‌دونی، بابا داره می‌ره(میاد؟) کرمانشاه. هاهاهاهاها. ها. ها. ها. ها.

دلم می‌خواست یه کاری بکنم. نمی‌دونم چه کاری. کتاب دینی رو نگاه کردم. گفتم دیگه نمی‌تونم. دلم نمی‌خواد دینی بخونم. دوست ندارم کاری بکنم اصلا. پارادوکس رو حال کردید؟ دلم می‌خواست یه کاری بکنم، اما دلم نمی‌خواست هیچ کاری بکنم. آره، ولی دنیا مگه قراره به دل ما بچرخه؟ دینی رو زوری خوندم و امتحان دادم.

وضعیت انشا به جایی رسیده که رسما رفتم کتاب فیزیک دوری رو ازش قرض گرفتم و از روش یه سری چرت‌وپرت بلغور کردم رو صفحه. درمورد کشش سطحی، هم‌چسبی و دگرچسبی و از این حرفا. خدایا، چه‌قدر دلم می‌خواست با مشت بزنم تو صورت خورشید.

دلم خواست یهو که برگردم قم. قمِ خالی نه، هر قمی نه. قمِ مدرسه الغدیر. قمِ کلاس سوم، دوم، اول. دلم خواست یادم بیاد چه‌جوری بود بودن تو مدرسه‌ای و بین آدمایی که باهاشون رو یه صفحه بودی. حالا که دیگه نه من اون آدمم، نه کسی رو به شکل فیزیکی پیدا می‌کنم که باهاش رو یه صفحه باشم. خسته می‌شم از بحث کردن. خسته می‌شم و ادامه نمی‌دم و دهنمو می‌بندم و بغضمو قورت می‌دم. عملا صرف بیهوده انرژیه. هیچ‌کس قانع نمی‌شه، نه من و نه اونا. فقط دلم ذره‌ذره بیشتر می‌شکنه. اینم کار خودشونه.

دلم می‌خواد... لعنت بهش. نمی‌دونم دلم چی می‌خواد. لعنت بهش. لعنت. 

می‌دونم یعنی؟

هر بار که کتاب جامعه‌شناسی‌مو نگاه می‌کنم، یاد حرف بابا می‌افتم.

یادمه بچه بودم، کلاس دوم سوم، شایدم کم‌تر. بهش می‌گفتم بابا، دوست داری من بزرگ شدم چی کاره شم؟

می‌گفت من نباید دوست داشته باشم که، من دوست دارم تو کاری رو بکنی که دوستش داری و خوشحال باشی. 

می‌گفتم حالا بگو. 

بعد از کلی اصرار گفت من دوست دارم تو بزرگ شدی جامعه‌شناس بشی. 

گفتم چرا؟

گفت چون جامعه‌شناسا می‌تونن کارای بزرگی بکنن. درسته که پولدار نمی‌شن هیچ‌وقت، درسته که کسی بهشون اهمیت نمی‌ده و به حرفشون گوش نمی‌ده، اما اگه گوش بدن دنیا گلستون می‌شه. 

دست سرنوشتو می‌بینی...؟

جالبی‌ش اینه که هیچ‌وقت بهم نگفتن برو دنبال کاری که پول در بیاری ازش، حتی یه بار. یادمه مامان هم بعد از کلییی اصرار، گفت دوست داشتم دکتر بشی که بتونی به مردم کمک کنی. تو مناطق محروم و...

+انگار اون جذابیت اولیه مدرسه از بین رفته و یواش یواش دارم می‌ترسم. هروقت به دور و بر کلاس نگاه می‌کنم و به خودم می‌گم خدایا، آی دونت بلانگ هیر! سریع سرمو میارم پایین و کتابم رو باز می‌کنم. نه. حق نداری از الان شروع کنی. درستو بخون، ارزششو داره.هنگ این دِر.

+امروز فهمیدم بچه‌ها به اون بی‌بخاری‌ای که فکر می‌کردم نیستن. حالا نمی‌دونم نکته مثبتیه که تنها چیزی که از جامعه سرشون می‌شه اینه که "حجاب باید برداشته بشه"، یا نکته منفی‌ایه که هیچ‌چیزدیگه‌ای براشون مهم نیست و کلا عقیده‌ای در هیچ موردی ندارن. طوطی، طوطی، طوطی...

