۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است.

می‌خواستم از امسال و از این تابستون بنویسم. ولی نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. پس از اولش شروع می‌کنم. به نظرم حرفام زیاده و خیلی هم پراکنده، ولی شما به بزرگی‌تون ببخشید. هنوز مریض و حال‌ندارم و نمی‌تونم هم نوشتن این پست رو بیشتر از این عقب بندازم. 

پارسال شهریور؛ خونه‌مون رو عوض کردیم و اومدیم قم. من؟ در نابودترین وضع خودم بودم. کرونا داشتم، تازه از المپیاد جهانی جغرافی دست‌خالی برگشته بودم و به مرحله‌ی سوم المپیاد ادبی هم نرسیده بودم. درسای کنکورم همه تلنبار شده بود و هیچ ایده‌ای از هیچ‌کدومشون نداشتم. آره، افتضاح بود. :دی

یواش‌یواش بهتر شد. مریضی‌م خوب شد، یه کم درس خوندم، زخمام یه کوچولو کمرنگ‌تر شدن، چه می‌دونم، از این حرفا. 

رفتم مدرسه. یه موج جدید از اضطراب، چون حس کردم به طرز بدی از همه‌ی بچه‌ها عقبم. چیزایی که بلد بودن، ساعتای مطالعه‌شون... هم‌کلاسی‌م می‌پرسید خانم باب مفاعله این‌طوری معنی می‌شه دیگه؟ و من هنوز به سختی می‌تونستم تشخیص بدم که کدوم کلمه مال باب مفاعله‌ست.

ولی خب گذشت. ذره‌ذره درس خوندم، آزمون دادم، پشتیبانم هندونه داد زیربغلم، با بچه‌ها دوست شدم. می‌دونی، از اینجا به بعد دیگه کم‌کم کارها افتاد تو سرازیری. 

برای خودم اعتیادهای جدید دست‌وپا کردم. مدتی می‌شد اعتیادم به فیلم و سریال رو کنار گذاشته بودم، ولی اد تو سال کنکور تصمیم گرفتم دوباره بیفتم رو دور سریال دیدن و مثلا تو یه هفته دو تا سریال رو تموم کنم. یوتوب و پینترست جای ثابتشون رو تو روزام پیدا کردن و وقتم رو جویدن. ولی به هر حال، می‌گذروندم خلاصه. 

عید شد، یه هفته رفتم مدرسه، خوش گذشت. 

بعد از عید، شل شده بودم. درس خوندن سخت بود. دلم رو به کنکورهایی که می‌زدم خوش کرده بودم. از اول خرداد، گوشی‌م رو گذاشتم کنار. گوشی تنها عامل حواس‌پرتی‌م بود، وقتی که دیگه نمی‌تونستم باهاش حواس خودمو پرت کنم خیلی بد بودم. نمی‌تونستم درس بخونم، اضطراب کم‌کم داشت خودشو نشون می‌داد. امتحانا رو دونه‌دونه می‌دادم و دعا می‌کردم که کافی باشم. از یه جایی به بعد به جای گوشی با لپ‌تاپ خواهرم وقت تلف می‌کردم. روزها ویدیوهای بی‌معنی می‌دیدم و شب‌ها تا دیروقت سریال‌های تکراری و گریه می‌کردم.

خاله‌م می‌گفت که وقتی یه هفته مونده بوده به کنکورش، یهو تو کتابخونه قاطی می‌کنه و با جیغ و داد و گریه همه‌ی کتاباش رو پرت می‌کنه تو در و دیوار که "دیگه خسته شدم!". منم اون اواخر خسته شده بودم. کارت ورود به جلسه که اومد، انگار تازه باورم شد که کنکوری هم در کار هست. اون چند روز خواب و خوراک نداشتم. دلهره، دلهره من داشت خفه‌م می‌کرد.

ولی خب می‌دونی چیه، بالاخره تموم شد.

