آره، برگشته بودم به مود سر کوبیدن تو دیوار، چون دیگه دلم نمیخواست فکر کنم. فکر کردن همیشه یکی از سالمترین تفریحات من بود، اما چند وقتی بود که حاضر بودم هرچی دارم رو بدم تا فقط مجبور نباشم به چیزی فکر کنم، چون همین که چشمام رو میبستم، یا نمیبستم، یادم میاومد که انتخاب رشته نکردم. یادم میاومد که معلوم نیست سال دیگه قراره کجا زندگی کنم. یادم میاومد که سال دیگه، دیگه عین و دوری و پرنی و کاف و بقیه رو نمیبینم، و به این فکر میکنم که احتمالا دلم براشون تنگ میشه. یادم میاومد که نکنه نتونم تو آزمونای مدرسهها قبول شم و تهش از یه مدرسهای بیخودتر از امسالیه سر در بیارم. یادم میاومد که تو جشنواره جوان انتخاب نشدم. یادم میاومد که حوصله ندارم تو کانال پست بذارم. یادم میاومد که لباسای تکواندو دارن تو کمد خاک میخورن و من کوچکترین قصدی برای ادامه اون ورزش ندارم.
آره، تازه اینا بخش خیلی کوچیکی هستن از همه چیزای مضخرفی که یهو به ذهنم هجوم میآوردن. هنوز هم از شر خیلیاشون نتونستم خلاص بشم، اما بهترم. چون تونستم یه تصمیم تقریبا قطعی برای رشته و مدرسه بگیرم. انسانی شدم دیگه، تقریبا مطمئنم. نشستم عین آدم فکر کردم و دیدم چیزی که من درمورد ریاضی دوست دارم، خود خود ریاضیه و تا یه حدی فیزیک. من به رشتههای مهندسی کوچکترین علاقهای ندارم، اگه بخوام برم دنبال علاقهم توی ریاضی، باید ریاضی یا فیزیک محض بخونم بعد مدرکم و علاقهم رو باهم بذارم در کوزه آبشو بخورم. مدرسه هم که شد فرهنگ. البته برای "اگه قبول نشدم" هیچ برنامهای ندارم، اما توکل به خدا، ایشالا که قبول میشم. هم برای من دعا کنید، هم برای ایزابلا. که هر دو قبول شیم و در مرحله بعد، حالا همکلاسی.
برای کارلا هم دعا کنید، خیلی مردده و خیلی بیشتر از دو روز پیش من شک داره سر انتخاب رشتهش.
چه قدررر حرف زدما!