+برای فردا باید انشا بنویسم. یه انشای غیراحساسی و غیرخیالی درمورد پنجره، یا گلدون، یا دیوار... خدایا. خدایا شکرت، معلمامون خوبن همه‌شون، فقط می‌شه یه جوری این شین و اون شین و اون احمد خانم رو منفجر کنی، منهدم کنی، خنثی کنی؟*

آهان، و اون خانم ب، معلم هنر پارسالمون که بنده خدا مغزش تفاوت بین "تفکر و سواد رسانه‌ای" و "هنر" رو درک نمی‌کنه و بچه‌ها رو مجبور کرده بود بشینن برای طرح جلد کتاب اتود بزنن.

*کی این‌قدر خبیث شدم؟ 

چند روزه می‌خوام یه چیز دیگه رو بنویسم، اما هی یه موضوعی پیش میاد که نوشتنش وابسته به زمانه و می‌خوام بگمش. 

جریان اینه که امروز زنگ اول ادبیات داشتیم. خدا رو شکر معلم خوبی به نظر می‌اومد. خوش‌رو، باسواد. گفتش که فردا روز گرامی‌داشت شمس تبریزه. کسی می‌دونه شمس کیه؟

همه کلاس گفتن شاعره. البته یه عده هم ساکت بودن و ایده‌ای نداشتن. و من همین‌جوری هاج و واج نگاهشون کردم که واقعا؟ واقعنننن؟؟؟!

معلمه هم گفت عجب! آثارش؟

خودتونو آماده کنید... حدس می‌زنید چی گفتن؟ حدس زدید؟ گفتن ملت عشق! ملت عشق!!!! یعنی همونجا واقعا دو دستی زدم تو سرم. واقعا در این حده دانششون از ادبیات.

معلمه دوباره گفت شمس کی بوده؟ گفتم عارف بوده خانم!

گفتش که آره و اینا. یه خرده درموردش توضیح داد. بعد اون شعر مرده بدم زنده شدم رو آورد، گفت کسی این شعر رو شنیده؟ همه داشتن آسمونو نگاه می‌کردن. بعد من یواش پیش خودم گفتم آره دیگه بابا، وز طرب آکنده شدم!

بعد بغل‌دستی‌م یه جوری نگام کردن انگار که آدم فضایی‌ام!

اه!

واقعا خدا بهمون رحم کنه. خیر سرشون رشته‌شون انسانیه. هعی!

ولی این‌قدر معلم تاثیرگذاری بود که با چند تا از بچه‌ها که بی‌هدف اومده بودن حرف زد و یکی‌شون زنگ بعدش رفت رشته‌شو عوض کرد و رفت ریاضی.

در آخر اینکه همه می‌گن ما از روی علاقه اومدیم، اما نگاهشون که می‌کنی، طرز جواب دادنشون به سوالا و غیره، قشنگ می‌فهمی که یه عده زیادی چون ریاضی‌شون ضعیف بوده اومدن و یه عده دیگه هم به خاطر نمرات پایینشون. 

هعی. ولی از حق نگذریم، خدایی معلمامون نسبت به پارسال خیلی بهترن. خدا رو شکر! 

صبح که رفتیم مدرسه. تا ساعت یک ربع به نه ول معطل بودیم. تازه اون موقع با سلام و صلوات برنامه شون رو شروع کردند. عجب برنامه درازی هم بود، اه! اعصابمون خرد شد. از بچه ها هم جدا بودم و چنان آفتابی بود که از کیف ها و لباس هامون بوی اتو بلند شده بود. دوری که اون طرف داشت از درون گریه می کرد، ملی هم تک افتاده بود تو یکی از کلاسای تجربی و طوطی و هانی لمون* هم باهم توی اون یکی کلاس تجربی بودن. یه حاج آقای خفنی هم آورده بودن که حرف بزنه برامون. خیلی بچه باحالی بود، گفت به عنوان هدیه روز اول مهر، حرف نمی زنم. زودتر برید توی کلاس. اینو که گفت صدای دست و سوت بلند شد. اومدیم بریم سر کلاس. تازه، شربت پرتقال هم خوردیم، با شیرینی کشمشی. البته من کشمش هاشو نمی خورم، دوست ندارم. 

توی کلاس چند نفر بودیم؟ سی و هفت نفر!!! زورشان اومده بود دو تا کلاسمون بکنن و البته تا حدی بهشون حق می دم، نمی صرفید. تا لب تخته آدم نشسته بود و تازه چند تا غایب هم داشتیم_که البته با حساب غایبین می شیم سی و هفت نفر_و اون وقت دوری بیچاره توی کلاس ریاضی، فقط پونزده نفرند! اولش فکر کردم خیلی خفنه خب، اما نیست. حالا می گم چرا.

