۱۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است.

:) 

عیدی (یا حالا هر مناسبت دیگه‌ای) یه دونه ماشین تایپ بگیرم. 

یه دونه رو نشون کردم، تو دیوار، آبیه، یه تومنه. 

مامان می‌گه به چه دردت می‌خوره. 

آره، برگشته بودم به مود سر کوبیدن تو دیوار، چون دیگه دلم نمی‌خواست فکر کنم. فکر کردن همیشه یکی از سالم‌ترین تفریحات من بود، اما چند وقتی بود که حاضر بودم هرچی دارم رو بدم تا فقط مجبور نباشم به چیزی فکر کنم، چون همین که چشمام رو می‌بستم، یا نمی‌بستم، یادم می‌اومد که انتخاب رشته نکردم. یادم می‌اومد که معلوم نیست سال دیگه قراره کجا زندگی کنم. یادم می‌اومد که سال دیگه، دیگه عین و دوری و پرنی و کاف و بقیه رو نمی‌بینم، و به این فکر می‌کنم که احتمالا دلم براشون تنگ می‌شه. یادم می‌اومد که نکنه نتونم تو آزمونای مدرسه‌ها قبول شم و تهش از یه مدرسه‌ای بیخودتر از امسالیه سر در بیارم. یادم می‌اومد که تو جشنواره جوان انتخاب نشدم. یادم می‌اومد که حوصله ندارم تو کانال پست بذارم. یادم می‌اومد که لباسای تکواندو دارن تو کمد خاک می‌خورن و من کوچکترین قصدی برای ادامه اون ورزش ندارم.

آره، تازه اینا بخش خیلی کوچیکی هستن از همه چیزای مضخرفی که یهو به ذهنم هجوم می‌آوردن. هنوز هم از شر خیلیاشون نتونستم خلاص بشم، اما بهترم. چون تونستم یه تصمیم تقریبا قطعی برای رشته و مدرسه بگیرم. انسانی شدم دیگه، تقریبا مطمئنم. نشستم عین آدم فکر کردم و دیدم چیزی که من درمورد ریاضی دوست دارم، خود خود ریاضیه و تا یه حدی فیزیک. من به رشته‌های مهندسی کوچکترین علاقه‌ای ندارم، اگه بخوام برم دنبال علاقه‌م توی ریاضی، باید ریاضی یا فیزیک محض بخونم بعد مدرکم و علاقه‌م رو باهم بذارم در کوزه آبشو بخورم. مدرسه هم که شد فرهنگ. البته برای "اگه قبول نشدم" هیچ برنامه‌ای ندارم، اما توکل به خدا، ایشالا که قبول می‌شم. هم برای من دعا کنید، هم برای ایزابلا. که هر دو قبول شیم و در مرحله بعد، حالا همکلاسی.

برای کارلا هم دعا کنید، خیلی مردده و خیلی بیشتر از دو روز پیش من شک داره سر انتخاب رشته‌ش.

چه قدررر حرف زدما! 

دلو زدم به دریا.

طولانیه، اگه حوصله داشتید بخونیدش.

صبح، از خواب بیدار می‌شم. به کارلا پیام می‌دم که حوصله داره بریم بیرون یا نه. زودی جواب می‌ده. می‌گه آره. پا می‌شم از سر جام. مانتوی آبی‌م رو می‌پوشم با شلوار سفید و روسری سفید آبی. موهای آبی‌م رو زیر روسری‌م فرو می‌کنم و گردنبند رومانتویی‌م رو می‌ندازم، همونی که یادگاریه و کارلا هم عینشو داره. عینک گرد هری‌ پاتری‌م رو هم می‌زنم. آخه تا اون موقع اون قدر غرف تحقیق و مطالعه شدم که چشمام یه کوچولو، خیلی کم ضعیف شده. شایدم فقط از عوارض زیاد فیلم دیدن و کتاب خوندن باشه. با ماشین خوشگلم، از خونه‌ی خوشگلم می‌زنم بیرون. می‌رم دنبال کارلا. باهم می‌ریم بیرون، شاید یه کافه‌کتاب، شایدم سینما، شایدم یه کافه خالی. نزدیک ظهر، می‌رسونمش خونه و بعد، یادم می‌افته که چند تا کتاب لازم دارم که خیلی برام مهمن. می‌رم سمت کتابخونه. دارم بین قفسه‌ها دنبال کتابام می‌گردم. چند تا کتاب رمان، شایدم تا اون موقع سنگی، چیزی به سرم خورده باشه و دنبال کتابای علمی بگردم. پیداشون نمی‌کنم. میام بشینم سر جای همیشگی‌م تو کتابخونه که می‌بینم یکی از قبل اونجا نشسته. نمی‌شناسمش، ولی می‌دونم که یه برسرکره. می‌بینم که عینکیه و می‌دونم که مخالف کلیشه‌های جنسیتیه، اصلا شاید حتی asexual هم باشه و من نمی‌دونم که این اطلاعات رو از کجا آوردم. کنار دستش یه عالمه کتابه و موبایلش دستشه. با خودم فکر می‌کنم وقتی این همه چیز ازش می‌دونم، احتمالا باید بدونم داره تو گوشیش چی کار می‌کنه، اما نمی‌دونم. پس آروم از بالای سرش رد می‌شم و دزدکی یه نگاهی به گوشیش می‌ندازم،با این که می‌دونم کار خیلی زشتیه. داره یه متن رو می‌خونه، متنی که من خوب می‌شناسمش، چون خودم روز قبلش تو وبلاگم آپلودش کردم. یه نامه‌ست برای هیک. دستام یخ می‌کنن. آروم صداش می‌زنم: "هیک...!"


