_ آره، بعدش منم گفتم که با این اوصاف، بهتره بره و بمیره!

صدای خنده‌شون توی گوشم زنگ می‌زد. من هم به سختی خندیدم، گلوم رو صاف کردم و گفتم: «آره بابا! اتفاقا اون دفعه هم...» ولی صداش، حرفم رو قطع کرد: «گور باباش، خوب کردی. باید از این بدتر می‌گفتی.»

دیگه نخندیدم. ساکت شدم. تمام مدتی که کیک رو درست کردیم، گذاشتیمش تو فر، بریدیمش و خوردیمش. باور کن تلاشم رو کردم. سعی کردم با این جو تازه کنار بیام (طبق چیزی که تو ذهن من بود، اون‌ها هیچ‌وقت این‌قدر باهم صمیمی نبودن؛ دست‌کم نه این شکلی.)، به شوخی‌هایی که نمی‌فهمیدم بخندم و از شنیدن داستان آدم‌هایی که به جز من همه می‌شناختن، شگفت‌زده بشم. ولی نشد. گونه‌هام از لبخندهای الکی درد گرفته بود. اوایل روز چند باری به طرفم نگاه کرد و لبخندهای عذرخواهانه زد، انگار که بخواد بگه: «ببخشید که این‌طوری شد... می‌شناسی‌شون که.» ولی راستش انگار دیگه نمی‌شناختمشون و از یه جایی به بعد، دیگه اون هم نگاهم نکرد. حتی اون لحظه‌ای که داشت در فر رو می‌بست و دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش، حس کردم خودش رو کنار کشید.

هنوز هم صدای خنده‌شون می‌اومد. آهی کشیدم. با بابا دعوا کرده بودم تا اجازه بده بیام این‌جا. دعوای بدی بود، اون‌قدری که دلم نخواد فعلا باهاش روبرو بشم. مسیر هم طولانی‌تر از همیشه بود. خیلی وقت بود برای این روز لحظه‌شماری می‌کردم. دستبند دوستی روی دستم رو لمس کردم، همونی که عینش رو برای هرسه‌شون بافته بودم. حالا همه‌ی دستبندها، یه جایی کف اتاق افتاده بود. دهنم پر از کیک چسبناکی شده بود که نمی‌تونستم قورتش بدم، ولی باز هم به برداشتن تیکه‌های بزرگ‌تر ادامه می‌دادم. نمی‌خواستم گریه کنم، جلوی اون‌ها نه. 

صدای کوبیده شدن بشقاب روی میز، باعث شد از جا بپرم. نگاهم به آینه‌ی روبروم افتاد. کسی اون‌جا نبود؛ فقط یه بشقاب کیک نیم‌خورده، کنار سه تا دختر که صورت‌هاشون می‌درخشید. 


روز چهارم: من هنوز مطمئن نیستم که واقعا «این‌جا»م.

۳ ۰