زنگ اول که معلم تاریخ اومد توی کلاس و از این حرف های روز اولی دیگه. بچه ها ماشاءالله معدل بالا زیاد دارن، اما بی فرهنگ هم توی کلاس کم نیست:/. عیبی نداره، ما می گذرانیم. معلم خوبی به نظر می رسید و این رو دارم می نویسم که چند وقت دیگه ببینم اون اول نظرم راجع به معلم ها و بچه ها چی بوده. زنگ دوم هم زبان. با همون معلم چندش آور سال پیش، اه، اههه! هعی. تازه کتابامونم ندادن، مسخره ها. گفتن شنبه. بعله، دو روز دیگه هم علافیم. ما را که خیالی نیست، جزء از کلمان را می خوانیم. می خواستیم کتاب تست یا بوستان هم با خودمان ببریم که گفتیم ولش کن، از همین اول بهمان انگ خرخوان بودن می زنند.

زنگ خورد. اومدیم بیرون. یکهو دوری گفت: من می خوام مدرسه مو عوض کنم. ما هم همین طور تعجب که چرا؟ به چه دلیل؟ گفت کلاسمون مثل قبرستونه و خالیه و هیچ کس نیست و اونایی که هستن هم به زور اومدن و وسط کلاس، همین روز اول یکی شون با گریه دوید بیرون_که البته این حرکت به نظر من یه کم زیاده رویه_که من این رشته رو نمی خواستم. نمی دونم، یه جورایی بش حق می دم. خیلی سخته. تازه با اون بچه های چندش!! یکی شون هست که الان دقیقا یک ساله دماغش رو چسب زده که مثلا من عمل کردم! حالا شاید واقعا کرده، ولی آخه لعنتی، یک سال؟ چه خبره؟ تازه خودم دیدم که جلوی ناظم و معاون چسبه رو می کنه:/. 

تازه، اینو گوش بدید! نشسته بودم داشتم کتاب می خوندم، حرف های پشت سری هام رو هم می شنیدم. یکی شون برگشت گفت: این خانم فلانی که اومد، معلم اجتماعی بود دیگه؟ بعد اون یکی گفت نه، فکر کنم امسال جدا شدن. بعد اون یکی گفت که ای کاش معلم مدنی(!)مون معلم خوبی باشه. یعنی قشنگ معلومه که... ای خدا!! تازه در ادامه صحبت هایشان فرمودند که ای بابا، حالا من محسن رو چه طوری ول کنم؟ درس داریم یه عالمه! و من گفتم لابد محسن دوست پسرشه و تعجب کردم که چه قدر رابطه شون محکمه اصلا! بعد کاشف به عمل اومد که منظورش محسن ابراهیم زاده بوده:/. من واقعا فکر نمی کردم کسایی هستن که لایو کنسرت محسن ابراهیم زاده دانلود می کنن و می بینن!! اصلا من دیدن لایو کنسرت رو زیاد درک نمی کنم کلا، تا به حال هم فقط دو تا دونه دیدم، ولی آخه بهنام بانی و ماکان بند و محسن ابراهیم زاده؟ جان من؟

هعی. 

فردا هم قراره با بچه ها بریم کتابخونه رو آنالیز کنیم که ببینیم خوبه یا نه و عضو شیم و اینا. بعیده مامان اجازه بده، اما اگر اجازه بده، می خوام به دوری و هانی لمون بگم و اگه اونا هم نیومدن، خودم اون دو روز هفته رو که ساعت دوازده و نیم تعطیل می شیم برم کتابخونه و درس بخونم. ممکنه جوگیری اول سال باشه، اما می خوام از این جوگیری حداکثر استفاده رو ببرم!

*از این به بعد به جای عین همکلاسی می گم هانی لمون که با عین دخترعمو قاطی نشن. می دونم درستش هانی لمنه، اما لمون برام جالب تره. =)

تموم شد!

آخرین آزمونم رو به عنوان یه دانش‌آموز راهنمایی دادم. و تابستون الان رسما شروع شده. 

انگار همین دیروز بود که وارد سال نهم شدم و هر روز و هر شب گریه کردم که زودتر تموم شه. الان تموم شده، ولی هیچ حس خاصی ندارم :/

پ. ن. داشتم از مدرسه برمی‌گشتم خونه و به نوشتن این پست فکر می‌کردم. داشتم به یاد روزای اول سال، از رو جدول می‌رفتم. نگاهم افتاد به پارک کنار تره‌بار. یه نیرویی داشت من رو می‌کشید به سمت تاب کوچولویی که به سختی توش جا می‌شدیم. ولی یادم افتاد که دوری نیست، تاب خوردن تنهایی کیف نمی‌ده. فرق امسال اینه که حتی اگه همین‌جا بمونم، دیگه نمی‌بینم هیچ کدوم از دوستامو احتمالا، چون هم‌رشته نیستیم. عیبی نداره بابا، اشکالی نداره! من کنار میام باهاش، این دفعه که سخت‌تر از دفعه‌های پیش نیست. 