پ.ن.یک. یه کم زیادی فانتزی و تخیلی شد، نه؟

پ. ن. دو. ممنون از لبخند عزیز برای این که دعوتم کرد به این چالش.

پ. ن. سه. راستش دقیق روال این جور چیزا رو نمی‌دونم، که باید از کسی دعوت کنم یا چی، اما خب من دعوت می‌کنم از پرنیان(گاه‌نوشت‌های یک نویسنده) و فاطمه(بلاگی از آن خود) که اگر دوست دارن و قبلا دعوت نشدن، بنویسن از آینده‌شون :) 

+صبح، همین که بیدار شدم اومدم نشستم پای کامپیوتر، عوض دنبال کردن کار احمقانه کار و فناوری م. نشستم یه عالمه از این تستای روان شناسی دادم. خیلییی کیف داد، خیلی. از همه جالب تر، یکی شون بود که می گفت که ناخودآگاهتون داره چی رو قایم می کنه. لینکش رو می ذارم براتون، اگه خوشتون اومد برید بدید تستش رو. برای من که جوابش کاملا درست در اومد، یه جوری که به طرز مسخره ای ترسیده بودم! نتیجه ش چیزی شد که اصلا انتظارش رو نداشتم و قبل از خوندن توضیحاتش می خواستم برم تو کامنتاش فحش بنویسم که این چه چرت و پرتیه! حالا حدس بزنید چی در اومده نتیجه من. برای مامان عشق در اومد. بیاید نتیجه هاتونو به منم بگید، اگرم یادتون موند و مشکلی نداشتید توضیحاتش رو برای منم بفرستید. مدیونید فکر کنید که دارم از روی فضولی این حرف رو می زنما! 😬😬

+برای فناوری عزیز، اومدم بدون توجه به هشدارای مامان که وقت نمی شه و اینا، سمنو خشک کنم، که نشد. وقت کافی نبود. یه دونه تنگ ماهی با ملیله کاغذی درست کردم و یه دونه شمع رو هم تزئین کردم، آخرشم بهم چهار و نیم داد از پنج. اصلا به جهنم، نمی تونم که خودمو تیکه تیکه کنم براش!!

+الان بدجوری نیاز دارم یکی باشم مثل اون دختره سوگند تو فیلم لحظه گرگ و میش. دیشب داشت می گفت وقتی بین چند تا لباس نتونستی انتخاب کنی، همه رو بخر! الان منم بین چهار تا هودی موندم و دلم می خواد هر چهار تاشونو بخرم! این، این، این، یا این؟ هععیی...

+برای اولین بار تو زندگیم به یه چالش دعوت شدم (:دی) و می خوام بشینم بنویسمش و اینا.

+فردا دوباره می خوان کارنامه بدن! یعنی پدر ما رو در آوردن با این کارنامه دادنشون!!

+فائزه جان لطف کردن رم ریدرم رو به فنا دادن، به فلش مامان هم که اجازه ندارم دست بزنم، چون سابقه خوبی ندارم واسه نگه داشتن فلش. خدایا، من چی کار کنم حالا؟ می خواستم عید فیلم ببرم یه عالمه که با عین بشینیم ببینیم :(

+چند وقته انگار کتابخون مغزم اتصالی کرده، اصلا نمی تونم کتاب بخونم. هی مثل کرم می شینم یه گوشه و فیلمای تکراری رو شصت بار شصت بار می بینم.

وقتی که می‌ری حموم و وقتی اومدی بیرون موهاتو نمی‌بافی و بعد چند ساعت چنان پف می‌کنن که چوب بستنی‌ت یهو پرت می‌شه و ده دقیقه بعد، از لای موهات می‌افته پایین:)


پ. ن. یکی نیس بگه جنبه نداری نبند کامنتاتو، وعده نده. جنبه‌شو ندارم، دوست نداشتید چیزی نگید. 

