به نام خدا، سلام. (این مدلی باید شروع کرد دیگه، هوم؟)

اول از همه این رو بگم که بخشی از چیزایی که قراره بگم رو قبلا در این پست هم گفتم، اما از اونجایی که شونزدهم شهریور روز وبلاگ نویسان فارسیه، خواستم یه مروری روش داشته باشم، علاوه بر اینکه پستیه در راستای چالشی که آقای هاتف در این پست شروع کردن. (با تشکر از ایشون)

خب، داستان از کجا شروع شد؟

از یه تابستون. یادم نیست کلاس دوم بودم، یا سوم.

یه تقی به توقی خورد و با کارلا یه وبلاگ توی بلاگفا زدیم. اسم و آدرسش رو یادمه، دو پروانه دات بلاگفا دات کام. تو فاز اون موقع خودمون بودیم و روزها زمان گذاشتیم برای پیدا کردن قالب، کلید بالابر اون گوشه و ایموجیای مختلف. حتی از این کدای بارش حباب و قلب هم داشتیم_یکی از چیزایی که الان درکش نمی کنم، چون واقعا مزاحم خوندن می شه_داستان می نوشتیم و می ذاشتیم تو وبلاگمون. یعنی داستان ها رو مخصوصا برای وبلاگ می نوشتیم، نه اینکه از قبل داشته باشیم و منتشرشون کنیم. وبلاگایی هم که دنبال می کردیم تو همین فاز بودن، یادمه وبلاگ خانم طیبه رضوانی رو دنبال می کردیم که شاعر بودن، یا یه عده نویسنده همسن و سال خودمون رو. زد و خورد به نابودی بلاگفا. نه تنها وبلاگ خودمون، بلکه اونایی که دنبالشون می کردیم هم پودر شدن و دیگه هم پیداشون نکردیم، حتی الان.

دو سه سال گذشت و ما چنان ضربه ای خورده بودیم که دیگه به فکر وبلاگ زدن هم نیفتادیم. 

شد تابستون نود و چهار. زمانی که در اوج افسردگی و حس بیچارگی به سر می بردم و کسی رو نداشتم. جرقه ش دوباره تو سرم خورد و یه وبلاگ دیگه زدم. تجربه تلخ وبلاگ قبلی رو هنوز یادم بود و به جای بلاگفا رفتم سراغ میهن بلاگ. یه جورایی، تا حدی ناجی م شد تو اون زمان. تو هر دو تای اون وبلاگا با اسم و هویت واقعی خودم بودم. موقع دو پروانه که بچه بودم و حتی فکر پنهان کاری هم به سرم نمی زد. موقع دومیه (اسمش رو نمی گم چون هنوز موجوده ولی ابدا تمایلی ندارم که کسی پیداش کنه!) هم به این فکر افتادم که اسمم رو عوض کنم، اما گفتم من که چیزی برای قایم کردن ندارم. ولی خب بعد از یه مدت ازش دلزده شدم، بدم اومد. لوس بود دیگه. آموزش بافت دستبند و نظرسنجی کدوم یکی از شخصیتای مای لیتل پونی یا اور افتر های رو بیشتر دوست دارید! این شد که دیگه سراغش نرفتم. وبلاگایی که اون زمان دنبال می کردم رو هم یادمه، یه سری وبلاگ بودن که مامانم می خوندشون و منم با اینکه می دونستم خوشش نمیاد، می خوندمشون. وبلاگ "قلم بافی های یک نیکولای آبی" و وبلاگ یه آقای دکتر که اسمش رو یادم نیست.

خرداد ماه نود و هفت، تماشاگر تاسیس شد. توی همون میهن بلاگ. البته اول اسمش "خاطرات نود و هشت درصد واقعی یک کرم کتاب تمام وقت بود"، اما بعد از یه مدت عوضش کردم. از فضای وبلاگ نویسی دور شده بودم. حالا نه اینکه از اول هم همچین نزدیک بوده باشم! الانم اگه پستای اول رو ببیینید در روزانه نویس ترین حالت ممکن قرار دارن، امروز مدرسه این جوری بود و بلا بلا بلا. بعد از چند وقت هم که منتقل شد به بیان و شد اینی که شما می بینید.

خلاصه اینکه، من هیچ وقت خودم رو یه بلاگر نمی دونم. به نظرم برای بلاگر بودن به چیزی بیشتر از چیزی که من دارم ارائه می دم لازمه. حتی اولا از دست خودم عصبانی بودم، خوشم میومد از اونایی که معلوم بود پشت پستاشون زمان و برنامه ریزی هست در صورتی که من گاهی فقط احساسم یا چیزی که ذهنم رو مشغول کرده می نویسم، با اینکه سود چندانی برای کسی نداره خوندنش. اما بعد از مدتی بی خیال سرزنش کردن خودم شدم. وبلاگم هم درست مثل خودمه. من برنامه ریز نیستم، بداهه پردازم. چیزی که تو ذهنمه رو می گم. برونگرام و حس می کنم اون هیجانات برونگرایی هم تو نوشته هام دیده می شه، یه جور شتاب. هرچند به شخصه معتقدم نوشته های درونگرا پرمغزترن، عمیق ترن. (با عرض پوزش از همه دوستان، به طور کلی عرض کردم) اما من اینم! همینی که اینجاست، همینی که داره می نویسه و همینی که شما دارید می خونیدش. به قول شعار قبلی وبلاگم، من منم یک من ساده. با حداقل سانسور.

به عقب که نگاه می کنم، تماشاگر بخش بزرگی از زندگی من بوده. این فضا، این آدما حتی. وبلاگ چیزهایی رو به من داده بیشتر از دوستای مجازی خفن. بیشتر از فرصتی برای حرف زدن و خالی شدن. وبلاگ چیزهایی رو به من داده که اگر نبود، شاید هیچ وقت پیداشون نمی کردم. و از این بابت سپاس گزارم، از ته دلم.


+می خواستم بگم که کدوم یکی از پستام رو بیشتر از بقیه دوست داشتم، اما نتونستم انتخاب کنم. اگر نظری داشتید بهم بگید.

+از شما دوست بلاگر عزیز هم دعوت می کنم که در این چالش شرکت کنید. =)

۱۳ ۰