۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است.

به نام خدا

یک. کتاب خواندیم! در این تابستان، حدودا بیست و پنج الی سی کتاب خواندیم. گرچه هدفمان بیشتر از این حرفها بود، اما این سفر آخری اوضاع را کمی مختل کرد. علاوه بر آن، آن انرژی ای که ما سر خواندن کویر گذاشتیم_که هنوز هم تمام نشده، اما نصر من الله و فتح قریب_اگر برای کتاب های دیگر گذاشته بودیم، به جای بیست و پنج سی تا کتاب، می شد سی سی و گنج تا کتاب، اما خب بی خیال. می خواستم خوب هایش را بگویم، دیدم حسش نیست. خودتان بروید اینجا ببینید اگر خواستید.

دو. فیلم دیدیم! مقدار زیادی فیلم و سریال در این چند وقت دیدیم که خیلی هایشان البته به لعنت خدا نمی ارزیدند و خیلی ها هم مسخره بودند_آخر این ex machina چه بود؟_که مسخره ها را نام نمی بریم، چرا که آبرویمان هم در خطر قرار می گیرد. اما اگر خوب ها را بخواهیم نام ببریم...ِ

Divergent! چنان فیلم محشری بود که... اصلا... بغض امانم نمی دهد! نه شوخی کردم، امان می دهد. اما جدا فوق العاده بود و به صرافت افتاده ایم که از زیر سنگ هم شده کتابش را گیر بیاوریم و بخوانیم. یک سری سه قسمتی بود که قسمت چهارش معلوم نیست کی قرار است ساخته شود، یا اصلا قرار است ساخته شود یه نه که قسمت اول واقعا محشر بود، دومی خوب بود و سومی بد نبود.

Blindspot! این یکی سریالی ست که نصف فصل اولش را دیده ایم فعلا و این هم بسی عالی ست. اگر به ماجراهای پلیسی، کارآگاهی، جنایی علاقه دارید، پیشنهاد می شود. کلا درمورد اف بی آی و این چیزهاست. آه که دیروز یک اتفاقی برای شخصیت موردعلاقه مان افتاد و دچار منتال بریک دون شدیم و نیم ساعت به دیوار خیره شده بودیم و زیر لب می گفتیم: چرا؟ البته بعد از این نیم ساعت کاملا خوب خوب شدیم، اما هعی، چرا؟

Noragami! این یکی یک انیمه سریالی ست. تنها انیمه سریالی ای که به جز این دیده بودیم، دیابولیک لاورز بود که خزعبلی بیش نبود. به قول دوری، انیمه ای کاملا دخترانه و لوس. یک دختر تک و تنها که بین ده دوازده تا پسر زیبا گیر افتاده است و بسی هم احمق تشریف دارد! آن را که کلا ندیدیم، به جز چند قسمت. چرت بود دیگر. اما این نوراگامی چیز خوبی بود. علاوه بر جالبیت هایی که داشت، آدم را با فرهنگ کشورهای دیگر آشنا می کرد. حالا هرچند که توی کت آدم هم نرود، اما خب جالب بود.

Stranger things! گرچه فقط فصل سومش را توی تابستان دیدیم، بقیه اش را قبلا دیده بودیم. اصلا درمورد این سریال نباید حرف زد، بس که خفن است! اه! یک پستی هم درمورد این می نویسم در آینده.

و تعدادی فیلم دیگر که یادمان نیست و در این مقال نمی گنجد.

سه. کمی هم درس خواندیم! این یکی انقلابی بود که نگو. درست است که زیاد نخواندیم، اما باز هم از هیچ بهتر بود. برای شروع... فهمیدید داریم به خودمان دلداری می دهیم؟

چهار. اینترنت را جویدیم! البته خودمان هم هنوز نمی دانیم چگونه، چون کلا هیچی دانلود نمی کردیم و اینها، اما در این سه ماه تابستان، هفتاد گیگ اینترنت را خوردیم و یک آب هم رویش. صد البته که عذاب وجدان هم داریم به خاطرش، اما جدا نمی دانیم چه طور؟ اصلا ما که کاری نکردیم!! نمی دانیم... هعی!

پنج. فهمیدیم که سر راهی هستیم! امروز از سرجایمان بلند شدیم و رفتیم سر سفره و بساط آش و اینها. بعد گفتیم که: دختر، چرا ماست برایمان نیاورده ای؟ که مادر از آن سو ندا داد که مگر نگفته بودیم تو بچه سر راهی هستی؟ آه از نهادمان بلند شد که به راستی از آغاز می دانستیم بچه این خانواده نیستیم و از همان روزی که این_به دختری که سر سفره نشسته اشاره می کند_به دنیا آمد، فهمیدیم که بیشتر دوستش دارید و هر روز رفتیم روی بام و گریه کردیم و انتظار پدر و مادر واقعی و خیلی پولدارمان را کشیدیم، بله! چه طور توانستید این همه سال به ما دروغ بگویید؟ که حضرت مادر با خونسردی فرمودند که کدام دروغ؟ ما از همان اول گفتیم که زمانی که هر دو دانشجو بودیم و آن پدرت سربازی نرفته بود و خانه نداشتیم و شغل نداشتیم و در شهر غریب بودیم، عقلمان پاره سنگ برداشته بود و رفتیم از پرورشگاه یک بچه گرفتیم و آوردیم.

شش. ول گشتیم کلا.

خلاصه که عملکردمان در این تابستان خوب نبود، اما بد هم نبود_وی هنوز دارد خودش را قانع می کند_و با لطف خدا سعی داریم از فردا زندگی سالمتر و بهتری را آغاز کنیم. 

از اتاق فرمان اشاره می کنند که زهی خیال باطل، شما همان کرمی که بودید خواهید ماند!

این بود تابستان ما.


+دیگر حوصله نداشتم درمورد ابعاد احساسی فکری اخلاقی اش صحبت کنم. خودتان از پست های قبلی و بعدی این اطلاعات را استخراج کنید، آفرین بچه های خوب.

