۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

نه این‌که ناراحت باشم، نه این‌که حس وحشتناکی باشه، اما دیگه به هیچ‌جا احساس تعلق نمی‌کنم. 

وقتی نشستم و دارم با بچه‌ها می‌خندم، احساس نمی‌کنم به اونجا تعلق دارم. 

توی خونه که هستم، احساس نمی‌کنم که اینجا خونه خودمه و این آدما خونواده‌م. 

فقط حس عجیبیه، یه جور بی‌قراری که انگار هنوز اونجایی که باید نیستی. نمی‌دونم چی شده که این‌جوری شدم، حتی نمی‌دونم از کی این‌جوری شدم. 

می‌گفتا، haven't ever really found a place that I call HOME.

از اولش نسبت به شهرای مختلف همین‌جوری بودم. تهران خونه من نبود. جایی بود که دوستش داشتم و دارم و اگر قرار باشه انتخاب کنم، زندگی توی تهران رو انتخاب می‌کنم، اما "خونه" نبود. پردیس که هرگز نبود و نیست. حتی حس مسافرخونه هم نداره اینجا. اه. قم چرا، شاید یه ذره خونه‌تر از بقیه جاها باشه. یا حتی نکمک. شاید خونه جایی باشه که خاطرات بچگی‌ت توش به وجود اومدن.

آره، اما نسبت به مقیاس‌های کوچیک یادم نمیاد که این حس رو داشته بوده باشم هیچ‌وقت. حالا نمی‌دونم که این عدم‌تعلق، خوبه یا بد؟

+جالبه، من دروغگوام چون تو نمی‌تونی چهار تا دونه سوال علوم و فنون رو حفظ کنی و همون لحظه پاشی جواب بدی؟ اینو تو گوشت فرو کن عزیز، من هیچ‌وقت به خاطر همچین چیز مسخره‌ای که عملا سود یا زیانی برام نداره دروغ نمی‌گم. اگه می‌گم که جامعه و تاریخ رو سر زنگ زبان خوندم، دروغ نگفتم. اگه می‌گم اقتصاد رو سر زنگ علوم و فنون و ادبیات رو سر زنگ اقتصاد خوندم، دروغ نمی‌گم. اگه می‌گم ریاضی تمرین نکردم و اصلا یادم نبود که امتحان داریم، دروغ نمی‌گم. حالا تو هی بیا بگو پس چرا کامل شدی؟ به قول بابا، من مسئول فکرای تو نیستم. به من ربطی نداره اگه تو فکر می‌کنی من دارم دروغ می‌گم، اما بدم میاد وقتی من رو با آدمای دورویی یکی می‌کنی که همه‌ش می‌گن نه نخوندم، اما تو خونه دارن عین چی خر می‌زنن.

+نشستیم با بابا، گفتم برو تو این برنامه samsung health، ببینیم امروز چه‌قدر راه رفتی. بعد داشتیم امکانات دیگه‌ی برنامه رو تست می‌کردیم. یه بخشی داره که میزان استرس رو بر اساس ضربان قلب اندازه‌گیری می‌کنه. برای بابا رو گفت خیلی کم. همین که انگشتمو گذاشتم پشت گوشی، همه چیزایی که به خاطرشون می‌تونستم استرس بگیرم یهو ریخت تو سرم. گفت استرس خیلی بالا، تو منطقه قرمز. بابا گفت استرس داری؟ چرا؟ گفتم نه، نمی‌دونم! 

گُلای حیاط

 

این یکی هی قرمزتر شد، اون‌ یکی سیاه‌تر.

این یکی شاداب‌تر شد، اون یکی پوسید. 

این یکی عاشق شد، اون یکی لرزید. 

اشکای این یکی ریختن، گلبرگای اون یکی دونه دونه دونه افتادن. 

این یکی تا آخرش موند، جنازه اون یکی رو باد برد.

این یکی سیاه پوشید، این یکی تیره شد. 

این یکی تنها، اون یکی رفته.

تار شدن. 