کنکور رو دادم و تابستون بعدش احتمالا تنها تابستونی بود که گفتم می‌ترکونم و ترکوندم. هیچ کار خاصی نکردم، فقط وقتم رو تلف کردم. به تلافی همه‌ی کارایی که می‌خواستم بکنم و نتونسته بودم. اوضاع روحی‌م خیلی بهتر شده بود. بعد از دو سه سال، انگار دوباره به زندگی امید پیدا کرده بودم. به خودم می‌گفتم که این بار دیگه قرار نیست روزای آخر، summertime sadness گوش بدم.

این کاغذا رو روزای اول خرداد، اون موقع که حالم خیلی بد بود زدم به کتابخونه‌م. به مرور دور تا دورش پر از نوشته‌های دیگه شد. ولی وقتایی که خسته می‌شدم، به اینا نگاه می‌کردم و یه ذره انرژی می‌گرفتم، می‌دونی؟

روزی که رتبه‌ها اعلام شد، من خونه‌ی عموم بودم. از صبح تا شب با آپریل از استرس مردیم و زنده شدیم. شب داشتیم با ناامیدی می‌خوابیدیم که بالاخره نتایج اعلام شد. نمی‌دونستم خوشحال باشم یا نه، مخصوصا با دیدن این‌که آپریل از نتیجه‌ش راضی نبود. تا سه چهار ساعت بعد از اون بیدار بودیم و حرف می‌زدیم تا که بالاخره نزدیکای صبح خوابمون برد. 

دیروز هم که نتایج اعلام شد، خونه‌ی عموم بودم. یهو عمو از تو اتاق گفت "بچه‌ها نتایج!" و ما دویدیم سمت اتاق تا گوشی‌هامون رو برداریم. وارد سایت شدم ولی دستم رو گرفتم رو بخش نتیجه. می‌ترسیدم نگاهش کنم. به جاش آپریل رو نگاه کردم که اول شوکه بود ولی بعد راضی. دستم رو از روی صفحه برداشتم و نتیجه رو نگاه کردم. 

مامان زنگ زد که تبریک بگه‌؛ خودش تو خونه نتیجه‌م رو دیده بود و به بقیه هم گفته بود. پشت‌بندش دایی. بلافاصله، خاله. بعد از اون، بابا. شب آبجی زنگ زد، بعد هم حاج‌آقا. صبح عمه و بعدش هم دخترعمه. خیلی‌ها پیام دادن و استاتوس تبریک گذاشتن و غیره و غیره. 

حالا تموم شده. این مرحله از زندگی‌م به صورت رسمی، به آخر رسیده.

آیا خوشحالم؟ نه راستش. آیا ناراحتم؟ احتمالا. آیا به خاطر این‌که خوشحال نیستم احساس گناه می‌کنم؟ بله، خیلی زیاد. ولی دست خودم نیست. خودم رو دلداری می‌دم که حتما صلاح همین بوده. به خوشحالی دوستام، به آپریل، به استلا، به پرنیان، نگاه می‌کنم و براشون قلبم اکلیلی می‌شه. به آینده‌ای که جلوی روی همه‌مونه فکر می‌کنم و تلاش می‌کنم امیدوار باشم.

ته دلم، ته سرم فلش‌بک‌های پارسال رهام نمی‌کنه. وقتی که فهمیدم المپیاد فقط ۴۰ نفر رو قبول می‌کنه و من نفر ۴۱م شده‌م. وقتی با ایزابلا حرف زدم و فهمیدم با یه اختلاف خیلی جزئی، نتیجه‌ش دقیقا همون چیزی شده که می‌خواسته. برای اون خوشحالم، واقعا می‌گم. ولی صداهه یه جورایی بغض کرده و آروم می‌گه "پس ما چی؟".

نمی‌دونم صداهه.

نمی‌دونم کی قراره نوبت ما باشه. نمی‌دونم کی قراره به جای نفر اول بازنده‌ها، نفر آخر برنده‌ها بشیم.

ولی یه روز به اونجا می‌رسیم.

