۱۶ مطلب با موضوع «فانتزی های تماشاگر» ثبت شده است.

یه دوست لازم دارم. دختر باشه. بیست و شیش هفت ساله. ترجیحا پولدار باشه، نبود هم نبود حالا. مجرد باشه و تنها زندگی کنه، یا فوقش با مادرش مثلا. دختر باخدا و پاکی هم باشه. 

آهان، مشکلی هم نداشته باشه که من این سه سال باقی‌مونده رو برم پیشش زندگی کنم. 

قدیمیا یه چیزی حالی‌شون بوده که گفتن دوری و دوستی. 

لطفا برای کادوی تولدم، بلیت اینو بخرید و پیشاپیش بهم بدیدش. اصلا تا سه سال بهم تبریک هم نگفتید عیبی نداره. 

آهان، دیروقته. لطفا راه رفت و برگشت اسکورتم کنید. یا بادیگاردی، چیزی برام اجاره کنید. 

Won't you stay alive?

I'll take you on a ride

I will make you believe you are

LOVELY


Lovely

Twenty one pilots


یه دونه از اینا لطفا :)

و کاش می‌تونستم گاهی اینو به بعضیا بگم، کاش می‌تونستم این کار رو برای بعضی آدمای زندگی‌م انجام بدم، هرچند راهش رو بلد نیستم. 


+ دلیل این که کامنتای بعضی پست‌ها رو می‌بندم، اینه که نمی‌خوام حالت الزام ایجاد کنم، چون گاه‌گداری برای خودم پیش میاد که حس می‌کنم حتما باید یه چیزی بگم. ولی اگه حرفی داشتید، قسمت "هست آیا سخنی با سولویگِ" اون بالا، همیشه به روی همه بازه :) 

یه اتفاق بزرگ بیفته. مرگ نه. مرگ خودم رو چرا، ولی مرگ اطرافیانم رو فکر نکنم دووم بیارم. نه، چیز به اون بزرگی نه. کوچیک‌تر.

مثلا یه شکست عشقی بزرگ بخورم. دقیقا همون لحظه‌ای که فکر می‌کنم همه چیز خوب و عالیه، دنیا بزنه تو دهنم و بگه اشتباه می‌کردی. 

همه موهامو تا اونجایی که می‌شه قیچی کنم و بقیه‌شو بتراشم. بریزمشون لای یه پارچه. پارچه‌هه رو عین بقچه بپیچم. بذارمش اون پشت کمد. زیر جعبه‌ها، پشت لباسا.

همین. 

احتمالا یه همچین شکستی برای آدمی مثل من لازمه. شاید این حس دردخواهی رو خنثی کنه. شاید برای همیشه از درد سیرم کنه. شایدم فقط عطشم رو بیشتر کنه. انگار که طعم یه درد واقعی بره زیر زبونم و بعدش بیام بنویسم الان تنها چیزی که راضی‌م می‌کنه، مرگ یکی از عزیزامه. آدمیزاد که قابل پیش‌بینی نیست.

دلم می خواد همه روز مثل کرم بیفتم یه گوشه. اصلا تخت قشنگ خودمو که کتابام کنارشن از فائزه پس بگیرم. بیفتم رو تخت. پتو کلفته که توپ توپی و رنگارنگه رو بکشم روم و کولر رو روشن کنم. یه بستنی لیتری شکلاتی هم کنار دستم باشه. تا شب، بخورم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم و بخوابم و بخوابم.

یه فاکتور دیگه هم باید داشته باشه. به قول آهنگ amensia، صبحش با فراموشی بیدار شم. این جوری دیگه فکر و خیال هم نمی کنم.

عیدی (یا حالا هر مناسبت دیگه‌ای) یه دونه ماشین تایپ بگیرم. 

یه دونه رو نشون کردم، تو دیوار، آبیه، یه تومنه. 

مامان می‌گه به چه دردت می‌خوره. 

سوار فولکس غورباقه ای آبیم باشم، با سرعت شصت کیلومتر بر ساعت حرکت کنم و تو ماشین هم آهنگ take me to church پخش بشه. آروم آروم برم تا برسم به خونه م که یه اتاق گرد به قطر شیش متره، تو آخرین طبقه یه ساختمون خیلی بلند که دیگه هیچی ازش بلندتر نیست. وسط اتاقمم یه تخت گرده، پر بالشای آبی و صورتی. دور تا دور اتاقمم پر کتابه، همین جوری به هم ریخته. برم رو تختم، لب تاپمو بردارم و یکی از آهنگای شهرام ناظری یا محسن چاوشی رو بذارم و دراز بکشم و از سقف گنبدی شیشه ای اتاقم، به آسمون نگاه کنم.

یه روزی، وسایلم رو بردارم_یا برندارم_و برم و برم و فقط برم.

پیاده، مثل فارست گامپ، یا با مترو، یا با قطار. اتوبوس نه، می خوام برم، ولی نه اون دنیا، اتوبوس امن نیست.

بتونم برم یکی از این تئاترایی که رو صحنه ن رو ببینم.
(این یکی جزو معدود فانتزیاییه که می دونم قرار نیست به حقیقت بپیونده. پول ندارم، می فهمییی؟ ندارم!!)
نمی تونم بگم خیلی از تصمیمات مهم زندگیم رو توی اتوبوس گرفتم، اما می تونم بگم توی اتوبوس، اغلب تصمیمات خیلی مهمی گرفتم.
کلا من وسایل نقلیه عمومی رو خیلی دوست دارم. (البته اگر جا برای نشستن، شده کف زمین گیرم بیاد :/) از مترو بگیر که عاشقشم، تا همین اتوبوس و تاکسی.
هر دفعه که می شینم توی اتوبوس، انگار یه صدایی بهم می گه: خب سولویگ، تو الان حدود چهل دقیقه زمان داری و می تونی همین جوری که هندزفری تو گوشته و خواننده برای خودش می خونه، فکر کنی. می تونی به چیزایی فکر کنی که خیلی وقته دنبال فرصتی برای فکر کردن بهشون می گردی.
بعد من می مونم و صدای آهنگ توی پس زمینه با یه عالمه فکر دست نخورده.
آره، قبول دارم، خیلی وقتا فکرای اعصاب خرد کنی ان، خیلی وقتا تصمیمات سختی ان. حتی گاهی تا مرز شکستن می برنم، اما من این جور ساکن نشستن و فکر کردن رو دوست دارم. به علاوه، توی اتوبوس که می شینم، انگار کلی چیز جدید به مغزم هجوم میارن. دوس دارم فکر کنم که قبل از من کیا روی این صندلی نشستن؟ چه آدمایی بودن؟ کجا می رفتن؟ به چی فکر می کردن؟ یا اصلا بقیه آدمای توی این اتوبوس، داستان هر کدومشون چیه؟ گاهی اوقات دلم می خواد همین طوری بشینم و ساعتها فکر کنم. اون قدر فکر کنم و فکر کنم، که خوابم ببره و بعد به طرز معجزه آسایی، دقیقا توی همین ایستگاهی که باید پیاده شم از خواب بیدار شم و خیلی خونسرد، کرایه م رو بدم و بیام بیرون. 
به همین سادگی، به همین خوشمزگی :)