۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است.

یک. باهم انیمه دیدن و مانگا خوندن، کلاس‌های درس و نقشه‌های آینده. 

دو. باهم نمایشگاه کتاب رفتن و هدیه تولدم از طرف صبا. 

سه. کارامل ماکیاتو با آپریل. 

چهار. دانشکده ادبیات و رفت‌وآمد بهش. 

پنج. همه‌ی اساتید ناز و گوگولی‌ای که امسال باهاشون کلاس داشتم، علی‌الخصوص خانم‌ها م‌و و ن‌م.

شش. هم‌دانشگاهی شدن با روناهی.

هفت. حلقه مطالعه ادبیات روسیه.

هشت. کتابخونه مرکزی دانشگاه.

نه. همه‌ی اون دویست سیصد تا تماسی که گرفتم؛ «سلام، وقتتون به خیر. سولویگ هستم، از فلان‌جا باهاتون تماس می‌گیرم.».

ده. سفر مشهد و دیدن بچه‌ها.

یازده. قرارهای وبلاگی و دیدن کلی از دوستان چندین و چند ساله‌م برای اولین بار.

دوازده. همه‌ی وقتی که با خانواده‌م گذروندم.


پارسال این پست رو نوشته بودم، یادتونه؟

شعر عنوان از فرخی یزدی.

من خودم را انسان مادی‌ای می‌دانم. شاید تعریف ما از این کلمه باهم متفاوت باشد، ولی طبق تعریف خودم، انسان مادی‌ای هستم. بیشتر از این جهت که این‌قدر سریع دل‌بسته‌ی اشیاء و مکان‌ها و افراد می‌شوم. افراد خیلی کم‌تر البته، ولی به هر حال.

راستش همان‌قدر که سریع دل‌بسته می‌شوم، احساسات شدیدی را هم تجربه می‌کنم؛ طوری که معمولا نمی‌توانم یک گزینه‌ی موردعلاقه انتخاب کنم. همه‌چیز را می‌خواهم، همه‌چیز را دوست دارم.

ولی اگر بخواهم و شما از من بخواهید و خلاصه یک جور تمایل دوطرفه این وسط در میان باشد (یا حتی نباشد، چون فعلا من دارم حرف می‌زنم و شما دارید می‌خوانید)، می‌توانم یک دانه مکان موردعلاقه در تمام دنیا برایتان نام ببرم. و منظورم یک مکان ثابت و فیزیکی‌ست، نه مثلا در آغوش مادرم.

از بین تمام جاهایی که عاشقانه دوستشان دارم، اگر قرار باشد فقط یک جا را انتخاب کنم تا در آن زندگی کنم و بمیرم، کتابخانه را انتخاب می‌کنم.

الان که این جمله را نوشتم، حس کردم چه‌قدر ادایی به نظر می‌رسد. ولی حقیقتا همین است که هست.

راستش امروز به این نتیجه رسیدم که در عین مادی بودنم و شدتش، در مکانی همچون کتابخانه مرکزی دانشگاه گویی از کالبدم خارج می‌شوم و یک جور کشف و شهود عارفانه را تجربه می‌کنم. حسی که شاید به خیلی‌ها در حین مراقبه دست بدهد. ناگهان به خودم می‌آیم و می‌بینم که ده دقیقه است با دهان باز در بین قفسه‌ها پرسه می‌زنم، چون باورم نمی‌شود درباره همچین موضوعاتی هم کتابی وجود داشته باشد. بعد باید به خودم یادآوری کنم که دهانم را ببندم چون خیلی وجهه‌ی جالبی ندارد. ولی اصل قضیه دقیقا همین از خود بی‌خود شدن است. واقعا این کتابخانه‌ها انسان را سحر می‌کنند. مثل یک جزیره یا جنگل جادویی که می‌توانی درشان پرواز کنی و هرچیزی یاد بگیری، همه‌چیز را بدانی. از دستور زبان ارمنی، تا اوضاع اقتصادی کامبوج دردهه‌ی هفتاد میلادی. از طریقه‌ی اجرای هیپنوتیزم، تا جرائم مربوط به کودکان در ایالات متحده. هرچیزی، اساسا هرچیزی، قدیم و جدید هم ندارد حتی. قلب آدم می‌ایستد از این‌همه... این‌همه چیز! دنیا خیلی بزرگ است حقیقتا و ذهن انسان‌ها هر بار من را به شگفتی وا می‌دارد.

حالا تصور کن وسط پرواز سرگردان میان قواعد منطق ارسطویی و قوانین ترمودینامیک، برمی‌خوری به چهار تا پری مهربان و ساحر خردمند. آن‌ها هم به تو لبخند می‌زنند و می‌گویند اگر گم شده‌ای، می‌توانی از این قفسه‌ی حاوی ادبیات روسیه به عنوان راهنما استفاده کنی و بروی تا برسی به مفاهیم بنیادین فیزیک کوانتوم و از آن‌جا در خروجی را می‌بینی. ولی تو وسط راه، دلت را به یک مجموعه کامل از اشعار فلان شاعر که تا به حال اسمش را هم نشنیده بودی می‌بازی و منحرف می‌شوی. بعد به خودت می‌آیی و می‌بینی که نمی‌دانی ساعت چند است و پنجره‌ای هم دور و برت نیست، ولی واقعا چه اهمیتی دارد؟ همان‌جا میان کتاب‌ها غوطه می‌خوری و در چشم به‌هم زدنی، روزها از پس هم می‌گذرند. بال‌هایت کم‌کم دارند کاغذی می‌شوند و هرچه می‌گذرد، چم و خم زندگی در این جنگل وحشی را بهتر یاد می‌گیری. میانبرها، راه‌دررو‌ها (بالاخره نباید بگذاری نگهبانان جنگل در طی شب چشمشان به تو بیفتد)، بخش‌های وحشی و ترسناک جنگل و آن جاهایی که نور آفتاب قدری گرمشان کرده و جان می‌دهند برای دراز کشیدن و تنفس. حتی دوست هم پیدا می‌کنی! کرم‌هایی که میان کتاب‌ها می‌لولند و آن‌ها را می‌جوند و کرم‌های شب‌تابی که همدم شب‌های تاریک و تنها می‌شوند. بعد، قبل از این که حتی متوجه شوی، زندگی گذشته‌ات را پشت سر گذاشته‌ای و یک پری جنگلی تمام عیار شده‌ای؛ وسط بهترین جایی که در این عالم خاکی وجود دارد.