اگه چیزی خوب باشه، اگه قشنگ باشه، چه فرقی می‌کنه که تو باعثش باشی، یا یه چیز دیگه؟ 

گفتم پاشو درس بخون. گفتم نمی‌خوام. شعر می‌خوام. شعر. آقای فاضل، کجایی؟ اخوان جان...؟ قیصر، قیصر!! گفتم شعر بسه، پاشو. گفتم نماز. گفتم سفره. گفتم برو دوش بگیر. گفتم باشه، باشه، باشه. گفتم موهاتو شونه کن. گفتم نمی‌خوام. بذار همین‌طوری خشک بشه. گفتم چرا داری راه می‌ری؟ گفتم چرا دارم راه می‌رم؟ به دستام نگاه کردم و ازشون بدم اومد. انگار هرچه‌قدر هم صبر کنم زخمای دور انگشتام خوب نمی‌شن. گفتم حق دارن، مگه تو می‌ذاری خوب شن؟ تا میان یه ذره خودشونو ترمیم کنن، دوباره زخمی‌شون می‌کنی. گفتم به درک. راه رفتم، راه رفتم. فکر کردم. چرا این‌قدر متنفر؟ چرا این‌قدر عصبانی؟ چرا این‌قدر... این‌قدر منفی؟ گفتم تا حالا شده از خودت بترسی؟ گفتم آره. اون روز که داشت حرف می‌زد و از عصبانیت بازوهاشو گرفتم و فشار دادم و یه لحظه، فقط یه لحظه دلم خواست که به جای بازوهاش، گردنش بود. و اون قدر ترسیدم که ولش کردم و رفتم تو اون اتاق. گفتم تو یه قاتلی. گفتم قاتل؟ آره... زن‌عمو چی می‌گفت؟ می‌گفت ناخن جون داره، وقتی می‌کنی‌ش، داری می‌کشی‌ش. قاتل. یعنی مو هم جون داره؟ گفتم اون جوری که همه قاتل می‌شدن. گفتم تو یه خائنی. گفتم بودم. از بچگی. یادته؟ گفتم یادمه. یادمه که جاسوس دوجانبه بودم. رفیق دزد و شریک قافله. گفتم یادته اون روز رو؟ گفتم یادمه. یادمه که با فافا و عین علیه پسرعمو و دخترعمه نقشه کشیدیم و رفتم و همه نقشه‌ها رو به دخترعمه و پسرعمو لو دادم و بعد دوباره برگشتم و وانمود کردم اتفاقی نیفتاده و کشیدمشون تو تله، صاف تو تله. بعد وایسادم کنار و تماشا کردم. گفتم یادمه که تو دزد و پلیس، می‌خواستم که پلیس باشم. یادمه که هیچ‌کس نمی‌خواست نگهبان باشه، اما من با کمال میل داوطلب می‌شدم، چون با دزدا تبانی می‌کردم و از زندان فراری‌شون می‌دادم. گفتم تو خطرناکی. گفتم شاید. گفتم بیچاره اونایی که دارن با تو زندگی می‌کنن. نمی‌دونن با چه هیولایی همراهن. نمی‌دونن چه فکرایی راجع بهشون می‌کنی. گفتم همه همین‌جوری نیستن؟ گفتم نمی‌دونم، شاید. به دستام نگاه کردم. یه دونه انگشتم هم ناخن نداشت. چه زشت. چه دردناک. پاهام درد گرفته بودن. Overthinking. نوشته بود enfpها، به همراه infjها و intjها، از همه بیشتر اهل اورتینکن. راست می‌گفت شاید. من خوب بلدم از کاه، کوه بسازم. من خوب بلدم که حال خوب خودم رو بد کنم. و می‌دونی چیه؟ شانس آوردم که هستی. چون هنوز با فکر کردن به توئه که لبخند می‌زنم. چون هنوزم... چی دارم می‌گم؟ خودم هم نمی‌فهمم. اخوان رو دوست ندارم، شعراشو دوست ندارم. آقای فاضل خوبه. قیصر خیلی خوبه. دوست داشتم اسمم با قاف شروع بشه که بتونم بگم "و قاف حرف آخر عشق است، آنجا که نام کوچک من آغاز می‌شود". اما نمی‌تونم خب، اسمم با قاف شروع نمی‌شه. شعر روح آدمو فعال می‌کنه، و دردناکه که بعدش بری و گزارش علمی بنویسی به جای انشا. بده که آرزوی مرگ معلمت رو داشته باشی. بده که با جامپسوت همذات‌پنداری کنی. قرار نبود پر بشی ازش. از نفرت. از خشمی که نمی‌دونه کجا باید بریزه بیرون. گفتم بس کن دیگه، همه که حوصله وراجیای تو رو ندارن. کله مردمو الکی به کار نگیر. برو پی کارت. استیصال تموم شده. شب تموم شده. هذیون بسه. 