این قول رو از من داشته باش صداهه. یه روز، تو جمع برنده‌ها وایمیستیم؛ به این روزها نگاه می‌کنیم و عرق رو از پیشونی‌مون می‌گیریم و با تموم وجود لبخند می‌زنیم. 

سرم پر از مِهه.

تب دارم و هذیون می‌گم. گفتم "زائر" خطاب شدن رو دوست دارم، چون حس خوبی داره. عناوین کلی، حس خوبی دارن. ولی من دوست ندارم به خاطر ظاهرم یا حتی فکرم با تو توی یه دسته قرار بگیرم و یه عنوان کلی بهم بچسبه. از تو و فکرهات و عقایدت متنفرم. 

تب دارم.

هُرم گرمای زیر دیگ‌ها توی صورتم می‌خوره و آفتاب پوستم رو می‌سوزونه. من گیجم و انگار دارم توی خواب راه می‌رم. نگاهم به لیوان‌های چای و بخاری که ازشون بلند می‌شه می‌افته و از احساس گرماشون از دور، سرگیجه می‌گیرم و کم مونده از حال برم.

تب دارم.

بابا می‌گه یزله یه جورایی شبیه رقصه. می‌گه تو نمی‌خوای بهشون ملحق شی؟ من به صدای دختر کناری‌م گوش می‌دم که با دوستش حرف می‌زنه و چیزی نمی‌فهمم به جز "انتی ایرانی؟" که سر تکون می‌دم در جوابش.

تب دارم.

از دختر جلوم می‌پرسم فارسی؟ می‌گه لا، عراقی. می‌گم انگلیسی؟ می‌گه یس. می‌گم آی هو ا کولد و التماس توی صدام رو می‌شنوم. نمی‌فهمم منظورم رو می‌فهمه یا نه وقتی بهم چند تا قرص می‌ده.

تب دارم.

بابا لیوان آب رو روی چفیه‌م خالی می‌کنه و عذرخواهی می‌کنه. سرم رو تکون می‌دم. این حرفا چیه. به بچه‌های توی کالسکه‌ها و رو شونه‌های پدر و مادرها نگاه می‌کنم و نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم تا هرچی نفرینه روونه‌ی مسیر اون پدر و مادرها نکنم.

تب دارم.

صدای پسر از پشت‌سر تو گوشم می‌پیچه، به عربی می‌گه "پاهات رو بپا، زائر!"، هی می‌گه، هی می‌گه، پشت‌سر هم. بعد یکهو توی ون، همه دارن داد می‌زنن که نماز واجبه و کم مونده کاری بکنن که ماشین چپ کنه.

صدای مردم قشنگه وقتی به زبون‌های دیگه حرف می‌زنن. من می‌شینم و از سردرگمی‌م لذت می‌برم. 

تب دارم.

می‌گن یه نفر مرده.

ولی تو که حرف من رو نمی‌فهمی، برات هم مهم نیست. برات مهم نیست چند نفر دیگه بمیرن. دلیلش هم اهمیتی نداره. 

سرم هنوز پر از مِهه.

چشم‌هام رو فشار می‌دم وقتی سیاهی می‌رن.

از حال می‌رم. 

سلام. (شاید سیستمم این‌طوریه که اول پستای یه مقدار جدی‌تر سلام می‌کنم؟ خودمم هنوز نفهمیده‌م.)

برای نوشتن این پست دو به شک بودم، ولی خب فکر کردم که _می‌دونم کلیشه‌ای به نظر می‌رسه ولی واقعا حقیقت داره_ حتی اگر یه نفر هم بتونه از حرفایی که می‌زنم استفاده کنه، واقعا برام مایه‌ی خوشحالیه.

پس آره، تو این پست می‌خوام از تجربه‌ی خودم با کنکور انسانی بگم. 

یه وقتایی به نظرم مسخره می‌رسه که هرکسی بیاد بشینه از کنکورش بگه، ولی وقتی فکر می‌کنم به خودم و دور و بری‌هام، می‌بینم که به عنوان یه دانش‌آموز کنکوری واقعا منتظر اشاره و راهنمایی هر ننه‌قمری بودیم! پس احتمالا خالی از لطف هم نیست. 

