اصولا تو یادآوری تولدا خوب نیستم. یعنی میدونم که فلان تاریخ تولد فلانیه، اما یادم میره که امروز همون تاریخه. این مشکل فقط مختص آدما نیست و کانالم، وبلاگم و غیره و غیره رو هم دربر میگیره. متن زیر رو با فرض بر این که امروز شیشمه بخونید:
پارسال این موقع، طبق معمول به جای درس خوندن نشسته بودم پشت کامپیوتر. آخرین روزای خونه قبلی بود. کوردیلیا زنگ زده بود و داشتیم حرف میزدیم. گفت داری چی کار میکنی؟ گفتم دارم دنبال قالب وبلاگ میگردم. گفت قالب وبلاگ؟ برای چی؟ گفتم میخوام یه وبلاگ بزنم.
اصلا یه حس یهویی بود. یه لحظه به طرز عجیب و شدیدی هوس کردم که یه وبلاگ داشته باشم. این قدر حسم یهویی بود که با خودم گفتم اگه قالب قشنگی پیدا نکردم اصلا نمیزنمش. اما پیدا کردم.
تا چند روز اول، شاید یکی دو هفته، حتی به مامان هم نگفتم. فقط کوردیلیا میدونست، اون هم چون پرسید. مامان بعد چند روز روی پیشفرضای کروم دیده بودش و اومد گفت تو وبلاگ داری؟ گفتم آره. گفت چرا به من نگفتی پس؟ گفتم یادم رفت. و واقعا هم یادم رفته بود. اولا خیلی غصه میخوردم که مامان نمیخوند وبلاگمو، اما الان خوشحالم. چیزایی که اینجا نوشتم رو دوست ندارم مامان بخونه، دلیل خاصی هم براش ندارم.
از همون روز اول شروع شد. یه ولع پست گذاشتن. که بدو بدو از مدرسه بیام خونه و یه چیزی بنویسم. اولا روزی سه چهار تا پست میذاشتم.
تو اون روزا که حالم خیلی بد بود، تو تابستون و روزای کذایی شروع سال تحصیلی، بودن همین جا بود که سرپا نگهم داشت. همین که دلم خوش بود که میام دردم رو مینویسم و چند نفر میخوننش و راهنماییم میکنن، خوشحالم میکرد.
اینجا شده جزء لاینفک زندگیم. حتی به مامان گفتم که هر وقت مُردم، بیاد اینجا یه پست بذاره و بگه که من مردم.
خلاصه این که "تماشاگر" برای من یه اتفاق بزرگ و قشنگ بود، و خیلی ممنونم ازتون که توی این اتفاق باهام شریک بودید و بخشی ازش رو رقم زدید.
اینم شیرینی تولد، پساپس. بفرمایید خواهش میکنم، پذیرایی کنید از خودتون. تازه خامه هم نداره. :)
پ. ن. خوشحال میشم بدونم مطلب یا بخشی بوده که شما بیشتر دوستش داشته باشید؟ چیزی شده بخونید احیانا که بگید وای، این خیلی عالی بود؟ کلا هر نظری چیزی درمورد وبلاگ دارید و اینا، خوشحال میشم بشنومش. :)