۴ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است.

زیر پتو گلوله شده‌م. صدای به‌هم خوردن دندون‌هام رو می‌شنوم. نفس‌های داغم پخش می‌شه روی دستی که جلوی صورتم مشت کرده‌م؛ می‌سوزم. چشم‌هام رو می‌بندم.

وقتی بازشون می‌کنم توی خیابونم، کنار اون. بدنم از تو می‌لرزه و لپام گل انداخته‌ن، ولی به روی خودم نمی‌آرم. از کنار دیوار دانشگاه رد می‌شیم. داره به ساختمونای مختلف اشاره می‌کنه و اسمشون رو می‌گه ولی من صدایی نمی‌شنوم؛ تمرکزم روی صورتشه و چین‌های کنار چشمش و موهایی که ریخته روی پیشونی‌ش. منتظر نگاهم می‌کنه، انگار که سوالی پرسیده باشه و منتظر جواب باشه. نشنیده‌م. می‌فهمه. انگشتش به صورتم می‌خوره و سریع دستش رو عقب می‌کشه؛ "یخ زده‌ی!". سرم رو تکون می‌دم. پیراهن چهارخونه‌ی زرد و مشکی‌ش رو از تنش درمیاره و روی شونه‌م می‌ندازه. زیرش یه تیشرت ساده تنشه. پیراهن رو از روی شونه‌م برمی‌دارم که بهش برگردونم، "خودت سردت می‌شه". دستم رو پس می‌زنه، "من سرمایی نیستم، بپوشش".

پیراهنش برام بزرگه، ولی گرمم می‌کنه. بهم لبخند می‌زنه، "به تو بیشتر میاد". چیزی نمی‌گم. دوباره به ساختمونی که کنارشیم اشاره می‌کنه، "داشتم می‌گفتم که می‌گن این خوابگاهی که اینجاست، قبلا دیوونه‌خونه بوده. دیوونه‌خونه‌ی واقعی‌ها!". بلند می‌خندم، "جای خودمه که! حالا دیگه حتما باید بیام همین‌جا". با همون لبخند ادامه می‌ده "سال دیگه میای، مطمئنم". شونه‌م رو بالا می‌ندازم، چون من مطمئن نیستم.

یه دست سرد به گونه‌م می‌خوره و سریع عقب کشیده می‌شه. تلاش می‌کنم چشم‌هام رو باز کنم، ولی نمی‌تونم. صداهای بیرون مبهمن، "داره می‌سوزه، تبش بالاست هنوز...". آروم صدا می‌زنم "برگشتی؟". صدا جواب می‌ده "همین‌جا بودم، نرفته بودم جایی". اشک‌ها روی صورتم سر می‌خورن. گردنبند گربه‌ایم رو از زیر پتو تو مشتم فشار می‌دم. حرف زدن دردناکه و گلوم رو می‌خراشه، ولی به هر حال انجامش می‌دم، "خوبه که برگشتی، می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. منو می‌بخشی؟ می‌شه منو ببخشی؟ دلت رو شکستم. کار بدی بود. الان حالم خوب نیست، خودم می‌دونم. می‌دونی که هر سال آبان که می‌شه مریضیام شروع می‌شه... خیلی داغه بدنم، دارم می‌سوزم. می‌ترسم اگر چشمام رو زیاد بسته نگه دارم، چشمام آب بشن و مثل اشک رو صورتم جاری بشن. می‌شه دستم رو بگیری؟".

دستی که دستم رو می‌گیره، سرده و خیس. صدای هق‌هق‌های فروخورده رو می‌شنوم و کلماتی که وسط هق‌هق‌ها جا گرفته‌ن، "داری هذیون می‌گی آبجی، داری هذیون می‌گی قربونت برم. بخواب. می‌خوای پاشویه‌ت کنم؟ ببرمت دکتر که تنها مجبور نباشی بری؟". می‌خواد دستش رو از دستم بکشه بیرون، محکم‌تر می‌گیرمش، "نرو، تو رو خدا نرو. اگه شما هم برید دیگه هیش‌کی واسه‌م نمی‌مونه. من می‌ترسم که تنها بمونم. نمی‌خوام تنها بمونم. اون که رفت، تو نرو. اون رفت؟ نرفت ولی، من رفتم.". 

ولی تو نرو، باشه؟ تو نرو.


+منبع جرقه

آسمون سیاه شده. صدای داد و فریاد میاد. 