+اینترنت ندارم و کلی کار اینترنتی! سه چهار تا معرفی کتاب و یادداشت نوشتم که باید به دست افراد مختلف برسونم، اما اصلا به تلگرام وصل نمی شه. نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم، دویست سیصد مگ هم بیشتر نمونده از این نت همراه مامان. هعی!

+صفحه چتم با دوری رو اگر ببینی، از چند روز پیش مدام اون گفته دو روز موندهههه، منم گفتم آرهههه با ایموجی رقص. فرداش من گفتم یه روز موندهههه، و همین بساطا دیگه. اگر بچه های مدرسه اینا رو بفهمن احتمالا جفتمون تو کلاسای جدیدمون مطرود واقع می شیم. :/ خب چو کنیم؟ دلمان برای مدرسه تنگ شده، شاخ که نداریم!

+صورتم چنان آسفالت شده که نگوووو!! یعنی حتی بدتر از عروسی دایی اینا، دیگه خودتون ببینید وضع چه قدر وخیمه.

+بابا اون شب می‌گه شبیه تام کروز شدی. می‌گم تام کروز؟! می‌گه آره. تازه، شبیه اون پسره چی بود تو خانواده دکتر ارنست... تام تام! شبیه اونم شدی. 

حالا شباهت بین من و تام کروز هیچی، بین من و تام تام هم هیچی، موندم تام کروز و تام تام چه شباهتی باهم دارن😂؟ 

مامان هم برگشته می‌گه شبیه جوونیای مایکل جکسون شدی. :/

یعنی آدمی رو پیدا نمی‌کنید که اینا به من نسبت نداده باشن! 

+دیگه چیزی نموند که بگم...؟

لبخند زدم و در جوابش تایپ کردم: "خداحافظ، مواظب خودت باش."

موبایل را کنارم گذاشتم. باد پرده سفید روح مانند را در تاریکی شب تکان می داد و صدای جیرجیرک های حیاط قالب شده بود به صدای ماشین های بیرون که تک و توک رد می شدند. به سرفه افتادم. آن قدر سرفه کردم که از نفس افتادم. دستم را روی تشک تخت گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. لیوان دم دست نبود، بطری را از توی یخچال بیرون آوردم و سر کشیدم. یادم افتاد که مادر چه قدر از این حرکت متنفر بود . زهرخندی کردم. خب، "بود". "بودِ" ماضی بعید. اگر هنوز هم کسی در این خانه ی لعنتی به جز من زندگی می کرد، از صدای سرفه های شبانه ام تمام این سه هفته را نمی خوابید.

سرفه ها که به مدد آب کمی آرام گرفتند، به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. تصویرش ناگهان پشت چشم هایم نقش بست که خوابیده بود. توی خیالم موبایلش کنار دستش بود. دوباره پیام آخرم را ندیده خوابش برده بود. دخترک خوابالود... تو نبودی چه طور هنوز لبخند می زدم؟ پلک هایم روی هم افتادند. همین خواب را هم مدیون توام.

شب از نیمه گذشته بود که با سرفه از خواب پریدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و سرفه کردم و سرفه کردم. گیج خواب بودم و حال دوباره آب خوردن را نداشتم. کمی که آرام گرفتم، دستم را پایین آوردم. تاریک بود، اما نه در حدی که تیرگی کف دستم را نبینم. با سرفه های آرام از جا بلند شدم و لامپ را روشن کردم. وحشت زده به لکه روی دستم نگاه کردم. قرمز بود؟ خون؟ چرا خون؟ روی تخت نشستم و دست تمیزم را تکیه گاه تنم کردم. چیزی زیر دستم بود. یک گلبرگ آبی رنگ. آن هم خونی بود. اما من که دست تمیزم را رویش گذاشته بودم... به سختی دراز کشیدم. سینه ام می سوخت، درد می کرد. ساعدم را روی چشمانم گذاشتم. حتما آن قدر سخت سرفه کرده بودم که گلویم خراشیده شده و خون افتاده بود. حتما همین بود.

صبح که بیدار شدم، فکر گلبرگ و لکه خون را از ذهنم بیرون کردم. نان را از توی فریزر بیرون آوردم و منتظر ماندم یخش آب شود. تکیه دادم به اپن. داشتم تصمیم می گرفتم برای صبحانه چه بخورم که موج سرفه دوباره شروع شد. چرا تمام نمی شدند؟ سه هفته سرفه، هر روز بدتر از دیروز. سرفه امانم را برید، روی زمین افتادم و سرم را روی سرامیک سرد کف آشپزخانه فشار دادم. چشم هایم را بستم و سرفه ها شدت گرفتند. چشمانم را که باز کردم، سرامیک سفید قرمز شده بود. باز هم گلبرگ آبی آغشته به خون، این بار چند تا. گلبرگ رز بود، شناختمش. مادر عاشق گلها و گلخانه ی کوچکش بود و من عاشق مادر. هر روز در گلخانه کنارش بودم. مگر می شد گلبرگ ها را نشناسم؟ ترس برم داشته بود. نمی دانستم چه بلایی دارد به سرم می آید. کمی دیگر سرفه کردم و بعد توانستم به سختی از جایم بلند شوم. سینه و گلویم می سوخت. به سختی به اتاقم رفتم و کامپیوترم را روشن کردم. صفحه جستجوگر را باز کردم.

