بهش گفتم «اون صدای موشک نشنیده که نیومده جلو چیزی بگه. آدم اون صداها رو که می‌شنوه، دلش می‌خواد بره بقال سر کوچه رو هم ماچ کنه؛ چه برسه به دختری که هنوز عاشقشه.».
می‌خواستم از همه تغییراتی که جنگ تو خودم و زندگی‌م به وجود آورده بنویسم، ولی شاید هنوز کمی زوده. آرومم و این رو مدیون فضا هستم، مدیون آدم‌هایی که دوروبرم هستن. حالا منم که در جواب نگرانی‌ها، تلاش می‌کنم دوست‌هام رو آروم کنم. واقعا از ته دلمه که می‌گم قرار نیست چیزی بشه، ادا در نمی‌آرم.
بعد صبح گفتن دانشگاه رو زدن. دانشگاه عزیزم، دانشگاه دوست‌داشتنی‌م. سکته کردم. دانشکده رو تصور کردم که بلایی به سرش اومده، کتابخونه مرکزی رو تصور کردم که نابود شده و دانشکده ادبیات و سلف و همه و همه‌ش رو. اون‌جا خونه‌ترین خونه‌ی من بود، خدایا چه کار کنم؟ بدون دانشگاه می‌میرم. بعد یهو دوباره آروم شدم، همون‌قدر غیرمنتظره که به‌هم ریخته بودم. سرجمع شاید ده دقیقه طول کشید و مجبورم کرد تصمیمم برای چک نکردن توییتر فارسی رو بشکنم. یه کم بعد هم خبر رو تکذیب کردن. نمی‌دونم مغزم دقیقا داره چه کار می‌کنه، ولی هرچی هست داره جواب می‌ده.
تا ظهر نتونسته بودم درس بخونم. تصمیم گرفتم با خودم و «اگر از صبح شروع نکنی، دیگه نمی‌کنی.» لج کنم. عصر نشستم و تقریبا یک‌سره، نزدیک سه ساعت خوندم. تموم نشد، وسطش تسلیم شدم. ولی خب، بهتر از هیچی‌ه، نه؟
یه عروسک کوچولوی پنج سانتیِ سانی دارم. موقع درس می‌ذارمش پیش خودم، چیزها رو براش توضیح می‌دم و سوالاتم رو ازش می‌پرسم. گاهی قربون‌صدقه‌ش می‌رم و عین این‌هایی که عاشق حیوون خونگی‌شون هستن، یهو دوربین رو در می‌آرم که از طرز نشستنش (!) کنار کتاب‌ها عکس بگیرم و «ای من قربونت برم مادر!». ده دوازده‌تا عکس همین‌طوری دارم ازش.
صدای زیرلب ذکر گفتن مامان رو که می‌شنوم، به این فکر می‌کنم که اعتقاد به این خدا چه‌قدر آرام‌بخش و یاری‌دهنده می‌تونه باشه. این ذکرها شبیه ورد می‌مونن. جالبه، برام جالبه. من با دخترک حرف می‌زنم و از احمقانه‌ترین نگرانی‌هام براش می‌گم و اون‌طوری کنارم غصه می‌خوره که انگار مشکلات خودشن. بعد هم که می‌گم چه‌قدر به نظرم افکارم احمقانه‌ست، باهام دعوا می‌کنه. بعد اون برام از ناراحتی‌هاش می‌گه و این بار من پابه‌پاش گمگین می‌شم. سال‌ها گذشته و من هر روز و هر بار متعجبم. اون شبیه‌ شخصیت‌هاییه می‌مونه که تو کتاب‌ها درباره‌شون می‌خوندم و آرزو می‌کردم دوستشون باشم و نمی‌تونم باور کنم من رو ببینه، چه برسه به این‌که بخواد بهم اهمیت بده یا دوستم باشه. عجیب است. عجیب. این دوست‌ها رو اگر نداشتم چه می‌کردم؟ 
یک کتاب جدید شروع کردم که جالب به نظر می‌رسه. جلد پنج هری پاتر هم به آخرهاش رسیده، امروز و فرداست که تموم شه. تمومش که کردم، بیاید یه کم درباره‌ش صحبت کنیم، هوم؟ یه کم داره عصبی‌م می‌کنه. 
۶ ۰