من رو تخت دراز می‌کشم و هندزفری رو می‌ذارم تو گوشم. دباک‌شو رو پلی می‌کنم و صداش رو زیاد می‌کنم. صداهای بیرون هی بیشتر می‌شه. گوشم از شدت صدای هندزفری درد گرفته ولی صداهای بیرون رو می‌شنوم. از خودم متنفر می‌شم. برنامه رو قطع می‌کنم. به صداهای بیرون گوش می‌دم که قوی‌تر می‌شن. 

سر شب به شوخی گفتم "شاید صدای همینایی باشه که دارن پفیلا درست می‌کنن، ذرت موقع ترکیدن همچین صدایی می‌ده". آیدا می‌گه: "آره، این بیرون هم دارن سرود می‌خونن".

دوباره یه چیز رندوم پخش می‌کنم فقط واسه این‌که سکوت نباشه. بچه‌ها گاهی پشت پنجره‌ن. به خونواده‌هاشون زنگ می‌زنن و صحبت می‌کنن. یه صدای"بوم!". از جا می‌پرم. دستم رو روی دهنم فشار می‌دم و می‌بینم که همه مثل من با وحشت به بیرون خیره شده‌ن. می‌پرسم "چی بود؟ صدای چی بود...؟" و بعد می‌خندم. بلند می‌خندم، برای چند ثانیه و بعد بغضم می‌ترکه، بلند گریه می‌کنم. می‌بینم که همه‌شون برام ترسیده‌ن. زینب از تخت منو می‌کشه پایین و با ماهی دو تایی می‌شینن کنارم و بغلم می‌کنن. مریم بهم آب می‌ده. من گریه می‌کنم. چند ثانیه بعد یه ذره بهترم. برمی‌گردم بالای تخت.

دوباره هندزفری. دوباره صداها بلندتر می‌شه.

صدای ماهی رو می‌شنوم "آیدا! داری گریه می‌کنی؟" دوباره از جام بلند می‌شم و صورت خیسش رو می‌بینم. اون رو هم می‌کِشن پایین از تخت و بغلش می‌کنن.

تا دیروقت صدا میاد. هر از گاهی از هم می‌پرسیم "همه خوبید؟".

می‌خوابیم.

زینب صبح می‌گه تا بعد از خوابیدن ما صدای ترق و تروق می‌شنیده.

به بابا زنگ می‌زنم. نمی‌دونم برم سر کلاس یا نه. می‌گه تصمیمت رو که گرفتی بهم پیام بده.

چند دقیقه بعد پیام می‌دم که نمی‌رم، چون حالم خوب نیست. بهم زنگ می‌زنه. می‌پرسه "حال جسمی‌ت خوب نیست؟". می‌گم نه و براش همه‌چیز رو تعریف می‌کنم. می‌گه "حالت بد نباشه. نترس، چیزی نیست. اتفاقی برات نمی‌افته. اگر می‌خوای بری سر کلاس برو، اگر نه هم بمون تو اتاقت. می‌خوای من بیام اونجا باهم بریم سر کلاس؟".

برای دومین بار بهم می‌گه جوری لباس بپوشم که اگر لازم شد چادرم رو دربیارم. می‌گه که گاهی هم بدون چادر برم بیرون.

حالا من نشسته‌م روی تخت و به تمام تیکه‌های سلامتی روان و امید به زندگی‌ای که تو این چند ماه با بدبختی و ذره‌ذره کنارهم گذاشته بودم و حالا همه‌ش دود شده و رفته هوا نگاه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که کاش لااقل بی‌حس بودم، کاش چیزی برام مهم نبود. اون‌طوری راحت‌تر می‌بود.


بعدا نوشت: پریروز یه سگ وحشی اومده بود تو ساختمون خوابگاه. تا طبقه‌ی چهارم، طبقه‌ی ما، حالا نمی‌دونم چه‌طوری. کسی نتونسته بوده بگیردش و زنگ زده بوده‌ن به آتش‌نشانی. دست آتش‌نشانه رو گاز گرفته بوده. صدای فریاد اون مرد و جیغ چند نفر و پارس سگ توی راهرو پیچیده بوده.

آیدا می‌گه داریم یه ورژن واقعی از اسکویید گیم رو بازی می‌کنیم؛ ولی لااقل اونا از قبل یه ایده‌ی کلی داشتن که قراره بازی چه‌طور پیش بره. ما نمی‌دونیم و هر روز غافلگیر می‌شیم و دعا می‌کنیم که زنده بمونیم. 