مادر همیشه می گفت نباید درمورد بیماری ها اینترنت را زیر و رو کنی. سرت درد می کند و فلان سایت بهت اطمینان کامل می دهد که تومور مغزی داری و دو روز بیشتر زنده نیستی. مادر راست می گفت، اما چه چاره ای داشتم؟ می رفتم پیشش دکتر و می گفتم: "دکتر، سرفه می کنم و گلبرگ های خونی بالا می آورم"؟

نتیجه جستجو به خنده ام انداخت. گلبرگ و گل؟ دخترک؟ مرگ؟ آن قدر خندیدم که دوباره سرفه ام گرفت. یک گلبرگ دیگر. نگاهم که به گلبرگ افتاد، چیزی توی سرم جرقه زد. خنده از روی لبم پر زد. صدایش را شنیدم که می گفت: "من عاشق رنگ آبی ام! آبی آبی، مثل آسمون، مثل دریا." راست می گفت. همه وسایلش آبی بود. همه لباس هایش. اتاقش. چشم هایش. اصلا انگار یک حجم آبی متحرک بود.

راست بود؟ ترجیح می دادم بگوید تومور مغزی داری و دو ساعت بیشتر از عمرت نمانده. از جا بلند شدم. فکرهای خودم بیشتر از سرفه جانم را گرفته بودند. لباس پوشیدم و به دخترک پیام دادم که باید ببینمش. از خانه بیرون آمدم. تمام گلفروشی های شهر را زیر پا گذاشتم اما رز آبی پیدا نکردم. همه گفتند گل کمیابی ست، اصلا نیست. آخرین گلفروشی اما، دسته ای را برایم پیچید و گفت: "بفرمایید." تعجب کردم. گفتم: "من قبل از اینجا به چند گلفروشی سر زدم، اما هیچ کدام این گل را نداشتند. شما اولین نفری هستی که رز آبی در مغازه ات داشتی." شانه ای بالا انداخت و گفت: "این هم رز آبی نیست. اصلا این طرفها رز آبی پیدا نمی شود. شاخه رزهای سفید را می گذاریم توی آب رنگی و آبی می شوند." کمی خورد توی ذوقم اما پول دسته گل را دادم و راه افتادم به سمت همان پارک همیشگی. 

از دور شناختمش. با اینکه پشتش بهم بود اما مگر می شد متوجهش نشد؟ چند نفر در این شهر پیدا می شوند که شال و مانتو و شلوار آبی بپوشند و کوله آبی روی دوششان بیندازند؟ آرام به سمتش رفتم. سعی کردم سرفه هایم را خفه کنم تا متوجهم نشود. نزدیکش که رسیدم، گلها را از بالای سرش جلوی چشمش نگه داشتم و گفتم: "سلام!" و سرفه کردم. از جا پرید. گل ها را گرفت و گفت: "سلااام!!" بینی اش را میان گلها فرو برد و نفس عمیقی کشید. یک ابرویش را بالا برد و ادامه داد: "از کجا فهمیدی من عاشق گل رز هستم؟" لبخندی زدم و شانه بالا انداختم. اگر می دانستی از کجا... گفتم: "خب، چیزی می خوری؟" سرش را تکان داد. کمی راه رفتیم تا به کافی شاپ پارک رسیدیم. سفارشش را داد و گفت: "بروم دست هایم را بشویم، الان برمی گردم." گفتم: "باشه." موبایلش روی میز بود. موهایم را چنگ زدم. با هزار استرس موبایل را برداشتم. رمز نداشت. وارد برنامه پیام هایش شدم. ای وای حضرت گوگل، برای یک بار هم که شده، بیماری یک نفر را درست تشخیص دادی انگار. موبایل را سر جایش گذاشتم و سرم را روی میز گذاشتم. دوباره سرفه. دستمالی برداشتم که گلبرگ های خونی رسوایم نکنند. برگشت. رنگ آبی اش هنوز پیش چشمم درخشان بود. تو با دل من چه کردی دخترک؟ سرم گیج می رفت و سرفه می کردم. آخ قلبم، آخ. نگران و باعجله به سمتم آمد و گفت: "وای! چه ات شده؟ خوبی؟" و سریع در کوله اش را باز کرد و بطری آبی از تویش در آورد و جلوی دهانم گرفت. بطری را پس زدم و به سختی میان سرفه هایم پرسیدم: "با... ماشین..." سریع گفت: "آره، آره. راه بیفت، می برمت دکتر." خواست دستم را بگیرد، نگذاشتم. نگرانی را در چشم هایش دیدم. نگرانی اش برایم قشنگ بود. حیف که سرفه امانم را بریده بود و نمی توانستم به خاطر اینکه نگرانم شده ذوق کنم. حتی با اینکه می دانستم... 