هر بار که کتاب جامعه‌شناسی‌مو نگاه می‌کنم، یاد حرف بابا می‌افتم.

یادمه بچه بودم، کلاس دوم سوم، شایدم کم‌تر. بهش می‌گفتم بابا، دوست داری من بزرگ شدم چی کاره شم؟

می‌گفت من نباید دوست داشته باشم که، من دوست دارم تو کاری رو بکنی که دوستش داری و خوشحال باشی. 

می‌گفتم حالا بگو. 

بعد از کلی اصرار گفت من دوست دارم تو بزرگ شدی جامعه‌شناس بشی. 

گفتم چرا؟

گفت چون جامعه‌شناسا می‌تونن کارای بزرگی بکنن. درسته که پولدار نمی‌شن هیچ‌وقت، درسته که کسی بهشون اهمیت نمی‌ده و به حرفشون گوش نمی‌ده، اما اگه گوش بدن دنیا گلستون می‌شه. 

دست سرنوشتو می‌بینی...؟

جالبی‌ش اینه که هیچ‌وقت بهم نگفتن برو دنبال کاری که پول در بیاری ازش، حتی یه بار. یادمه مامان هم بعد از کلییی اصرار، گفت دوست داشتم دکتر بشی که بتونی به مردم کمک کنی. تو مناطق محروم و...

+انگار اون جذابیت اولیه مدرسه از بین رفته و یواش یواش دارم می‌ترسم. هروقت به دور و بر کلاس نگاه می‌کنم و به خودم می‌گم خدایا، آی دونت بلانگ هیر! سریع سرمو میارم پایین و کتابم رو باز می‌کنم. نه. حق نداری از الان شروع کنی. درستو بخون، ارزششو داره.هنگ این دِر.

+امروز فهمیدم بچه‌ها به اون بی‌بخاری‌ای که فکر می‌کردم نیستن. حالا نمی‌دونم نکته مثبتیه که تنها چیزی که از جامعه سرشون می‌شه اینه که "حجاب باید برداشته بشه"، یا نکته منفی‌ایه که هیچ‌چیزدیگه‌ای براشون مهم نیست و کلا عقیده‌ای در هیچ موردی ندارن. طوطی، طوطی، طوطی...

+برای فردا باید انشا بنویسم. یه انشای غیراحساسی و غیرخیالی درمورد پنجره، یا گلدون، یا دیوار... خدایا. خدایا شکرت، معلمامون خوبن همه‌شون، فقط می‌شه یه جوری این شین و اون شین و اون احمد خانم رو منفجر کنی، منهدم کنی، خنثی کنی؟*

آهان، و اون خانم ب، معلم هنر پارسالمون که بنده خدا مغزش تفاوت بین "تفکر و سواد رسانه‌ای" و "هنر" رو درک نمی‌کنه و بچه‌ها رو مجبور کرده بود بشینن برای طرح جلد کتاب اتود بزنن.

*کی این‌قدر خبیث شدم؟ 

سلام سولویگ جان!

احساس می‌کنم حرفای اول نامه، الان هیچ معنی‌ای نداره. من خوب می‌دونم که تو کجایی، و چه‌طوری. تو هم منو می‌شناسی. من دارم از آینده‌ت برات نامه می‌نویسم. نامه‌ای از طرف سولویگ پونزده ساله. و می‌دونم که این رو هم باور می‌کنی. تو همون بچه زودباوری هستی که ساعت‌ها زیر پتو، بی‌حرکت منتظر می‌شه که عروسکات از جا بلند شن و راه برن. می‌دونم که باهاشون حرف می‌زنی و التماسشون می‌کنی. می‌دونم که مدام تهِ کمد رو فشار می‌دی تا مطمئن بشی که پشتش دیواره، نه سرزمین جادویی نارنیا. نامه‌ای از آینده که چیز چندان عجیبی نیست، هست؟