تکیه داده‌یم به دیوار پشت‌بوم. آسمون سیاهه و حتی یه دونه ستاره هم دیده نمی‌شه. دیروقته و لامپ بیشتر خونه‌ها خاموشه و نوری از پنجره‌شون بیرون نمی‌زنه. خار کاکتوس‌ها تو پاهای برهنه‌مون فرو می‌ره، ولی چه اهمیتی داره وقتی هردو همین‌طوری‌ش هم سر تا پا زخم و زیلی‌ایم؟

یه لیوان دست هرکدوممونه و بطری یک و نیم لیتری اسپرایت وسطمون جا خوش کرده.

می‌گه: امروز چی کارا کردی؟

می‌گم: کتاب خوندم، سریال دیدم، همون کارای همیشگی. یه کم شدیدتر، شاید.

می‌گه: چرا شدیدتر حالا؟

می‌گم: escapism.

پوزخند می‌زنه.

می‌گه: اینم از اون کلمه‌هاییه که از بوک‌تاک یاد گرفته‌ی؟

می‌گم: آفرین، زدی تو خال.

می‌گه: حالا از چی داشتی فرار می‌کردی؟

آه می‌کشم. یه قلپ از لیوانم می‌خورم. 

می‌گم: نمی‌دونم. همه‌چی؟ هیچی؟ خسته و غمگین بودم. حرفا و فکرا تو سرم وول می‌خورن اما راهی برای بیرون ریختنشون بلد نیستم. حتی نمی‌دونم فایده‌ای هم داره یا نه. یه تک‌گویی خیلی طولانی و بی‌سروته. خسته‌کننده می‌شه. 

سکوت.

می‌گم: به نظرت چرا می‌گن خودکشی یعنی ناامیدی؟

می‌گه: طرف حتما ناامیده از لطف خدا که می‌خواد جمع کنه و بره و نبینه که شاید جلوتر اوضاع درست بشه.

می‌گم: شایدم طرف بدجوری امیدواره که خودشو راحت کنه و لطف خدا اون‌ور گریبان‌گیرش بشه و ببخشنش.

سکوت.

نگاهش می‌کنم. بهم خیره شده، با چشمای ترسون. به گلوش خیره می‌شم که آب‌دهنش رو قورت می‌ده.

سرم رو تکون می‌دم و می‌خندم. 

می‌گم: نترس، من نمی‌خوام برم. درمورد خودم حرف نمی‌زنم. حالا برای اولین بار بعد از سه چهار سال، دلم می‌خواد زنده بمونم؛ می‌خوام زندگی کنم. جاهایی هست که می‌خوام ببینم و کارایی هست که می‌خوام بکنم. باید زنده بمونم.

صدای رها شدن نفس حبس‌شده‌ش رو می‌شنوم. لیوانش رو سر می‌کشه و دوباره پر می‌کنه. بطری به نصفه رسیده. 

می‌گم: تازگیا حتی از پیر شدن هم می‌ترسم.

می‌گه: قبلا نمی‌ترسیدی؟

می‌گم: نه. اون موقع زیادی مطمئن بودم که هیچ‌وقت پیر نمی‌شم. ولی حالا می‌ترسم. اون شب خواب دیدم که تو اتاق راه می‌رم و با وحشت به پیر شدن فکر می‌کنم و مرلین مونرو.

می‌خنده.

می‌گه: پیر شدن که بد نیست.

سرم رو تکون می‌دم.

می‌گم: چرا، هست.

سکوت.

سکوت.

می‌گم: من آدم بدی هستم؟

می‌گه: چرا این حرف رو می‌زنی؟

می‌گم: این‌که دلم می‌خواد زنده بمونم، این‌که با اختیار خودم در مسیر دَووم آوردن قدم برمی‌دارم، باعث می‌شه حس کنم آدم کثیف و مزخرفی هستم.

می‌گه: تو فقط تو paradise گیر کرده‌ی.

می‌گم: شاید.

می‌گه: واسه همینم کثیف نیستی. فقط شاید بهتر باشه دست از دویدن بی‌معنی‌ت برداری وقتی هنوز دلیلش رو پیدا نکرده‌ی دوست من. هدفای کوچیک هم خوبن. همین‌که زنده بمونی، همین‌که یه روز دیگه هم تلاش کنی، همین‌که فارغ‌التحصیل بشی، همینا هم فعلا خوبن.

لیوانم رو به لبم نزدیک می‌کنم. خالیه. پرش می‌کنم.