سوار ماشینش شدم. ماشین لعنتی اش هم آبی بود. با سرعت بالا رانندگی می کرد. می دانستم به سمت کدام بیمارستان می رود. سرفه ها بند نمی آمدند، فقط شدیدتر شده بودند. حجمی را که توی گلویم بالا می آمد احساس کردم و سعی کردم بگویم که نگه دارد. نتوانستم. زدم روی داشبورد و به سختی گفتم: "بزن... کنار..." گفت: "برای چه؟" محکم تر زدم روی داشبورد که گفت: "باشه، باشه!" و زد کنار. در ماشین را باز کردم و خم شدم به سمت بیرون. هر دو دستم را جلوی دهانم نگه داشتم و شدیدتر سرفه کردم. حجم توی گلویم داشت بالاتر می آمد. صدایش را می شنیدم اما صدای سرفه ها توی گوشم بلندتر از آن بود که اجازه دهد بفهمم چه می گوید. یک سرفه دیگر، محکم محکم. و تمام شد. چشمانم را که باز کردم، گلی خون آلود توی دست هایم بود. گل را دید و جیغ زد. "چه بلایی سرت آمده؟" خندیدم. "تقصیر تو بود دخترک من. شاید هم تقصیر من بود. شاید هم تقصیر او بود. کسی چه می داند؟ اصلا مگر مهم است؟ بی خیال مقصر. بی خیال من، بی خیال او. تو اصل کاری دخترک. همه زندگی من بعد از مادر تو بودی دخترک." داشت گریه می کرد: "وای خدای من، چه می گویی؟ حالت اصلا خوب نیست. جریان چیست؟ نصفه جان شدم باور کن!" نیشخندی زدم. گلویم می خارید و می سوخت. موبایلم را برداشتم و صفحه ای که صبح توی کامپیوتر دیده بودم را باز کردم. موبایل را روی صندلی شاگرد انداختم و به سختی پیاده شدم. گفت: "کجا می روی؟ صبر کن!" به موبایل اشاره کردم و گفتم: "فقط یادت نرود، خوشحال باش عشق من. بگذار حداقل دلم به این خوش باشد.به خدا قسم نمی خواستم بدانی، حیف شد. می خواستم در تنهایی خودم اتفاق بیفتد. طمع کردم که خواستم یک بار دیگر ببینمت." کمی که راه رفتم، صدای گریه اش را شنیدم که بلندتر شده بود و صدای در ماشین که باز و بسته شد. صدایم کرد. ایستادم. برگشتم و نگاهش کردم. داشت با گریه به سمتم می دوید. سرفه ای دیگر و افتادم روی زمین. رشته خار را حس می کردم که آهسته آهسته توی گلویم بالا می آمد. چشمانم را بستم. کنارم رسید و نشست. با گریه گفت: "ببخشید. به خدا تقصیر من نبود، من... من متاسفم، خواهش می کنم خوب شو، برگرد..." خنده ای کردم و گفتم: "گریه نکن... دخترک. رسم... رسم روزگار است. گ... گفتم که، دنبال مقصر نباش عزیز من..." رشته خار بالاتر آمده بود. ته حلقم حسش می کردم. گفتم: "تو... ت... ف... فقط... بخند..." این هم از این. آخرین سرفه.

+داستان بالا صرفا زاییده افکار درهم نویسنده می باشد.

+مراجعه شود به: هاناهاکی دزیز.

+متوجه جنسیت شخصیت اصلی شدید؟ کی؟

+دقیقا اونی نشد که می خواستم. شاید بعدا داستان دیگه ای با همین موضوع نوشتم. شما فعلا اینو داشته باشید.

This is not your father's fairytale
And no, it's not your mother's fault you fail
So when your story comes to light
Make sure the story that they write
Goes once upon a time a girl tried harder
Once upon a time she tried again
Once upon a braver choice
She took a risk
She used her voice
And that will be my once upon a time
This time
 

دانلود شه که بشنوم^^
My once upon a time
Dove Cameron
 
+Step into your greatness, before youe story ends. 

عزیزان، دوستان، خواهران و برادران!

سر جدتون اگر دارید می رید دنبال رشته ای مثل پزشکی یا دندون پزشکی، به خاطر پولش نرید. جون و اعصاب و سلامتی مردم بازیچه دست شما نیست.

آره، دیروز رفتم دندون پزشکی و دختره نه تنها فوق العاده بداخلاق بود، بلکه در عرض پنج دقیقه، باور کنید، پنج دقیقه معاینه کرد و دندونم رو پر هم کرد! بدون بی حسی. حتی وقت نداد بهش بگم با اون چیز سفیدا پرش کنه لااقل که معلوم نباشه. اون یارو مته ماننده که هست، اونو یهو تا بیخ دندونم فرو کرد تو، سرمو کشیدم کنار. چنان داد و بیدادی راه انداخت که دیگه بقیه شو همین جوری نشستم و پامو نیشگون گرفتم. گفتم که، از اون بو و صدای اون یارو مته هه متنفرم. حالم داشت بهم می خورد، پاهام داشت می لرزید. این اسکل انگار نه انگار. وحشی. والا من بودم فکر می کردم طرف تشنج کرده، این همین جوری داشت با سرعت هرچه تمام تر به کارش ادامه می داد. 

یادمه دکتر قبلی م، اول یه دور معاینه کرد، گفت پنجت پوسیده یه کم، شیشت هم ممکنه مشکل پیدا کرده باشه. درمورد اون اضافه هه هم نمی تونم نظر قطعی بدم، برو عکس بگیر بیار. رفتیم عکس رو گرفتیم آوردیم، کلللی نگاهش کرد، بعد گفتش که آره، پنجت باید پر بشه. برای دقت بیشتر فلان عکس رو هم بگیر که پوسیدگی رو نشون می ده. اون دندون اضافه هم کار من نیست، باید جراحی بشه. برو پیش متخصص فک و صورت. 

حالا این دختره ی نفهم، یه کاره برگشته می گه باید کشیده بشه، بکشمش یا اون یکی رو پر کنم؟ یعنی حتی به عکس نگاه هم نکرد! حتی با چشم هم معلوم بود که اگه بخواد دندون زیریش رو بکشه که اون اضافه هه در بیاد به جاش، باید دو تا دندون رو بکشه، چون اضافه هه وسط دو تا دندون زیریش در اومده!

تازه بذار پیازداغشو زیاد کنم. دندون من که اصلا درد نمی کرد، همین جوری برای چکاپ رفتیم. ولی دیشب تیر می کشید. زیاد نبودا، اذیتم هم نکرد، ولی ترسیدم. ترسیدم گند زده باشه و دندون بیچاره مو الکی سوراخ کرده باشه و دو روز دیگه مثل دندون مامان جون، اون کوفتی فلزی توش در بیاد و حالا دوباره خر بیار باقالی بار کن!

+داشتیم هیولا رو می دیدیم، اون قسمتی بود که مهران مدیری تو خونه ش مهمونی گرفته بود و اینا. از این مهمونیای لاکچری ای که ماها تو عمرمون ندیدیم.(البته شاید شما دیده باشید، نمی دونم. من که ندیدم.) مامان به یه نکته ظریفی اشاره کرد. گفتش که کسی که این فضا رو تجربه نکرده باشه، می تونه مگه تصویرش کنه؟ من و شمایی که از این مهمونیا نرفتیم، اگه بهمون می گفتن یه صحنه تو فیلمت بذار که این مهمونی توش باشه، می تونستیم آیا؟ تا کجاش با تخیل پیش می رفت؟

+داداش یکی از بچه ها، با رتبه هشت هزار کشوری ریاضی، برق شهید بهشتی قبول شده!!! اصلا اینو گفت من دهنم باز موند. هشت هزار آخه؟! دروغ هم نمی گه، حالا فکر نکنید خالی بسته. رفت و آمد خونوادگی داریم، دروغ گفته باشه لو می ره خب.