خب، بذار برات بگم. بی‌خیال سال‌های قبل، سولویگ کلاس چهارمی. بی‌خیال مسخره‌بازیایی که سال اول و دوم درآوردی، خب بچه بودی و نفهم. بی‌خیال همه اون‌وقتایی که سال سوم کارلا رو ول کردی و رفتی سراغ بی"وفا"، غافل از این‌که آخرش کارلائه که برات می‌مونه. آره داشتم می‌گفتم. ذوق نکن که با کارلا افتادی تو یه کلاس، به دو هفته نمی‌کشه که مدرسه‌شو عوض می‌کنه. ولی اون روز، وقتی ازش جدا شدی، گریه نکن. همین جداییا بعدا دوستی‌تونو محکم‌تر می‌کنه. بهت قول می‌دم. تابستون که شد، اون روز که مامان زنگ زد به مدرسه که بگه لطفا سولویگ رو بندازید تو کلاس خانم نون، جلوشو بگیر. هرطور که می‌تونی، اصلا برو تلفن رو از برق بکش! مطمئن باش از این کارت پشیمون نمی‌شی، حتی اگه با مامان دعوات بشه سر این موضوع. اگه بیفتی تو اون کلاس، با اون معلم، چنان رُسی ازت می‌کشه و چنان نفرتی بهت تزریق می‌کنه که تا پنج سال بعد هم که بهش فکر می‌کنی، ازش بدت میاد و هر بار این نفرت تازه‌تر می‌شه. چون من می‌شناسمت. شاید ببخشی، اما هرگز فراموش نمی‌کنی. در این مورد خاص هم که... کلا نمی‌بخشی‌ش. حداقل نه تا پنج سال بعد. روز آخر سال پنجم، هرچی دوست داری گریه کن، اما بعدش دیگه نه. باور کن که اون آدما، ارزششو ندارن. آدمی که اوایل سال ششم زنگ می‌زنه بهت و می‌گه دوست جدیدی که پیدا کرده، قشنگ جای تو رو براش پر کرده. اونم در حالی که تو همه تابستون رو گریه کردی به خاطرش و اعتیادت به غم و درد، دقیقا از همونجا تشدید می‌شه. برای کارلا هم گریه نکن. حداقل نه زیاد. باور کن همه اینا به نفعتون می‌شه بعدا.

تو کلاس ششم، لازم نیست با کسی به جز روژینا دوست بشی. بقیه وقتتو کتاب بخون، باور کن این‌جوری بهتره. جدی می‌گم. نمازاتو بخون، جون هرکی دوست داری. من هنوزم که هنوزه دارم جور کم‌کاریای سال ششم و هفتم تو رو می‌کشم! تازه تیزهوشان و نمونه هم قبول می‌شی. خلاصه اینکه نگران نباش.

سال هفتم، سال خوبیه. قدرشو بدون. از حضور معلمات بیشترین استفاده رو ببر، مخصوصننن معلم دینی و علوم و عربی و ادبیاتت. سال بعد چنان معلمای بیخودی تو همین درسا نصیبت می‌شه که نگو و نپرس. 

سال هشتم... از این سال هم استفاده‌تو ببر. خوب خواهد بود کارت. از دست معلم مطالعاتت حرص نخور. لازم نیست به خاطر نمره پایین مطالعات وسط پیلوت بزنی زیر گریه. آخه تو کی این‌قدر بچه بودی؟ هان؟ بذار بهت هشدار بدم، از اینجا به بعدش سخته. خیلی هم سخته. یه تابستون وحشتناک و یه سال تحصیلی وحشتناک‌تر. ولی تو قوی هستی. می‌دونم که می‌شکنی، می‌دونم که گریه می‌کنی، می‌دونم که می‌ترسی و از اون طرف هم تو شک دست و پا می‌زنی، اما دووم بیار. خدا رو چه دیدی؟ شاید آینده سختیای بیشتری برات آماده کرده بود. منم نمی‌دونم! بی‌خیال آنتن مضحک کلاس و بچه‌های اون‌طرف شو. اصلا از همون روز اول برو بشین طرف پنجره. بچه‌های این‌طرف... هعی.

