خالی، سفید.

ذهنم.

کلی چیز توی ذهنم بود که بنویسم، اما کو؟ غیب شدن.

لب مطلب این که دیگه خسته شده م.

اون روز داشتم راه می رفتم و فکر می کردم که یهو به خودم اومدم و دیدم دیگه به این فکر نمی کنم که فلان چیز رو توی وبلاگ بذارم.

چون تماشاگر دیگه اونی نیست که سولویگ چهارده ساله تمام شب و روز بهش فکر می کرد.

تماشاگر دیگه دیوارای دعوت کننده نداره، فقط غم داره و غم. غم. غم. غم.

رنگ آبی ش قشنگ نیست و فونتش مثل مورچه هاییه که دارن رو یه کاغذ سفید راه می رن. مورچه های مست.

از اینا گذشته، خود من دیگه چهارده ساله نیستم.

هنوز بچه و خام و احمقم، اما دیگه چهارده ساله نیستم و هیچ وقت هم قرار نیست دوباره چهارده ساله بشم. یا پونزده ساله، یا سیزده ساله...

چه روزای قشنگی گذشت.

قرار نیست وبلاگم رو ببندم، یا به طور دائم برم و دیگه برنگردم.

فقط لازم دارم که برم و یه چیزایی رو با خودم راست و ریست کنم.

آره، می دونم، آدم می تونه چیزی هم نگه و دیگه فقط پست نذاره، اما من نمی تونم. بذار این الزام رو این طوری برای خودم ایجاد کنم:

"تا وقتی این پست این بالاست حق نداری بنویسی، و این پست تا وقتی که وااااقعا ضروری نباشه همین بالا می مونه."

هنوز دیگران رو می خونم، اگر توانی برام مونده باشه.

کامنتی اگر باشه جواب می دم، اگر جونش رو داشته باشم.

اما دیگه نمی تونم بنویسم، نه اینجا و نه تو هیچ وبلاگ دیگه ای. حداقل برای فعلا.

پس آره، احتمالا یه وقتی برگردم و باز هم بنویسم، اما نمی دونم کی.

حتی برای نوشتن این هم از خودم بدم میاد، چون واقعا چه لزومی بود برای نوشتنش؟ نمی دونم، فقط دلم خواست که اینجا باشه.

ممنون که تو این مدت با نوتیفیکیشن "n نظر منتظر تایید" بالای پنل مدیریتم کنارم بودید.

 

بعدانوشت: من واقعا دلم نیومد که این رو نگم. داشتم یه پست درسی می نوشتم (از اونجایی که_اگر نمی دونستید_دارم درس می خونم، بعله) که متاسفانه تا قبل از این پست آماده نشد. حالا حرفای من خیلی هم چیز خاصی نبودن، بیشتر به خاطر این بود که می خواستم یه اشاره ای به این پست بکنم، که از نظر خودم خیلی مفید بود واقعا. دیگه حیفم اومد که چیزی نگم. یادگاری داشته باشید تا وقتی برمی گردم. :دی

بعدانوشت دو: چرا این قدر مهربونید شماها؟ واقعا چرا؟

۷۸ ۰