سلام سولویگ جان!
احساس میکنم حرفای اول نامه، الان هیچ معنیای نداره. من خوب میدونم که تو کجایی، و چهطوری. تو هم منو میشناسی. من دارم از آیندهت برات نامه مینویسم. نامهای از طرف سولویگ پونزده ساله. و میدونم که این رو هم باور میکنی. تو همون بچه زودباوری هستی که ساعتها زیر پتو، بیحرکت منتظر میشه که عروسکات از جا بلند شن و راه برن. میدونم که باهاشون حرف میزنی و التماسشون میکنی. میدونم که مدام تهِ کمد رو فشار میدی تا مطمئن بشی که پشتش دیواره، نه سرزمین جادویی نارنیا. نامهای از آینده که چیز چندان عجیبی نیست، هست؟
خب، بذار برات بگم. بیخیال سالهای قبل، سولویگ کلاس چهارمی. بیخیال مسخرهبازیایی که سال اول و دوم درآوردی، خب بچه بودی و نفهم. بیخیال همه اونوقتایی که سال سوم کارلا رو ول کردی و رفتی سراغ بی"وفا"، غافل از اینکه آخرش کارلائه که برات میمونه. آره داشتم میگفتم. ذوق نکن که با کارلا افتادی تو یه کلاس، به دو هفته نمیکشه که مدرسهشو عوض میکنه. ولی اون روز، وقتی ازش جدا شدی، گریه نکن. همین جداییا بعدا دوستیتونو محکمتر میکنه. بهت قول میدم. تابستون که شد، اون روز که مامان زنگ زد به مدرسه که بگه لطفا سولویگ رو بندازید تو کلاس خانم نون، جلوشو بگیر. هرطور که میتونی، اصلا برو تلفن رو از برق بکش! مطمئن باش از این کارت پشیمون نمیشی، حتی اگه با مامان دعوات بشه سر این موضوع. اگه بیفتی تو اون کلاس، با اون معلم، چنان رُسی ازت میکشه و چنان نفرتی بهت تزریق میکنه که تا پنج سال بعد هم که بهش فکر میکنی، ازش بدت میاد و هر بار این نفرت تازهتر میشه. چون من میشناسمت. شاید ببخشی، اما هرگز فراموش نمیکنی. در این مورد خاص هم که... کلا نمیبخشیش. حداقل نه تا پنج سال بعد. روز آخر سال پنجم، هرچی دوست داری گریه کن، اما بعدش دیگه نه. باور کن که اون آدما، ارزششو ندارن. آدمی که اوایل سال ششم زنگ میزنه بهت و میگه دوست جدیدی که پیدا کرده، قشنگ جای تو رو براش پر کرده. اونم در حالی که تو همه تابستون رو گریه کردی به خاطرش و اعتیادت به غم و درد، دقیقا از همونجا تشدید میشه. برای کارلا هم گریه نکن. حداقل نه زیاد. باور کن همه اینا به نفعتون میشه بعدا.
تو کلاس ششم، لازم نیست با کسی به جز روژینا دوست بشی. بقیه وقتتو کتاب بخون، باور کن اینجوری بهتره. جدی میگم. نمازاتو بخون، جون هرکی دوست داری. من هنوزم که هنوزه دارم جور کمکاریای سال ششم و هفتم تو رو میکشم! تازه تیزهوشان و نمونه هم قبول میشی. خلاصه اینکه نگران نباش.
سال هفتم، سال خوبیه. قدرشو بدون. از حضور معلمات بیشترین استفاده رو ببر، مخصوصننن معلم دینی و علوم و عربی و ادبیاتت. سال بعد چنان معلمای بیخودی تو همین درسا نصیبت میشه که نگو و نپرس.
سال هشتم... از این سال هم استفادهتو ببر. خوب خواهد بود کارت. از دست معلم مطالعاتت حرص نخور. لازم نیست به خاطر نمره پایین مطالعات وسط پیلوت بزنی زیر گریه. آخه تو کی اینقدر بچه بودی؟ هان؟ بذار بهت هشدار بدم، از اینجا به بعدش سخته. خیلی هم سخته. یه تابستون وحشتناک و یه سال تحصیلی وحشتناکتر. ولی تو قوی هستی. میدونم که میشکنی، میدونم که گریه میکنی، میدونم که میترسی و از اون طرف هم تو شک دست و پا میزنی، اما دووم بیار. خدا رو چه دیدی؟ شاید آینده سختیای بیشتری برات آماده کرده بود. منم نمیدونم! بیخیال آنتن مضحک کلاس و بچههای اونطرف شو. اصلا از همون روز اول برو بشین طرف پنجره. بچههای اینطرف... هعی.
بذار بهت بگم یه چیزی رو، تابستون قبل دهمت، همه سختیای تابستون قبل رو جبران میکنه. باور کن. باور کن. توکلت به خدا باشه دختر جان، آینده شاید سیاه به نظر برسه و تار، اما تو از سر میگذرونیش. تو میتونی. باید بتونی.
به امید دیدار...؟
سولویگ
+با تشکر از وبلاگ سکوت، برای راهاندازی چالش. و تشکر از پرنیان، برای دعوت کردن من بهش. =)
+چند نفر تو ذهنم بودن که مطمئنم تا حالا دعوت شدن، از طرفی نمیخوام معذوریت ایجاد کنم.
اگر دعوت نشدید و دوست دارید، از leor و راسپینا دعوت میکنم که توی این چالش شرکت کنید.
عزیییزممممم ؛ ))))))))
اوایلش که گفتی کمدو فشار می دادی برا اینکه مطمین بشی.....
پر از احساسات پاک بود.