از اون ور همکلاسی دخترعمه هم، دانشگاه فرهنگیان رو تو انتخاب رشته ش زده بود، اما برای مصاحبه دعوت نشد. بعد نتایج که اومد، زنگ زده بود به دخترعمه که مژده بده، هم دانشگاهی شدیم! منم فرهنگیان قبول شدم! بعد دخترعمه گفت تو که برای مصاحبه اصلا دعوت نشدی! گفتش که آره، خودمم از همین تعجب کردم. :/

سولویگ عاشق دریا بود. دیوانه ی دریا بود. سولویگ اما حوصله دیدن دریای کثیف را نداشت. سولویگ می خواست برود و بزند توی دهن همه آنهایی که ادعا می کنند دریا مال من است و حصارکشی اش کرده اند و منت می گذارند. سولویگ دلش می خواست سرش را از شیشه ماشین بیرون ببرد و جیغ بزند، اما انتظار و اعصاب تب و لرز و حالت تهوع را نداشت. سولویگ وسط شب بیدار شد و به زور خودش را به حمام رساند و حالش بهم خورد و بعد از آن تا صبح خواب دید که توی حرم گم شده. و خب حرم امن است دیگر، نه؟ توی حرم که کسی دنبال آدم نمی افتد، نه؟ ولی خب مردم مرض دارند دیگر، نه؟ سولویگ آن شب توانست هیستیریک نخندد و صد البته که تشرهای دخترعمه هم بی تاثیر نبود، پس توی خواب هم نخندید. فقط دوید، از این صحن به آن صحن و از آن رواق به آن یکی. سولویگ صبح موقع نماز از گرما بیدار شد. و قبل از اینکه دوباره به خواب رود، صدای همه را شنید که یکی یکی بیدار شدند و پرسیدند: "سولویگ بهتره؟" و ذوق کرد. سولویگ صبح بیدار شد و دید همه رفته اند خانه و بابا رفته ماموریت. دوباره. سولویگ دو بار تلفن را جواب داد و بابا را مطمئن کرد که حالش بهتر است. سولویگ یکهو حس کرد از دنیا بدش می آید و تصمیم گرفت تا جایی که جان در بدن دارد بخوابد. سولویگ دلتنگ شد و دوباره درست سر دقیقه ی نود، با خودش گفت که واقعا دوست داری با بچه های نمونه دولتی بروی باغ کتاب؟ اما این بار تصمیمش را تغییر نداد. فکر کرد که می رود و اگر دوباره اذیت شد، کلا قید این جور برنامه ها را می زند. مرگ یک بار و شیون یک بار. سولویگ برای دخترعمه خوشحال بود که اولویت دومش را قبول شده بود و همراه بقیه با خانم معلم خانم معلم کردن اعصاب دختر مردم را بهم ریخت. سولویگ با خودش فکر کرد که یعنی می شود او هم سه سال دیگر همین قدر خوشحال باشد و خبر قبولی اش را استوری کند و از تک تک معلم ها و همکلاسی ها و دوستانش تبریک بگیرد؟ سولویگ تصمیم گرفت اگر این اتفاق افتاد، مثل بعضی ها نزند زیرش و شیرینی ای که قولش را داده بوده، واقعا بدهد. سولویگ دلش خواست که حرکتی بزند. که یک کاری بکند. اما تنها چیزی که به ذهنش رسید، نشستن پشت کامپیوتر و رقصاندن انگشتانش روی کیبورد بود. انگشتانی که دیگر داغ داغ نبودند. پنل بلاگ را که باز کرد، یادش آمد که فافا وبلاگ زده و عزا گرفت که حالا اگر فافا پیدایش کند باید چه خاکی توی سرش بریزد. سولویگ هیجان اول مهر را داشت و روزی دو بار خوابش را می دید. سولویگ خسته بود. خسته بود اما خوابش نمی برد. سولویگ می خواست بخوابد، اما بدون پتو خوابش نمی برد و زیر پتو گر می گرفت. سولویگ دلش می خواست تا ابد این نوشته مسخره و نابود را ادامه بدهد، اما دیگر چیزی برای گفتن به ذهنش نمی رسید. 

هر کار کردم دلم راضی نشد امروز پست نذارم. 



دریافت
شعر عنوان، با صدای خود آقای برقعی

+این شعر یکی از شعراییه که واقعا دوستشون دارم، خیلی قشنگه. این‌قدر خوندمش که حفظ شدم. 
اول می‌خواستم با صدای خودم بذارمش، ولی دیدم که نه، همین‌جوری با صدای شاعر و تنظیم‌شده قشنگ‌تره. 

به نام خدا، سلام. (این مدلی باید شروع کرد دیگه، هوم؟)

اول از همه این رو بگم که بخشی از چیزایی که قراره بگم رو قبلا در این پست هم گفتم، اما از اونجایی که شونزدهم شهریور روز وبلاگ نویسان فارسیه، خواستم یه مروری روش داشته باشم، علاوه بر اینکه پستیه در راستای چالشی که آقای هاتف در این پست شروع کردن. (با تشکر از ایشون)

خب، داستان از کجا شروع شد؟

از یه تابستون. یادم نیست کلاس دوم بودم، یا سوم.