بذار بهت بگم یه چیزی رو، تابستون قبل دهمت، همه سختیای تابستون قبل رو جبران می‌کنه. باور کن. باور کن. توکلت به خدا باشه دختر جان، آینده شاید سیاه به نظر برسه و تار، اما تو از سر می‌گذرونی‌ش. تو می‌تونی. باید بتونی.


به امید دیدار...؟ 

سولویگ


+با تشکر از وبلاگ سکوت، برای راه‌اندازی چالش. و تشکر از پرنیان، برای دعوت کردن من بهش. =)

+چند نفر تو ذهنم بودن که مطمئنم تا حالا دعوت شدن، از طرفی نمی‌خوام معذوریت ایجاد کنم. 

اگر دعوت نشدید و دوست دارید، از leor و راسپینا دعوت می‌کنم که توی این چالش شرکت کنید. 

When you think, when you think, when you think
 you're alone
I'll be like a ghost behind you
When you're down, when you're down
When you're down and you can't find the things to say
You know I'll give my words to you
When the sea, when the seasons change
And the sun shines on your face
Yeah, I'll be there with you
You're a part, you're a part of me now
Just as much as I'm a part of you



More than words
Little mix

با مانتوی مدرسه،

می تونم از نرده های سرسره پارک آویزون بشم و خودمو بکشم بالا و بشینم اونجا و به بچه ها که توش موندن بخندم.

می تونم تو خیابون آدامسمو باد کنم.

می تونم ورجه وورجه ای راه برم و از پله ها بیام پایین.

می تونم وسط حیاط با آجر فوتبال بازی کنم و وقتی اومدم خونه ببینم ناخنم شکسته.

می تونم با آهنگایی که تو سرمون داره پخش می شه داد بزنم و از نگاهایی که با تعجب همراهن منزجر بشم.

می تونم جوری بدوم و بپرم که همه فکر کنن از زندان فرار کردم.

می تونم تو پارک با دوری تمرین "راه رفتن به شیوه خود خودم" بکنم و بعدش ولو بشم رو چمنا.

می تونم از نرده هایی که تو راه مدرسه ن و لبه ی یه پرتگاه دو متری ان برم بالا.

می تونم تظاهر به بی تفاوتی کنم، با یه آب نبات گوشه لپم و چشمایی که انگار بی حوصله تر از این نمی شن.

می تونم جلوی یه جمع بزرگ گریه کنم.

می تونم جیغای بنفش بزنم. 

می تونم بشینم رو پله ها و تلپ تلپ بیام پایین.

انگار توی این لباس به یه آدم دیگه تبدیل می شم. نه که این کارها رو همین جوری نکنم_گرچه خیلیا رو واقعا هم انجام نمی دم بدون لباس مدرسه_اما انگار این جوری خیالم راحت تره.

می دونید، مثل حسیه که آگی روز هالووین داشت. انگار که وقتی تو اون مانتو شلوار سورمه ای ام، کسی قرار نیست من رو بشناسه. انگار که محو می شم بین بقیه و از این محو شدنه برای دیوونه بودن استفاده می کنم. جسارتی رو بهم می ده که تو شرایط عادی ندارم، و نمی دونم چه طور همچین چیزی ممکنه.

اما هرچی که هست، من باهاش حال می کنم. جالبه برام، خیلی.

پ.ن. مثلا نشستی سرجات منتظر معلم و داری کتاب می خونی که یهو یکی شون میاد و می گه: سهم موزت!

یا یه ویفر می ده دستت و می گه: بدون تو نخوردیمش.

*البته زشت هم نیست، اما زیبا هم نیست. همون نازیبا بهترین صفته براش.

این پست حاوی چند تا از ایده هاییه که بعد از دیدن فیلم مذکور در عنوان به ذهنم رسید و با بخش هایی از کتاب جزء از کل هم کمی مخلوط شد.

