باهم از کنار مغازهها رد میشدیم. با حرفهاش سرم رو تکون میدادم و میخندیدم. یهو دستش رو گرفتم: «صبر کن، بیا یه لحظه بریم توی این کتابفروشی. میخوام ببینم اون کتابی که میخواستهم رو دارن یا نه.»
قبول کرد و رفتیم تو. به قفسهها نگاه کردیم، ولی به نتیجهای نرسیدم. به سمت پیشخوان رفتم تا کمک بگیرم. دختری که باید پشت سیستم میبود، صورتش رو توی یه کتاب فرو کرده بود. صداش کردم: «ببخشید خانم، ممکنه کمکم کنید؟»
سرش رو که بالا آورد، خشکم زد. به کنارم نگاه کردم و دیدم اون هم با دهن باز داره به دختر نگاه میکنه. دختر هم از دیدن من تعجب کرده بود. عینک رو روی بینیش جابجا کرد و برای چند لحظه، هرسه در سکوت بههم خیره شده بودیم. چهطور ممکن بود؟ اون دختر با من مو نمیزد، به جز عینک روی چشمهاش و بهجز موهای قرمزی که ریخته بود رو پیشونیش و ریشههای قهوهایشون پیدا بود. بعد از چند لحظه، همه خندیدیم. کمی صحبت کردیم. کتابی که میخواستم رو نداشتن. بعد از اون، هر کاری میکردم، نمیتونستم تصویر اون دختر رو از ذهنم بیرون کنم.
واقعا این قصد رو نداشتم، راست میگم. فقط یه روز به خودم اومدم و دیدم که چند ساعته که نشستهم روی نیمکت جلوی کتابفروشی و از پشت شیشه، به اون دختر خیره شدهم. انگار هیپنوتیزمم کرده بود، انگار جادویی در کار بود. نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. چند روز طول کشید، یا شاید هم چند هفته. کمکم بیشتر شناختمش. عین من بود، ولی در عین حال، نبود. زیاد میخندید. کتابهای موردعلاقهش، کاملا متفاوت بودن. معمولا لباسهای رنگارنگ میپوشید. یه نفر بود که گاهی میاومد دنبالش و باهم از کتابفروشی میرفتن بیرون. انگار دوستهای زیادی داشت. همهی لحظات بیداریم رو صرف فکر کردن بهش میکردم. گاهی برام عجیب بود که کسی از خودش نمیپرسه چرا من همیشه اونجا نشستهم. اون من رو یاد کسی میانداخت که مدتها پیش فراموش کرده بودم، کسی که هنوز هم هر کار میکردم، نمیتونستم به یاد بیارمش.
یه روز صبح مثل همیشه روی نیمکت نشسته بودم، منتظر که با لیوان قهوه توی دستش از راه برسه، بره داخل و با صدای بلند به همه سلام کنه. ولی نیومد. خیلی صبر کردم، ولی خبری نشد. فکر کردم شاید مریض شده یا رفته سفر، ولی روز بعد هم نیومد. روز بعدش هم. دیگه هیچوقت ندیدمش. هنوز هم گاهی روزهام رو روی اون نیمکت سر میکنم؛ انگار ته دلم، هنوز امیدوارم که یه بار دیگه ببینمش.
حیف شد. آخه دلم میخواست یه بار، جرئتم رو جمع کنم، برم جلو و ازش بپرسم: «چهطور میتونی من باشی و در عین حال، اینقدر زیبا باشی؟»
روز دوم: گاهی وقتها حس میکنم یه بخشی از من داره تو یه جای دیگه زندگی میکنه.
بعدا نوشت: چیزی که دیشب نوشته بودم رو دوست نداشتم و امشبی رو حتی بیشتر دوست ندارم. :)) این رو نمیگم که بقیه بیان بهم بگن که وای نه خوبه، هدفم این نیست. کل این چالش برای این بود که خودمون رو یه کم بیشتر وادار به نوشتن کنیم و من با نوشتن هر خطی که ازش بدم میآد، به خودم میگم: «عیب نداره، بهتر میشه.»
گمونم بیشتر منظورم اینه که خیلی با اینها قضاوتم نکنید، خودم هم میدونم که واقعا خوب نیستن. :))
نمیگم وای نه خوبه
میگم ولی من خوشم اومد :`)
به دل میشینه قلمت