یه تقی به توقی خورد و با کارلا یه وبلاگ توی بلاگفا زدیم. اسم و آدرسش رو یادمه، دو پروانه دات بلاگفا دات کام. تو فاز اون موقع خودمون بودیم و روزها زمان گذاشتیم برای پیدا کردن قالب، کلید بالابر اون گوشه و ایموجیای مختلف. حتی از این کدای بارش حباب و قلب هم داشتیم_یکی از چیزایی که الان درکش نمی کنم، چون واقعا مزاحم خوندن می شه_داستان می نوشتیم و می ذاشتیم تو وبلاگمون. یعنی داستان ها رو مخصوصا برای وبلاگ می نوشتیم، نه اینکه از قبل داشته باشیم و منتشرشون کنیم. وبلاگایی هم که دنبال می کردیم تو همین فاز بودن، یادمه وبلاگ خانم طیبه رضوانی رو دنبال می کردیم که شاعر بودن، یا یه عده نویسنده همسن و سال خودمون رو. زد و خورد به نابودی بلاگفا. نه تنها وبلاگ خودمون، بلکه اونایی که دنبالشون می کردیم هم پودر شدن و دیگه هم پیداشون نکردیم، حتی الان.

دو سه سال گذشت و ما چنان ضربه ای خورده بودیم که دیگه به فکر وبلاگ زدن هم نیفتادیم. 

شد تابستون نود و چهار. زمانی که در اوج افسردگی و حس بیچارگی به سر می بردم و کسی رو نداشتم. جرقه ش دوباره تو سرم خورد و یه وبلاگ دیگه زدم. تجربه تلخ وبلاگ قبلی رو هنوز یادم بود و به جای بلاگفا رفتم سراغ میهن بلاگ. یه جورایی، تا حدی ناجی م شد تو اون زمان. تو هر دو تای اون وبلاگا با اسم و هویت واقعی خودم بودم. موقع دو پروانه که بچه بودم و حتی فکر پنهان کاری هم به سرم نمی زد. موقع دومیه (اسمش رو نمی گم چون هنوز موجوده ولی ابدا تمایلی ندارم که کسی پیداش کنه!) هم به این فکر افتادم که اسمم رو عوض کنم، اما گفتم من که چیزی برای قایم کردن ندارم. ولی خب بعد از یه مدت ازش دلزده شدم، بدم اومد. لوس بود دیگه. آموزش بافت دستبند و نظرسنجی کدوم یکی از شخصیتای مای لیتل پونی یا اور افتر های رو بیشتر دوست دارید! این شد که دیگه سراغش نرفتم. وبلاگایی که اون زمان دنبال می کردم رو هم یادمه، یه سری وبلاگ بودن که مامانم می خوندشون و منم با اینکه می دونستم خوشش نمیاد، می خوندمشون. وبلاگ "قلم بافی های یک نیکولای آبی" و وبلاگ یه آقای دکتر که اسمش رو یادم نیست.

خرداد ماه نود و هفت، تماشاگر تاسیس شد. توی همون میهن بلاگ. البته اول اسمش "خاطرات نود و هشت درصد واقعی یک کرم کتاب تمام وقت بود"، اما بعد از یه مدت عوضش کردم. از فضای وبلاگ نویسی دور شده بودم. حالا نه اینکه از اول هم همچین نزدیک بوده باشم! الانم اگه پستای اول رو ببیینید در روزانه نویس ترین حالت ممکن قرار دارن، امروز مدرسه این جوری بود و بلا بلا بلا. بعد از چند وقت هم که منتقل شد به بیان و شد اینی که شما می بینید.

خلاصه اینکه، من هیچ وقت خودم رو یه بلاگر نمی دونم. به نظرم برای بلاگر بودن به چیزی بیشتر از چیزی که من دارم ارائه می دم لازمه. حتی اولا از دست خودم عصبانی بودم، خوشم میومد از اونایی که معلوم بود پشت پستاشون زمان و برنامه ریزی هست در صورتی که من گاهی فقط احساسم یا چیزی که ذهنم رو مشغول کرده می نویسم، با اینکه سود چندانی برای کسی نداره خوندنش. اما بعد از مدتی بی خیال سرزنش کردن خودم شدم. وبلاگم هم درست مثل خودمه. من برنامه ریز نیستم، بداهه پردازم. چیزی که تو ذهنمه رو می گم. برونگرام و حس می کنم اون هیجانات برونگرایی هم تو نوشته هام دیده می شه، یه جور شتاب. هرچند به شخصه معتقدم نوشته های درونگرا پرمغزترن، عمیق ترن. (با عرض پوزش از همه دوستان، به طور کلی عرض کردم) اما من اینم! همینی که اینجاست، همینی که داره می نویسه و همینی که شما دارید می خونیدش. به قول شعار قبلی وبلاگم، من منم یک من ساده. با حداقل سانسور.

به عقب که نگاه می کنم، تماشاگر بخش بزرگی از زندگی من بوده. این فضا، این آدما حتی. وبلاگ چیزهایی رو به من داده بیشتر از دوستای مجازی خفن. بیشتر از فرصتی برای حرف زدن و خالی شدن. وبلاگ چیزهایی رو به من داده که اگر نبود، شاید هیچ وقت پیداشون نمی کردم. و از این بابت سپاس گزارم، از ته دلم.


+می خواستم بگم که کدوم یکی از پستام رو بیشتر از بقیه دوست داشتم، اما نتونستم انتخاب کنم. اگر نظری داشتید بهم بگید.

+از شما دوست بلاگر عزیز هم دعوت می کنم که در این چالش شرکت کنید. =)

شونصد بار این صفحه رو باز کردم و بستم. 

باید بنویسم، اما چی؟

کلمات منسجم نیستن، می پرن از سرجاشون.

به قول مامان باید ادای دین کنیم.

حقیقت اینه که تنها تایم عزاداری برای من تو کل سال، ده روز اول محرمه. یا شایدم بود. فقط هم ده روز اول. و از صدا و سیما حرصم می گیره که دو ماه همه چیز رو تعطیل می کنه و اعصاب آدم رو بهم می ریزه.