پست خیلی طولانیه. :دی

به رتبه‌م هم باید اشاره کنم، نه؟ تو کنکور ۱۴۰۱، رتبه‌م توی کنکور انسانی ۶۶ منطقه‌ی دو و ۱۸۳ کشوری بود. 

راستش من همیشه دید مثبتی نسبت به بزرگ شدن و گذر زمان داشته‌م. آدم خیلی می‌شنوه که مردم می‌گن که دوست ندارن بزرگ بشن یا همچین چیزی، ولی به نظر من به قول اون پیرمرده تو شازده کوچولو، مشکل بزرگ شدن نیست، بلکه مشکل فراموش کردن بچگیه. البته بماند که این روزا دارم درمورد تعریف انسان‌ها از بچگی و این‌جور چیزا بیشتر فکر می‌کنم. نمی‌دونم، شاید اگر به نتیجه‌ای رسیدم درمورد اون هم بنویسم.
به هر حال. فکر می‌کنم بزرگ شدن بد نیست، بلکه در واقع یه تغییر در جهت مثبته.
آدما بهت می‌گن _و خودت هم احتمالا به زودی متوجه می‌شی_ که ۱۸ ساله شدن هیچ تغییر خاص و مهمی نیست، مثل همه‌ی سال‌هایی که قبل از اون اومدن و رد شدن و سال‌هایی که بعد از اون قراره بیان. این‌طوریه که آدم می‌دونه قرار نیست اتفاق خاصی بیفته، ولی انگار ته دلش انتظار داره صبح روز تولدش با یه جفت بال از خواب بیدار شه یا همچین چیزی. واضحه که این اتفاق نمی‌افته.
این روزا، این حس بزرگ شدنه رو خیلی بیشتر درک می‌کنم. به این فکر می‌کنم و امیدوارم که فکرم نسبت به پارسال یا پیارسال فرق کرده باشه. که دست‌کم یه ذره پخته‌تر شده باشم. به قول شهید بهشتی، آدمِ پویا دیروزش با امروزش فرق می‌کنه. دوست دارم همچین آدمی باشم. ولی تغییرات محیطی از تغییرات درونی خیلی محسوس‌ترن.
پریروز یه عده از بچه‌ها به مصاحبه فرهنگیان دعوت شدن. سه سال پیش که دخترعمه‌م کنکور داد، من بودم که خبر اعلام نتایج رو بهش دادم و رفت چک کرد. امسال که نتایج خودمون اومد، من زودتر خبردار شدم و به آپریل* هم گفتم. سر همین فرهنگیان هم من بودم که با این‌که خودم اصلا فرهنگیان نزده بودم، بهش خبر دادم تا ببینه دعوت به مصاحبه شده یا نه. شاید تو زندگی قبلی‌م، جارچی یا نامه‌رسون یا همچین چیزی بوده‌م. دعوت شده بود. امیدوارم قبول بشه، اگر این چیزیه که براش بهتره.
این رو می‌خواستم بگم که تغییرات چه‌قدر محسوسه. فکر این‌که نصف دوستام و هم‌کلاسیام قراره از مهر برن دانشگاه تا معلم بشن، فکر این‌که دخترعمه‌م درسش تموم شده و از مهر داره می‌ره سر کلاس تا درس بده، فکر این‌که چند تا از‌ همکلاسیای سابقم حالا ازدواج کرده‌ن، که تا چند روز دیگه هرکدوممون داریم جمع می‌کنیم تا بریم و تو یه شهر دیگه زندگی کنیم، همه‌ی اینا من رو شگفت‌زده می‌کنه و راستش یه وقتایی هم می‌ترسوندم. باورم نمی‌شه که ما به این قسمت از زندگی رسیده باشیم. هر وقت به آپریل می‌گفتم که زودتر گواهینامه‌ش رو بگیره یا به استلا می‌گفتم که تو فرم انتخاب رشته‌ش فلان چیز و فلان چیز رو حتما لحاظ کنه، یه نفر تو سرم با گیجی به دور و برش نگاه می‌کرد و می‌پرسید "ما؟".