می‌گم: ولی تا کی؟

می‌گه: هوم؟

می‌گم: تا کی باید صبر کنم تا خُم مِی رو پیدا کنم؟ از کجا بدونم یه روزی پیداش می‌کنم یا نه؟ اصلا لازمه که حتما پیداش کنم؟

می‌گه: نمی‌دونم.

سکوت.

می‌گه: همه‌ی اینا به خاطر حرفای دیگرانه.

سرم رو تکون می‌دم.

می‌گه: اونا ارزش تو رو تعیین نمی‌کنن.

زیر لب می‌گم: ولی ازم متنفر می‌شن.

می‌گه: خب بشن.

می‌گم: به خودم می‌گم اهمیت نداره که بقیه درموردم چی فکر می‌کنن و من باید کاری که خودم باور دارم درسته رو انجام بدم، ولی واقعا اهمیتی نداره؟ پس چرا این‌قدر روم تاثیر می‌ذاره؟

می‌گه: نمی‌دونم.

لیوانم رو یه‌نفس سر می‌کشم و می‌خندم. سرم رو تکون می‌دم.

می‌گم: تو هم که هیچی نمی‌دونی.

می‌خنده.

می‌گم: اسپرایته واقعا زیاده‌روی بود. شاید بهتر باشه دفعه بعد یه چیز کوچیک‌تر برای خوردن پیدا کنیم. شد مثل جریان آب‌انبه.

می‌گه: همینه که هست.

تکیه‌مون رو از دیوار می‌گیریم و به سمت در می‌ریم.

ردپای هردومون خونیه. 

از خواب بیدار می‌شم. لباس می‌پوشم و از خونه می‌ریم بیرون. توی راه، درختچه‌های زرشک بار داده‌ن ودهن آدم با دیدنشون آب می‌افته. صدای کلاغ‌پرون میاد و برای اولین بار، همه‌مون جا می‌خوریم و از جا می‌پریم.

توی باغ، صدای تق‌تقِ خوردن چوب به شاخه‌های درخت و افتادن گردوها روی زمین میاد. یه سطل برمی‌داریم و شروع می‌کنیم به جمع کردنشون. 

مامان همیشه می‌گه باید این فرصت‌ها رو غنیمت بشماریم. می‌گه تو این دوره‌زمونه، کم‌تر کسی فرصت چیدن میوه از درخت رو داره، باید ازش لذت ببرید.

جمع کردن گردو خیلی راحت‌تره، چون برعکس بادوم پرز نداره که پدرت رو دربیاره.

به زمین نگاه می‌کنم. سبز سبزه. هم برگ‌هایی که ریخته‌ن سبزن و هم گردوها. زیرلب می‌خونم everything is green و می‌گم "خوب نمی‌شد اگر گردوها قرمز بودن؟ اون‌طوری پیدا کردنشون راحت‌تر می‌بود". حاج‌آقا می‌گه "حواستون رو جمع کنید که پاتون رو آلوهای افتاده رو زمین نره. اینجا باغه، نمی‌شه که آدم همین‌طوری فقط راه بره". 

بابا می‌گه امسال گرم‌تر شده، واسه همینم گردوها زودتر از قبل رسیده‌ن.

یه دونه درخت مونده فقط. باباها می‌گن برگردید خونه، این یکی رو خودمون تمیز می‌کنیم. برمی‌گردیم.

بعد از ناهار، می‌خوایم ظرف‌ها رو بشوریم. روستا آب نداره، خیلی وقته. دو ساعت در روز آب وصل می‌شه و تو اون زمان همه گالن‌ها و دبه‌ها رو پر می‌کنن تا بی‌آب نمونن. باید تو حیاط بشینیم، یه لگن جلوی هرکدوممون. پاهام تو آفتابه و سرم تو سایه. مادرجون ازمون عذرخواهی می‌کنه که به زحمت افتاده‌یم و دلم می‌خواد بغلش کنم؛ ولی فقط سریع سرمون رو تکون می‌دیم و می‌گیم که کاری نکرده‌یم.

دو ساعت بعد تو راهیم، داریم برمی‌گردیم خونه.

چند وقت دیگه، نوبت آلو بخاراست. 


بعدا نوشت: می‌خوندم که اون زمان، افرادی مثل اخوان ثالث خیلی به امثال سپهری خرده می‌گرفته‌ن. می‌گفته‌ن تو این اوضاع متشنج جامعه، تو موقعیت مبارزه، جای نوشتن و حرف زدن از درخت و گل و بلبل نیست. اون موقع خیلی شدید باهاشون موافق بودم، ولی الان دیگه نمی‌دونم.