چرا بود؟

نمی دونم.

می گن بادآورده رو باد می بره. انگار اعتقاداتم رو باد آورده بود که یهویی رفتن.

حالا رفتن؟

نمی دونم.

آره، نمی دونم کجا خوندم که می گفت: من تنها یک چیز می دانم و آن این است که هیچ نمی دانم*.

انیشتینی، کسی گفته بودش؟ شاید، یادم نیست.

این وری نرفتنا، اون وری رفتن.

مثلا همون روزی که اون لاک قشنگه که مدت ها بود می خواستم رو خریدم، به این نتیجه رسیدم که نمی تونم با لاک وضو بگیرم. و الان دو ماهه که دارن تو کمد خاک می خورن، چون من آدمی نیستم که هی بزنم و هی برای هر نماز پاکشون کنم. و بهم عذاب وجدان می دن، اسرافه بچه، اسراف! مردم نون ندارن بخورن.

نمازام دوباره شکسته شد، از مود "همه جای جهان سرای من است" در اومدم و حالا فقط تو قم و تهران کامل می خونمشون.

حالا به دوستی با همه دوستام هم شک دارم، به همه کارام شک دارم. 

نمی دونم، طبیعیه؟

چه قدر حرف الکی زدم، می خواستم محرم رو بگم.

بله، دهه اول شروع شده.

از بچگی دوست داشتم که پسر می بودم و یه حضور فعالی داشتم تو این مدت.

می دونی، زنجیر زدن تو دسته، طبل زدن، تکون دادن پرچم. خدایا، هنوز هم دلم می خواد که برم تو ایستگاه صلواتی وایسم. 

دوست داشتم از این پسرای بسیجی ای می بودم که کلا تو همه مراسما حضور فعال دارن. 

ولی خب دختر بسیجی فعال هم نشدم، چون دخترا ته ش باید کف مسجدو جارو کنن یا تزئین و غیره. نه که پسرا این کارا رو نکنن، اما برای دخترا "فقط" همین آپشنا موجوده.

دوباره سُر خوردم.

پارسال تک تک مراسمایی که رفتیم رو به زور رفتم. مامان با اخم و تخم بردم و منم خودمو زدم به اون راه و افه ی "شما آزادی منو ازم گرفتید" گرفتم.

الان نگاه می کنم و می بینم حتی همون دسته و مراسم شام غریبان روستا رو هم به خاطر سرگرمی ش دوست داشتم. اون همه پیاده روی با بچه ها، و شربت و نگاه کردن به مدلای جالب و مخصوص سینه زنی مردم کافی بود که برای یه سال سرپوش بذارم رو همه حسای "دقیقا داری چه غلطی می کنی؟".

آخرین روضه ای که توش شرکت کردم؟ پارسال بود خب، معلومه. چه جای مضخرفی هم رفتیم اون شب آخر، مسجد نزدیک خونه مامان جون اینا. این قدر روضه مکشوف خوندن و همه رو دونه دونه بردن تو میدون و تیکه پاره کردن که آخرش از شدت حالت تهوع و حال بد داشتم زار می زدم.

اما آخرین بار که قشنگ گوش دادم و تو دلم مسخره نکردم چی؟ کی بود؟ کلاس دوم بودم. شاید هم سوم. چه بچه خوبی بودم(نه که کسی که این جوری نباشه بچه خوبی نیست؟ از نظر معیارایی که برای شخص خودم تو ذهنم دارم می گم). تو روضه های مدرسه هم گریه می کردم. اون مداح ترکی که "ج"هاش رو با همون مدل خاص نوک زبونی می گفت و مدرسه سر هر مراسمی میاوردش. بعد از مراسم هم با بچه ها دعوا می کردم که چرا مسخره بازی درمیاوردید؟ روضه بود مسخره ها.

همون موقع بود که مراسمای سلحشور رو می رفتیم و تو ماشین تو راه تعزیه گوش می دادیم صداشو.

یهو یه تقی به توقی خورد و بوم، همه چی عوض شد.

سی دی های مداحی جمع شد. شد روضه کوتاه آخر شب قدر و روز عاشورا تاسوعا.

و دارم می بینم که فقط من نیستم که از این تغییر داره تحلیل می ره.

بابا رو می بینم که چه جوری با خودش کلنجار می ره.

اون روز گفت اربعین می خوام پیاده برم کربلا، و همونجا چهار تا شاخ رو سرم سبز شد. با تعجب نگاش کردم. از این خنده های تلخ کرد و گفت چیه؟ بهم نمیاد؟

تو دلم گفتم نه. نمیاد. این همون آدمه؟ 

نمی دونم.

هنوزم هر چه قدر تغییر کنم، علاقه ای به سخنرانی ها ندارم. همون جلسه های ماهیانه قرآن رو ترجیح می دم. لااقل یه چیزی یاد می گیرم، یه چیز جدید. خسته شدم از سخنرانیای تکراری.

نمی دونم، امسال سال عجیبیه.

زندگی م از این رو به اون رو شده و دارم زور می زنم که خودم رو نگه دارم. عین توی فیلما که مثلا غذا رو از رو گاز برمی داره، یهو شیر آب می ترکه. اونو درست می کنه، فرش آتیش می گیره. اونو درست می کنه، آب گرم کن منفجر می شه.

دارم تلاشم رو می کنم. خدایا، کنارم می مونی؟

آی گات پلنز فور ا چینج، آی دو.

عجب ادای دینی شد! دست مریزاد، الان دین خودت که هیچی، دین همه عالم و آدم رو ادا کردی سولویگ!

اه

ببخشید حوصله تون رو سر بردم.

باید یه چیزی می نوشتم، واقعا نتونستم طاقت بیارم.

+این که هروقت گزینه "" رو فعال می کنم ارسال نظر رو کلا غیرفعال می کنه، مشکلش از قالبه، یا چی؟ اگه کسی می دونه ممنون می شم بهم بگه.