یه زمانی بودن تو خونه خیلی سخت بود. نمی‌دونم شما یادتون هست یا نه، درموردش می‌نوشتم گاهی، این‌طوری بود که هر روز دعوا می‌کردیم. من همین‌جوری‌ش هم تو شرایط روحی خوبی نبودم و همه‌ی این دعواها فقط بیشتر ذهنم رو متشنج می‌کرد جوری که فقط دلم می‌خواست زودتر از اون خونه برم و دیگه هیچ‌وقت برنگردم. ولی حالا هر وقت مامان یا بابا چیزی درمورد دانشگاه می‌گن، وقتی مامان می‌گه باید فلان چیز رو هم بخریم چون تو خوابگاه نیازت می‌شه، هر بار چند ثانیه طول می‌کشه تا باور کنم که دیگه واقعا چیز زیادی نمونده. توی ذهنم هنوز یه بچه‌ی پنج ساله‌ست که با بغض می‌گه که دوست نداره از مامان و باباش جدا بشه. و خب من هیچ‌وقت همچین آدمی نبوده‌م. از بچگی خیلی وقتا طولانی‌مدت از خانواده‌م جدا بوده‌م، چون مامان هی تو جشنواره‌های مختلف شرکت می‌کرد و مجبور می‌شدن برن. یه هفته منو می‌ذاشتن خونه‌ی مامان‌بزرگمینا، سه روز خونه‌ی عموم، دو روز خونه‌ی عمه‌م؛ من حتی یه بار خونه‌ی خاله‌ی مامانم موندم! که الان هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم چه‌طوری از شدت معذب بودن و رودروایسی نمردم تو اون مدت. یعنی منظورم اینه که بچه‌ی مامانی و لوسی نبوده‌م. نمی‌دونم، به نظرم به خاطر اتفاقاتی که تو این مدت افتاده، وابستگی‌م به خونواده‌م خیلی بیشتر شده.
گمون کنم هنوز همون بچه‌ی پنج ساله‌م. 
مثل اون جوجه‌ای که پرواز بلد نیست و می‌ترسه که گرمای لونه رو ترک کنه، ولی هلش می‌دن و سرش داد می‌زنن که مجبوره زودتر پرواز کردن رو یاد بگیره، وگرنه زنده نمی‌مونه. :دی
چه‌قدر طولانی شد. فکر کنم لب مطلب همون شگفت‌زدگی و دلهره‌م نسبت به اوضاع فعلی بود. :دی دلم می‌خواست درموردش بنویسم. ممنون اگر خوندید.

*آپریل دخترعمومه. قبلا اینجا اسمش عین بود و بعد شد زهرا، ولی باز اسمش رو عوض کرده‌م. :دی این بیشتر بهش میاد، خیلی واسه انتخابش فکر کرده‌م. 

بعدا نوشت: یه کم دیگه احتمالا می‌خوام درمورد سال کنکور هم بنویسم. می‌خواستم یه پست هم درمورد درس خوندن و اینا بنویسم، راهنمایی و نکته‌ای اگر به ذهنم برسه. ولی بعد فکر کردم شاید خیلی به درد کسی نخوره، نمی‌دونم... اگر شما فکر می‌کنید می‌تونه برای خودتون یا کس دیگه‌ای مفید واقع بشه، بگید تا بنویسم.

بعدا نوشت ۲: عنوان پست یه جورایی بازی کلماته با اسم کتاب the summer I turned pretty. نخونده‌مش، فقط از اسمش استفاده کردم.

بعدا نوشت ۳: انگار نوشتن تو اینجا رو فراموش کرده‌م و هنوز درست و حسابی دستم نیومده باید چه کار کنم. امیدوارم تحملم کنید و به بزرگی خودتون ببخشید. =)