وای شانس رو ببین توروخدا!
هستهای بین شما و ماست. با هم بدبخت میشیم :)))
وای خدا امان از این اخبار فیک و مسخره.
امروز هم صدا و رد یه جنگنده رو دیدم، قلبم ریخته بود ولی خب خدا رو شکر اینجا چیزی نبود.
چه کار خوبی. واقعا به یکی توضیح دادن درس، صد برابر یادگیری رو بهتر میکنه.
الان دیگه نمیخونی تا شهریور یا میخونی تا شهریور؟؟؟
من هم سری آنه شرلی رو میخونم، خوبه شاید خوندن پست هات در نورد هری،پاتر باعث ش برم بخونم ش پس منتظر پست های باحال ت هم.
پاینده باشی سولویگ
وقتی مامان خبر دانشگاهو واسهم خوند قشنگ یک ثانیه قلبم وایستاد. سر هیچ چیز دیگهای انقدر نترسیده بودم. اونجا فقط خونه نیست... آیندهست. کلی فرصت... کلی اتفاقِ نیفتاده.
آخجون:*) چی بهتر از حرف زدن راجع به جلد پنج هری پاتر(گریه اشک آه)
من بهش پیام دادم:))
صدای زیرلب ذکر گفتن مامان رو که میشنوم، به این فکر میکنم که اعتقاد به این خدا چهقدر آرامبخش و یاریدهنده میتونه باشه. این ذکرها شبیه ورد میمونن.
دقیقا.... دقیقا.... دقیقا....
جنگ داره تبدیلم میکنه به کسی که دلش میخواد مچاله بشه یه گوشه و فقط دعا کنه.
بهت دربارهی سانی حق میدم. بچه نازترینه :(((
+ وای. دیدم توی گودریدز که بلاخره تمومش کردی. مشتاقانه منتظر حرفهات دربارهش هستم. *چشمان ستارهای*
سلام.کتابی رو چند سال پیش خوندم، بچه های بدشانس که میگفت: یه غذای پخته، از هیچی بهتره.(فکر کنم به خاطر عروسکتون یادم اومد، چون اسم یکی از شخصیت هاش سانی بود).من هری پاتر و محفل ققنوس رو خوندم، اون بخش سازمان اسرارش رو تمون کردین؟واقعاً اون فصل شاهکاره.
پاراگراف سوم منم همین. اصلاً تصور دانشکدهای که داره خراب میشه داشت دیوانهم میکرد. تا وقتی که مهدیه اومد گفت نترس، تکذیب شده بدترین حال این روزها رو داشتم. پوف. کاشکی کاریش نداشته باشن. بابا کسی اونجا نیست که دیگه!