پریروز سر لی لی با یه هفتمیه دعوا کردیم. عین اسکلا هی می اومد از وسط بازی رد می شد. بعد مدرسه خودش و دوستاشو دنبال کردیم و اینا، ولی خدایی اونا جدی گرفتن، اما ما قصدمون شوخی بود. کار به دعوای فیزیکی هم نکشید، همین جوری لفظی در حد بیشعور و عوضی و اینا.

بعد این قدر حال داد که گفتیم کاش فردا هم یه دعوای دیگه راه بیفته. که کاش راه نمی افتاد.

دوباره داشتیم لی لی بازی می کردیم. دختره اومد سنگو شوت کرد اون ور. دوری بهش گفت: گاو، داریم بازی می کنیما! دختره هم برگشت گفت: چی گفتی؟ دوری هم گفت: گفتم داریم بازی می کنیم! دختره هم یه فحش خییلیی زشت به هممون داد، که دوری رفت سمتش و گرفتش که دوستای دختره ریختن سرش. بعد که دیدیم تمام دستشو چنگ انداخته بودن و داشت خون می اومد. آره، بعد کیم رفت از دوری دفاع کنه که مامان یکی از دوستای دختره که تو مدرسه بود وارد داستان شد. اومد با اون کیف پولش کوبید به یه کوچولو پایین تر از گلوی کیم. اینم بعدا دیدیم که زخم شده و داره خون میاد. بعد پرنی رفت از کیم دفاع کنه، مامانه با کیف پولش کوبید تو عینک پرنی. این بچه هم فوبیا داره، یعنی همه ش عینکش تو جیبشه و اینا، چون خیلی می ترسه که یه وقت عینک تو صورتش بشکنه. بعد دیگه جدی جدی دعوا شد. همه مدرسه هم جمع شده بودن دورمون. من که عقب بودم، جرئت نکردم برم جلو، اما خب بچه ها رو حسابی با اون کیف پولش کتک زد زن روانی! نمی دونم آخه چه جوری تونست با کیف پول بزنتشون که خونین و مالین شن آخه؟!آره، یکی دیگه از به ها رم هل داد، که سریع یه عده دویدن گرفتنش، وگرنه سرش خورده بود به دروازه و معلوم نبود چی می شد. بعدم که یه فحش خیییلییی بد به مامان یکی دو تا از بچه ها داد که اصلا یهو حیاط ساکت شد! چون واقعا همه شوکه شده بودن و هیچ کس انتظار همچین حرفی رو از یه مادر نداشت.

هیچی دیگه، رفتیم بالا. مدیر نبود، وایسادیم اومد. مامانه رو توبیخ کرد و از انضباط دخترشم کم کرد.


پ.ن. هر کار کردم دلم نیومد کامنتای این یکی رو ببندم. اگه دوست داشتید کامنت بذارید:)

وقتی داشتم همه‌ی پستای وبلاگ که بعد از مهاجرت به بیان به‌هم ریخته بودن رو ویرایش می‌کردم، حس کردم از قبل یه جایی، واقعا نوشته‌هام ارزش خوندن نداشتن. تک و توک بینشون چیزای خوب پیدا می‌شد، اما اکثرشون یه سری شر و ور بودن. چیزایی که اگه الان خودم تو وبلاگی ببینم، بدون تردید اون ضربدره رو می‌زنم و میام بیرون. نمی‌گم الان خیلی خفن و عالی و حرفه‌ای می‌نویسم، اما حس می‌کنم خیلی پیشرفت کردم.

آره، از قبل یه جایی، کجا؟ از همون جایی که تصمیم گرفتم کامنتای وبلاگم رو ببندم.
شاید باید بازم همین کارو کنم... آره، اینم آخرین پست قبل از بستن دوباره کامنتا، حداقل برای یه مدت کوتاه، تا دوباره خودمو پیدا کنم، شاید.
 
+بذار اینم بگم بعد برم، دو تا آهنگ هست که این روزا می‌تونم باهاشون بمیرم:) 

 

Mad world👆🏻

 


Only you👆🏻

یک. 

+بنویس... عظیم.

_نوشتم مامان.

+کو؟ اِ، آره، نوشتی. بنویس... طاقت.

_اونم نوشتم!

+ای بابا، آره. بنویس آلزایمر.


دو. 

_دخترا، چه قدر جیغ جیغ می‌کنید!!

+تقصیر اینه مامان، منو می‌زنه!

=نخیرم، خودش اول منو بوس کرد!!


پ. ن. بیابید سولویگ را:)