*از دوستان ندا رسید که سخن از سقراطه.

بالاخره به یه دردی به جز فیلم دیدن و آهنگ و کتاب خورد این زبانم!

بابا یه دستگاه تراکم‌سنج میوه گرفته بود، نشستم کاتالوگشو براش ترجمه کردم و اسم میوه‌ها رو هم در آوردم. بعله😎.

+ این قدر دلم برای کلاس زبان تنگ شده که نگو.

+ چند روز پیش بچه‌های دوره آیلتس قرار گذاشتن رفتن هم‌دیگه رو دیدن. حوصله‌شونو نداشتم نرفتم. 

+ یه معلم زبان هم داشتیم خیلی باحال بود. بهش می‌گفتیم مستر وات‌پیپر(what paper). فامیلی‌ش کاغذچی بود. به یکی از بچه‌ها هم می‌گفت میس‌ پور من(poor man)، فامیلی دختره پورمند بود.

تا اینکه آخر ترم فهمیدیم که تا فاینال دو جلسه مونده و ما از چهار درس کتاب فقط دو صفحه خوندیم و بقیه تایم کلاس رو حرف زدیم.

یه معلم دیگه برامون گذاشتن که تو دو تا میک‌آپ سشن شیش ساعته جمعش کرد. آخر دومیه که داشتیم نابود می‌شدیم از خستگی چه‌قدر تو دلمون به مستر وات‌پیپر فحش دادیم! :/

+ یه بار همین مستر وات‌پیپر درمورد من گفت:

_She's got an interesting character.

+Why?

_'Cause when you look at her she's all so cute and everything, but there's a monster inside her. 

تا چند روز فکرم رو درگیر کرد این حرفش. 

داستان از اونجایی شروع می‌شه که بالاخره بعد ازسه ماه برنامه‌ریزی و عقب افتادن برنامه به خاطر سفر، مامانت می‌گه که خب دیگه خونه‌ایم، می‌تونی اینژ رو دعوت کنی. و یهو به خودت میای و می‌بینی که کوچک‌ترین علاقه‌ای به دعوت کردنش نداری، با اینکه خیلی دوسش داری.

یا شاید از قبلش، وقتی که بعد از ظهر تو روستا از خواب بیدار می‌شی و صدای دستگاه هم‌زن رو می‌شنوی و بوی خمیر رو حس می‌کنی. و یاد دو سال پیش می‌افتی که تو همین شرایط احتمالا می‌دوییدی بری یه چنگی به خمیر بزنی و بعدا به یه نون خمیر و سوخته و داغون اشاره کنی و بگی من پختمش. یاد پنج سال پیش می‌افتی که از عجله نون پختن خوردی به پنجره و سرت شکست و چهار تا بخیه خورد. ولی الان، هیچی. حتی حس نداری که بلند شی و بری یه انگشت به خمیر بزنی و به جاش چشمات رو می‌بندی و سعی می‌کنی یه کم دیگه بخوابی.

یا شاید از قبل‌ترش، وقتی که بابا با ذوق می‌گه داریم می‌ریم فلان جا مسافرت. و هرچی تلاش می‌کنی، هرچی تو اعماق وجودت رو می‌گردی، اون شوقی که باید رو حس نمی‌کنی. دیگه مثل دو سال پیش نیست که شب قبل از حرکت از هیجان خوابت نبره و تا صبح رویابافی کنی. دیگه وقتی می‌رسید به یه بنای تاریخی، مثل اون موقع ذوق‌زده نمی‌شی و بعدا چیزی برای کسی تعریف نمی‌کنی. طبیعت و قلعه‌های باستانی و مکانای زیارتی دیگه شگفت‌زده‌ت نمی‌کنن و همه‌ش به این فکر می‌کنی که کاش الان هدفونت پیشت بود و بهت گیر نمی‌دادن که ای بابا... در آر اونو از تو گوشت! و از الان عزا گرفتی برای دو هفته بعد که قراره برید مشهد. و تنها استثناء همه این حس‌ها، دریاست که هنوز هم وقتی بهش فکر می‌کنی دلت قیلی ویلی می‌ره و یه حس عجیبی بهت دست می‌ده. فقط آبه که هنوز وقتی می‌باره باعث می‌شه که دوباره دو ساله بشی و جلوی چشم همه مدرسه بپری تو چاله‌های آب. 

آره، احتمالا از همین‌جاست که می‌فهمی دیگه اون آدم سابق نیستی. نمی‌دونی تاثیر چند ماه افسردگیه، یا فقط داری بزرگ می‌شی. به این فکر می‌کنی که اون روزا تموم شدن، اما تاثیری که روت گذاشتن احتمالا هرگز از بین نمی‌ره. تو آدم این‌قدر زود تغییر کردن نبودی. تو آدم بزرگ شدن نبودی. تو همیشه دختر دیوونه‌ی جمع بودی که پیشنهادای عجیب غریب می‌دادی. همونی که می‌گفت بیاید پنج تایی همزمان از جامون بلند شیم، همزمان قدم برداریم. همونی که وقتی کارای همزمان رو می‌دید ذوق می‌کرد و غش‌غش می‌خندید. همونی که از پله‌ها ورجه‌وورجه‌ای می‌اومد پایی و همیشه اینژ سرش رو تکون می‌داد و می‌گفت آخرش همین جوری خودت رو به کشتن می‌دی. ولی تو اهمیتی نمی دادی، چون تنها کسی بودی که می تونستی اون جوری و با اون سرعت از پله ها بیای پایین. هنوز هم هستی.

اشتباه نکنید، به هیچ‌وجه غمگین نیستی. ناراحت نیستی، فقط دیگه نمی‌تونی از چیزایی که قبلا دیوانه‌ت می‌کردن لذت ببری. هنوزم خوشحال می‌شی، اما دیگه نه اون جوری با اون چیزا.

خیلی حس عجیبیه، خیلی.