۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است.

نه نه نه نه... 

قرار نبود این کارو باهام بکنی صداهه، قرار ما این نبود. من باهات دوست شده بودم صداهه، داشتیم باهم کنار می‌اومدیم صداهه!

یه وقتایی بدم نمی‌آد برگردم و بنویسم، اما نمی‌شه. پستای قدیمی‌م رو که می‌خونم، از یه سری‌شون متنفر می‌شم و دلم واسه بعضیاشون می‌تپه. بعد تلاش می‌کنم به یاد بیارم که نوشتنشون چه حسی داشت و فقط یه سری چیز گنگ و بی‌معنی و نصفه‌نیمه به یاد می‌آرم. گفتم نمی‌نویسم تا وقتی که بنویسم.

اما صداهه، قرار نبود نذاری وبلاگ بقیه رو هم بخونم! من خوندن بقیه رو دوست دارم صداهه. ولی تو داری این دوست داشتن رو ازم می‌گیری. 

شب شام غریبان تو نکمک، مردا دو دسته می‌شن.

یه دسته تو مسجد می‌مونن و عزاداری می‌کنن و دسته دوم روستا رو دور می‌زنن و برمی‌گردن. 

یه بیت از یکی از شعرا هست که خیلی قشنگه، مصراع اول رو یه گروه می‌گن و مصراع دوم رو اون یکی گروه.

طفل یتیمی ز حسین گم شده، ساربان ساربان

این شتران را تو به تندی مران، ساربان ساربان


+آن دم که من از ناقه، افتادم و غش کردم

بابا تو کجا بودی؟ از ما تو جدا بودی

آن دم که تو از ناقه، افتادی و غش کردی

من بر سر نی بودم، مشغول دعا بودم

(کاری به صحتش یا هرچی ندارم، اما سال‌هاست که این شبا این دو بیت تو سرمه)