۲۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است.

امروز، وقتی برای نمی دونم چندمین بار داشتم boss baby  رو می دیدم، حتی یه لحظه هم بغض از تو گلوم نرفت.
نمی دونم چرا، اما فکر کنم خدا می خواسته بهم بگه خاک تو سرت با اون نظریه ت! عشق بین این دو تا بچه رو ببین که داره خفه ت می کنه.
خلاصه این که، حالا دیگه عشق وجود داره واسم. واسه همه وجود داره. فقط یه موقعایی که انگار از همه دنیا خسته ایم، سعی می کنیم انکارش کنیم. مثل بچگیامون که تا یه کم مامان بابامون باهامون مخالفت می کردن، می نشستیم و برای خودمون داستان می ساختیم که در اصل ما بچه یه زوج پولداریم و اینا ما رو دزدیدن و بالاخره یه روز پدر و مادر واقعیمون پیدامون می کنن.
وقتی بهش فکر می کنم، می بینم من عاشق خیلیام. مامان، بابا، دوستام، دخرعمه هام و دخترخاله هام و دخترعموهام و پسرخاله هام و دایی م و مامان بزرگام و بابابزرگام و خلاصه همه.
چی شد که فکر کردم اینا واقعی نیست؟
موقع خرید اینترتی، چشماتونو باز کنید که یهو مثل من، دو هفته معطل یه چیزی نباشید، یعد تازه یه قدم مونده به پرداخت بفهمید قیمتش بیست و هفت تومن نیست، بلکه دویست و هفتاد هزار تومنه!!
یه شب، تو ساحل، با آتیش.
ترجیحا یه نفرم باشه که یه سازی بزنه.
ویولونی، گیتاری، تاری، چیزی.
اون شب فائزه یه خورده تو تاریکی نشسته بود. اومد پیشم و گفت: آبجی می ترسم، حس می کنم یکی داره نگام می کنه.
همون لحظه، همه داستانای ترسناکی که خونده بودم اومدن تو ذهنم. همونایی که می گن بچه ها روحا و موجودات ماورایی رو می بینن و اینا. داشتم قالب تهی می کردم! حالا برای آروم کردن فائزه و خودم می گم: چیزی نیست عزیزم، بیا پیش من بخواب.
ولی خدا شاهده قلبم داش تند تند می زد.
یه نظریه ایم هست که می گه: عشق واقعی در این دنیا، به جز بین خدا و بنده وجود نداره. حتی عشق مادر و فرزندی هم وجود نداره. هیچ کس نیست توی این دنیا که کس دیگه ای رو با تمام وجود و با همه بدی های اون فرد بخواد. فکر کردید مامانتون، اگه مامانتون نبود دوستون داشت؟ نه! خیلی آدما هستن با همین ویژگی های شما، اما مامانتون شما رو از اون بیشتر دوست داره. دلیل این غلظت بیشتر چیه؟ یه ارتباط خونی؟ چار تا ژن و کروموزوم؟
اگه دلیلش اینه واقعا عشق رقت انگیزیه و چیزی نیست که شاعرا و نویسنده ها بخوان مدام ازش یاد کنن.
می شه گفت یه دوست داشتن شدیده که می تونه بین هر دو آدم مختلفی شکل بگیره.
اماعشق پاک و خالصانه و مطلق، نه! گفتم که، نیست، یخدی!

پ.ن. نظریه پردازشم خودمم.
یه جا می خوندم که هر وقت آدم تنها می شه، بیشتر تو خودش فرو می ره، بیشترم کتاب می خونه.
الان به همین رسیدم.
هر روز، تعداد کتابایی که می خونم زیادتر و زیادتر می شه.
سرعتمم بیشتر شده.
روزی حداقل یه کتاب جدید می خونم، یه دور یکی از کتابای قبلیمو برمی دارم مرور می کنم و یه ذره هم تاریخ ادبیات کودک می خونم واسه اطلاعات عمومی و اینا.
همین جوری پشت سر هم.
کتاب خوبه، کتاب خیلی خوبه، چون اگه نبود واقعا نمی دونستم تو این اوضاع چی کار کنم.
پسرخاله با کیف پولش اومده بود اینجا.ده تومن تو کیفش بود که می خواست هرچی که می بینه رو باهاش بخره.مامان داشت به مامان جون می گفت  که فکر کرده اون کیف مال مهدی ه و رفته ازش پرسیده.یهو پسرخاله از جاش می پره که: کیف پولمو به مهدی نشون دادید؟مامان می گه آره.می گه نگفتید یهو این پولا رو می بینه و برشون می داره؟مامان جون می گه: وا! مگه مهدی دزده؟پسرخاله خیلی جدی جواب می ده: بالاخره آدمی زاده، یهو پول زیاد می بینه، وسوسه می شه!پ.ن. می شه منم برگردم به اون دورانی که ده تومن خیلی زیاد بود واسم؟
داشتیم می رفتیم مهمونی.