اول باید بگم که، خیلی وقت بود که می خواستم این فیلم رو ببینم و کتابش رو بخونم، شاید چهار پنج سال. فیلم رو هر بار به دلیلی از دست می دادم، از یه جایی به بعد هم تصمیم گرفتم تا وقتی کتاب رو نخوندم سراغ فیلمش نرم. کتاب رو هم هر بار از یاد می بردم. تا چند وقت پیش که نسخه الکترونیکش رو از کتابراه دانلود کردم، اما نتونستم با مدل صفحه آرایی ش ارتباط برقرار کنم و اذیتم کرد. بیشتر از پنج صفحه نتونستم بخونم. تا اینکه دل رو زدم به دریا و فیلم رو دانلود کردم و نشستم دیدم. واقعا فیلم خیلی قشنگی بود، و منتظرم ببینم کتابش چه طوره.

خب، ایده ها.

یک: It is both a curse, and a blessing

دیدن فیلم، رویای دور و دراز زندگی و درس خوندن تو مدرسه شبانه روزی رو زنده کرد. و باعث شد به این فکر کنم، که درسته کتاب خوندن و فیلم دیدن همشه بخش بزرگی از زندگی من بوده و فواید خیلی زیادی برام داشته، اما خیلی اوقات هم درد و رنجش رو زیاد کرده. حالا منظورم از درد و رنج، این نیست که من هیچ وقت نمی تونم تو یه مدرسه شبانه روزی درس بخونم، اما واقعا اگه من شیش سال با بچه های سنت کلر بزرگ نشده بودم_هرچند که ماجراها و رفتاراشون مسخره بود گاهی_اگه پام رو تو مدرسه مالوری نذاشته بودم، اگر با سارا کورو زندگی نکرده بودم، باز هم این حس رو داشتم؟ وقتی از چیزی خبر نداشته باشی، دلت هم نمی خواد که داشته باشی ش، اینو قبول ندارید؟ از این بزرگتر، دردیه که فقط آدمی مثل من درکش می کنه. منی که نمی تونم از کنار شخصیتای کتاب ها رد بشم. نمی تونم نگاهشون کنم. من فرو می رم تو وجود تک تکشون، و با درداشون واقعا درد می کشم و با شادیاشون خوشحال می شم. درست همون طور که اگر برای خودم اتفاق می افتادن. حالا اگر شما آدمی باشید که این حس رو درک کنید و کتابای دردناک هم خونده باشید، خوب می فهمید چی می گم.

کتاب برای من دوستیا و زندگیا و چیزای بزرگی به ارمغان آورده، اما حس می کنم بهاش رو با تلخی ای که چشیدم پرداختم. برای همینه که فکر می کنم مناسبه که بهش بگیم یه نعمت، و یه نفرین. هر دو در آن واحد و موازی هم دیگه.

دو: سیستم آموزشی

اول تصور داشتن معلمی مثل آقای کیتینگ، خیلی برام جالب بود. معلمی که وایسه روی میز و تو رو هم تشویق به این کار بکنه. معملی که بدون ترس و واهمه، بهت بگه که کتاب داره زر می زنه و تو بهتره پاره ش کنی. معلمی که بتونی صداش کنی اوه کپتن، مای کپتن!

اما بعد یه کم فکر کردم و متوجه شدم که دقیقا چه قدر غیرممکن این ایده ممکنه باشه.

شوخی ت گرفته؟ چنین معلمی به طرز وحشتناکی سرکوب خواهد شد.

نه فقط از طرف بالادستی های سیستم، حتی نه فقط از طرف مدیر و مربیان دیگه و اولیا، بلکه خود بچه ها هم وجودش رو تاب نمی آرن.

من دارم بین قشر دانش آموز این جامعه زندگی می کنم، خودم هم یکی از اعضای همین قشر هستم و می دونم که بچه های ما الان از معلم چی می خوان. می دونم که ایده آلشون از معلم، درواقع یه ماشین سوال دهیه. زیر فلان خط رو خط بکشید، سوالش می شه این. وقتی ازشون می پرسی فلانی به نظرت معلم خوبیه یا نه، می گن آره، خیلی خوبه. نمره می ده. سوال می ده. یا اینکه نه، اصلا معلم خوبی نیست. سوال نمی ده، فقط توضیح می ده و بحث راه می ندازه.

بله، تصویر بچه ها از معلم خوب همچین آدمیه. و کی می تونه باور کنه که بچه ها خلاقیت معلمی مثل آقای کیتینگ رو بپذیرن؟ درسته که من با بعضی بخش های شیوه تدریسش موافق نبودم، اما حداقل داشت تلاشش رو می کرد. داشت سعی می کرد یه تفاوت ایجاد کنه. تفاوتی که می دونم حداقل این نسل چشم دیدنش رو ندارن.