وقتی چند روز پیش به شوخی به مامان گفتم که فکر می‌کنم یه دختره تو مدرسه‌مون موادفروشه، فکر نمی‌کردم امروز رو ببینم. 

چند روز پیش داشتیم می‌رفتیم خونه. پسره تکیه داده بود بهنرده‌های جلوی مدرسه. دختره داشت رد می‌شد. پسره یه اشاره‌ای بهش کرد و بعد دو تایی بافاصله و خیلی نامحسوس رفتن تو اون مجتمعه، جلوی مدرسه. چی بگم... برای مامان که داشتم تعریف می‌کردم گفتم فکر کنم دختره موادفروشه.

امروز اومدیم بیرون. پسره رو دیدیم اون ور. طوطی_یکی از بچه‌ها_گفت ایناها عین، اینو می‌گفتیما اون ر... که صداش بند اومد. پسره داشت کتک می‌خورد. طوطی که از همه چیز همه بچه‌های مدرسه خبر داره گفت وای، یا ابوالفضل، بابای اون دختره‌ست!

باباهه داشت می‌زد پسره رو. خیلی بد داشت می‌زدش. سرشو چند بار کوبید به نرده‌ها بعدم انداختش رو زمین و با مشت و لگد افتاد به جونش. ما هم رفتیم اون ور ببینیم چی شده. 

این ور اون ور که می‌خوندم خنده‌ی هیستیریک، نمی‌فهمیدم دقیق چیه منظورش. اما خیلی شدید بهش دچار شده بودم. قهقهه می‌زدم، ولی عصبی بود. حالم خوش نبود. عین هم استرس گرفته بود. گفت بیا بریم من سوار سرویس شم.

باباهه قشنگ که پسره رو زد، خوابوندش رو زمین به حالت سجده. بعدم زانوشو گذاشت رو کمر پسره و همه وزنشو انداخت روش. 

خنده‌م تموم شده بود. داشتم گریه می‌کردم. می‌دونم که می‌گید چه قدر این لوسه، ولی واقعا اون فشار استرس فقط با گریه خالی می‌شد. یهو پرنی که از همه خونسردتر بود برگشت سمتم گفت خفه شو سولویگ. خانم کاشی_معاونمون_ رو ندیدی؟ الان فکر می‌کنه دوست‌پسرت بوده که داری گریه می‌کنی. سعی کردم خودمو کنترل کنم. دستام داشتن می‌لرزیدن. 

معاونمون اومد تار و مارمون کرد. 

پسره یه ربع کف آسفالت بود. 

دختره؟ تو ماشین نشسته بود.

دلم واسه پسره می‌سوزه، بدجوری غرورش خرد شد. 

باباهه زنگ زد به پلیس. پلیسم نیومد. چند بار رفتیم و اومدیم اما همون جا وایساده بودن. 

رسیدیم خونه، طوطی بهمون گفت چی شده. انگار دختره که رفته خونه دیروز گردنش کبود بوده. باباشم قاطی می‌کنه، امروز میاد جلوی مدرسه. دختره هم همه‌چی رو می‌ندازه گردن پسره. طوطی می‌گفت سرویس ما که برگشت اون وری، پلیس اومده بود. پسره گردنش خونی بود، دستشم شکسته بود. شاید داشت اغراق می‌کرد، اما می‌گفت وقتی پسره داشت با باباهه سوار ماشین پلیس می‌شد قشنگ حس کردم که مرده، فقط داره راه می‌ره.

شاید نباید این حس رو داشته باشم، اما به طرز وحشتناکی دلم واسه‌ش می‌سوزه. همه‌ش می‌ترسم بمیره. به خدا شما ندیدید، با اون کتکی که اون خورد، قطعا دچار خونریزی داخلی شده.

پ. ن. یک. به جرئت می‌تونم بگم خشن‌ترین و وحشتناک‌ترین صحنه‌ای بود که تو همه زندگی‌م دیده بودم. 

پ. ن. دو. جالبتر از همه برام دوستای عوضی پسره‌ن. ده نفر اون دور و بر بودن و همه داشتن نگاه می‌کردن. هیچ‌کس نرفت کمکش.