پسرخاله تو ماشین ما بود.
گفت کار خوبی نکردید که اومدید تهران، دماوند نیمه فعاله، یهو فوران می کنه می ریزه رو سرتون.
می دونم اینو تازه تو جغرافی مدرسش خونده.
داشت راهکار می داد واسه جلوگیری از فوران دماوند.
برگشته می گه: نمی شه این کوه رو بردارن بذارن رو دهنه دماوند که دیگه فوران نکنه؟
منم داشتم بهش توضیح می دادم که این کار خیلی احمقانه س، چون اون جوری اگه فوران کنه اون کوه رو هم پرت می کنه رو سرمون، که یهو به خودم اومدم و از خودم پرسیدم که الان دقیقا داشتم چی می گفتم؟
گفتم: اصلا به من چه؟ من که تخصصی در این زمینه ندارم!
مامان و بابا می خندن.
بابا می گه: نباید تو دام پسرخاله بیفتی. می شینی بهاش بحث میکنی، بعد یهو به خودت میای و می بینی داری چرت و پرت بلغور می کنی!
رفته بودیم رستوران.
یه ساندویچ سفارش دادیم.
توش پشه بود!
یعنی توش که نه، در اصل پشه هه لای نونش بود و همراه نون پخته شده بود!
رفتیم به طرف نشون دادیم، می گه مشکل از ما نیست که، از نونه. 
به زور تونستیم نصف پولمونو ازشون بگیریم.
مسخره س که نمی تونم اعتقادام رو حفظ کنم؟
من خیلی دوست دارم که خیلی چیزا رو بپذیرم. دوست دارم باورشون کنم، اما حرفایی که می شنوم نمی ذارن.
من از اونایی نیستم که محجبه باشم، چون مامانم محجبه س. از اونایی نیستم که همه چیزو باور کنم، چون از وقتی به دنیا اومدم یه عده تو گوشم خوندنشون.
بر خلاف ظاهرم، توی کلاس دینی من جزء معدود بچه هاییم که سعی می کنم معلم رو به چالش بکشم. حالا بماند که هیچ وقت، هیچ وقت جواب قانع کننده ای ازشون نمی گیرم.
من خیلی می پرسم، در مورد همه چیز.
اما یه موقعایی به جایی می رسم که حرف هیچ کس تو کتم نمی ره.
با خودم می گم از کجا معلوم؟
شاید همه ما اشتباه می کنیم. اصلا شاید ما همه بخشی از یه اشتباه بزرگیم.
ولی مسخره اینه که هیچ کس اشتباهشو قبول نمی کنه، حتی خود من هم خیلی وقتا اشتباهاتمو نمی پذیرم.
بعضی وقتا از این همه تکبری که تک تکمون داریم به ستوه میام.
چرا هیچ کس به خودش زحمت نمی ده که یه ذره به حرفام فکر که، بعد تندی ردشون کنه؟
چرا هر وقت میام حرف بزنم، همه گاردشونو میارن بالا که به پیر، به پیغمبر، تو داری اشتباه می کنی.
باز این خوبه، یه عده به صرافت می افتن که از تو گندابی که دارم توش غرق می شم (!) نجاتم بدن.
یادمه یه بار، به یکی از آشناها که همسن و سال خودمه، گفتم فلانی، اگه من یه روز مسیحی بشم، عکس العمل تو چیه؟
می دونی چی گفت؟
گفت حتی شوخیشم قشنگ نیست.
حالا راستش واقعا یادم نمیاد به کی این حرفو زدم، ولی یادمه جا خوردم.
به نظرم اون قدرا هم وحشتناک نیست.
بالاخره اونم دین خداس، درسته به نظر شخص من، دین تحریف شده ایه، ولی می شه با قرآنی که تحریف نشده تطبیقش داد. سخته، اما چیزی نیست که حتی حرف زدن ازش اشکال داشته باشه.
همین تفاوتاس که گاهی باعث می شه حس کنم تنهام.
انگار این وسط گیر افتادم.
نه رومی رومی، نه زنگی زنگی.
و مسخره تر از همه، انگار حتی یه نفرم نیست که مثل من فکر کنه!
آخه مگه می شه؟
این همه آدم و حتی یکی شون، تفکراتی حتی شبیه به من هم نداشته باشه؟
جل الخالق!