سه: Carpe Diem!

دیالوگی که مدام در طول فیلم تکرار می شد. Seize the day! دم را غنیمت شمار!

من با کلیت این شعار مخالفتی ندارم. شاید مشکل من از نوع برخورد بچه ها باهاش به وجود اومده. که برای غنیمت شمردن این لحظه، می تونیم هر کاری بکنیم. داشتم به این فکر می کردم، اگه بزرگترین آرزوی من کشتن یه نفر باشه و یک دقیقه از زندگی م باقی مونده باشه، اجازه دارم لحظه رو غنیمت بشمرم و بالاخره یه نفر رو به قتل برسونم؟

شاید هم نظر من در این بخش چندان معتبر نباشه. من به هیچ وجه آدم در لحظه زندگی کردن نیستم. من از اونایی ام که نصف زمانشون رو خاطرات و بعضا حسرت های گذشته، و بقیه زمانشون رو صرف رویاپردازی یا ترس از آینده می کنن. نمی تونم بگم که این بهترین شیوه برای زندگی کردنه، اما نمی تونم هم بگم که ازش پشیمونم. در لحظه زندگی کردن از نظر من، در صورتی خوبه که یه چشمت هم به آینده باشه. گرچه نمی دونم که آیا همچین چیزی اصلا ممکنه یا نه؟ آره، من می تونم برم و همه پولم رو خرج چیزی بکنم که همیشه می خواستم، و در اون لحظه هم بی نهایت احساس خوشحالی کنم، اما بعدش چی؟ قراره بقیه زندگی م رو چه طور بگذرونم؟ با چه پولی؟ 

نمی دونم، در کل خیلی درکش نکردم.

چهار: فرزندآوری

پایان فیلم باعث شد به این فکر کنم که واقعا تداوم نسل چه فایده ای برای ما داره؟ چرا این قدر اصرار داریم که بچه داشته باشیم؟ چه لطفی وجود داره تو آوردن یه عده آدم دیگه توی این دنیا، وقتی که خودمون توش موندیم و فقط داریم هر روز بیشتر و بیشتر گند می زنیم به همه چیز؟ اصلا چه ایرادی داره اگه نسلمون منقرض بشه؟ تنها کاری که ما داریم می کنیم، روز به روز خرابتر کردن اوضاعه، برای خودمون، برای دیگران و برای بقیه موجودات. پس شاید بهتر باشه که کلا گورمون رو گم کنیم و بریم. ما که دیگه چه بخوایم و چه نخوایم به این دنیا آورده شدیم. بعضیامون داریم ازش لذت می بریم و بعضیامون هم روزی ده بار آرزوی مرگ می کنیم. حالا این ریسک نیست واقعا، که آدم هایی رو در آینده به چیزی دچار کنیم که خودمون ازش بیزاریم، فقط به امید اینکه شاید یه روزی اوضاع بهتر بشه؟ آیا این امید واهی نیست؟

ما همه بیماریم، تعارف که نداریم. زمینا رو نابود می کنیم، سرمونو تو سوراخایی می کنیم که بهمون مربوط نیستن، انرژی هایی رو آزاد می کنیم که احتمالا از اول هم صلاحیت استفاده ازشون رو نداشتیم، حیوونا رو می کشیم و افراد به اصطلاح حیوان دوست و طرفدار محیط زیست هم گیاها رو می خورن، انگار که اونا جون ندارن. حالا هم که دنبال حیات روی سیارات دیگه ایم، چون زمین خودمون کم بوده، ما باید در سطح کهکشانی و فراکهکشانی عمل کنیم و کل جهان رو به نابودی بکشونیم. و دقیقا توی همین وضعیت، توی همین بلبشوی بی سر و ته با کمال خودخواهی داریم زور می زنیم که روز به روز جمعیتمون رو بیشتر کنیم. کی اهمیت می ده که آیا اون بچه دوست داره به دنیا بیاد؟ اصلا دوست داره تو پدر یا مادرش باشی؟ لعنت، اصلا تو صلاحیت والد بودن رو داری؟

و جالب اینه که این طرز تفکر مختص یه زمان، یه مکان، یا بخشی از مردم نیست. یه باور همگانیه. و  مسخره تر اینه که برای یکی از مهم ترین مسئولیتای جهان داشتن هیچ گونه صلاحیتی لازم نیست و هرکسی می تونه انجامش بده.

