هر بار که کتاب جامعهشناسیمو نگاه میکنم، یاد حرف بابا میافتم.
یادمه بچه بودم، کلاس دوم سوم، شایدم کمتر. بهش میگفتم بابا، دوست داری من بزرگ شدم چی کاره شم؟
میگفت من نباید دوست داشته باشم که، من دوست دارم تو کاری رو بکنی که دوستش داری و خوشحال باشی.
میگفتم حالا بگو.
بعد از کلی اصرار گفت من دوست دارم تو بزرگ شدی جامعهشناس بشی.
گفتم چرا؟
گفت چون جامعهشناسا میتونن کارای بزرگی بکنن. درسته که پولدار نمیشن هیچوقت، درسته که کسی بهشون اهمیت نمیده و به حرفشون گوش نمیده، اما اگه گوش بدن دنیا گلستون میشه.
دست سرنوشتو میبینی...؟
جالبیش اینه که هیچوقت بهم نگفتن برو دنبال کاری که پول در بیاری ازش، حتی یه بار. یادمه مامان هم بعد از کلییی اصرار، گفت دوست داشتم دکتر بشی که بتونی به مردم کمک کنی. تو مناطق محروم و...
+انگار اون جذابیت اولیه مدرسه از بین رفته و یواش یواش دارم میترسم. هروقت به دور و بر کلاس نگاه میکنم و به خودم میگم خدایا، آی دونت بلانگ هیر! سریع سرمو میارم پایین و کتابم رو باز میکنم. نه. حق نداری از الان شروع کنی. درستو بخون، ارزششو داره.هنگ این دِر.
+امروز فهمیدم بچهها به اون بیبخاریای که فکر میکردم نیستن. حالا نمیدونم نکته مثبتیه که تنها چیزی که از جامعه سرشون میشه اینه که "حجاب باید برداشته بشه"، یا نکته منفیایه که هیچچیزدیگهای براشون مهم نیست و کلا عقیدهای در هیچ موردی ندارن. طوطی، طوطی، طوطی...
+برای فردا باید انشا بنویسم. یه انشای غیراحساسی و غیرخیالی درمورد پنجره، یا گلدون، یا دیوار... خدایا. خدایا شکرت، معلمامون خوبن همهشون، فقط میشه یه جوری این شین و اون شین و اون احمد خانم رو منفجر کنی، منهدم کنی، خنثی کنی؟*
آهان، و اون خانم ب، معلم هنر پارسالمون که بنده خدا مغزش تفاوت بین "تفکر و سواد رسانهای" و "هنر" رو درک نمیکنه و بچهها رو مجبور کرده بود بشینن برای طرح جلد کتاب اتود بزنن.
*کی اینقدر خبیث شدم؟
:)