مامانم دوستی داشت که روان شناس بود. یه بار یکی دیگه از دوستای مامانم به همین خانم روان شناس گفت که تا بچه ت کوچیکه، یکی دیگه هم بیار چون فاصله سنی هرچه کمتر باشه بهتره. و خانم روان شناس چی گفت؟ گفت: برای چی؟ من فقط می خواستم حس مادر شدن رو تجربه کردم که کردم.

و لطفا بهم بگید که فکر می کنید این نهایت خودخواهی نیست.

مرحله بعد چیه؟ ما بچه ها رو به دنیا میاریم، اگر اون بچه خوش شانس باشه، همه زورمون رو می زنیم که به جایی برسه که خودمون نتونستیم. خیلیا بچه هاشون رو با چیزی که فکر می کنن عشقه، غرق می کنن و وقتی جسد بچه اومد روی آب دنبال کسی می گردن که انگشت اتهام رو به سمتش دراز کنن. تازه این درمورد بچه هاییه که خوش شانس بودن، نه اونایی که به هر دلیلی رها شدن، بهشون ظلم شده و یا غیره. بله، همچین موجوداتی هستیم.

البته که آدم های خوشبخت هم وجود دارن، اما مگه درصدشون چه قدره؟

خلاصه اینکه، من راه حل رو نمی دونم، اما به نظرم این ره که ما داریم می ریم، به ترکستان است.

+یه سری از این حرفا، همونایی هستن که پیرزنه جلوشون رو می گرفت.

چند روزه می‌خوام یه چیز دیگه رو بنویسم، اما هی یه موضوعی پیش میاد که نوشتنش وابسته به زمانه و می‌خوام بگمش. 

جریان اینه که امروز زنگ اول ادبیات داشتیم. خدا رو شکر معلم خوبی به نظر می‌اومد. خوش‌رو، باسواد. گفتش که فردا روز گرامی‌داشت شمس تبریزه. کسی می‌دونه شمس کیه؟

همه کلاس گفتن شاعره. البته یه عده هم ساکت بودن و ایده‌ای نداشتن. و من همین‌جوری هاج و واج نگاهشون کردم که واقعا؟ واقعنننن؟؟؟!

معلمه هم گفت عجب! آثارش؟

خودتونو آماده کنید... حدس می‌زنید چی گفتن؟ حدس زدید؟ گفتن ملت عشق! ملت عشق!!!! یعنی همونجا واقعا دو دستی زدم تو سرم. واقعا در این حده دانششون از ادبیات.

معلمه دوباره گفت شمس کی بوده؟ گفتم عارف بوده خانم!

گفتش که آره و اینا. یه خرده درموردش توضیح داد. بعد اون شعر مرده بدم زنده شدم رو آورد، گفت کسی این شعر رو شنیده؟ همه داشتن آسمونو نگاه می‌کردن. بعد من یواش پیش خودم گفتم آره دیگه بابا، وز طرب آکنده شدم!

بعد بغل‌دستی‌م یه جوری نگام کردن انگار که آدم فضایی‌ام!

اه!

واقعا خدا بهمون رحم کنه. خیر سرشون رشته‌شون انسانیه. هعی!

ولی این‌قدر معلم تاثیرگذاری بود که با چند تا از بچه‌ها که بی‌هدف اومده بودن حرف زد و یکی‌شون زنگ بعدش رفت رشته‌شو عوض کرد و رفت ریاضی.

در آخر اینکه همه می‌گن ما از روی علاقه اومدیم، اما نگاهشون که می‌کنی، طرز جواب دادنشون به سوالا و غیره، قشنگ می‌فهمی که یه عده زیادی چون ریاضی‌شون ضعیف بوده اومدن و یه عده دیگه هم به خاطر نمرات پایینشون. 

هعی. ولی از حق نگذریم، خدایی معلمامون نسبت به پارسال خیلی بهترن. خدا رو شکر!