۲ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است.

حس می‌کنم پست‌های اخیر وبلاگم همه تبدیل به روزانه‌نویسی شده‌ن، ولی تو بقیه عمرش همین نبوده‌ن؟ راستش یه بنده‌خدایی چند وقت پیش برای نوشتن یه پستی ازم تشکر کرد. گفت که گذشته‌ی من، حال اونه و خوندن اون پست بهش کمک کرده. خیلی حس خوبی گرفتم از پیامش و تصمیم گرفتم ادامه بدم. انگار که روزانه‌نویسی اون‌قدر که فکر می‌کردم هم بی‌فایده نیست.

می‌خواستم درمورد سال اول دانشگاه بنویسم، ولی هرچی فکر می‌کنم انگار همه‌چیز یا حداقل همه‌ی چیزای مهم رو قبلا گفته‌م. انگار هرچیزی که ارزش به یاد آوردن داشته، بالاخره یه جایی ثبت شده. ولی خب یه چیزایی رو هم الان باید بگم.

داشتم آن شرلی می‌خوندم. رسید به اون بخشی که نتایج آزمون کوئینز اومد. می‌دونی، داشتم به همه‌ی اون فیلما و ویدیوهایی فکر می‌کردم که دیده بودم از لحظاتی که آدما صفحه کامپیوترشون رو رفرش می‌کنن و با دیدن خبر قبولی شروع می‌کنن به جیغ زدن و اشک شوق ریختن. یا مثلا اونایی که نامه پذیرش از دانشگاه به دستشون می‌رسه و شروع می‌کنن به دویدن و فریاد کشیدن. تو سال کنکورم تصور می‌کردم همچین چیزی برای من هم اتفاق خواهد افتاد، ولی خب حقیقت جور دیگه‌ای رقم خورد. من وقتی صفحه رو رفرش کردم بیشتر از هرچیز حس ناامیدی کردم. :دی راستش من یاد گرفته‌م گاهی به خود گذشته‌م احترام بذارم و الان نمی‌خوام بگم وای چه احمق بودم و خدا مرا بکشاد و از این حرفا. غم سولویگ اون موقع به اندازه‌ی خودش ارزشمند بود، همون‌طور که احساسات سولویگ فعلی اهمیت دارن.

یادمه یه استاد گوگول‌مگولی که ترم دو باهاش کلاس داشتیم، داشت دونه دونه ازمون می‌پرسید که اولویت چندممون رو قبول شده‌یم و اولویت‌های قبلی‌مون چی بوده‌ن. وقتی دید اکثر بچه‌ها اولویت دومشون رو قبول شده‌ن، با تعجب پرسید «من نمی‌فهمم، این‌همه عشق و علاقه به دانشگاه تهران از کجا اومده؟ دلیلش چیه؟» یه نفر گفت «استاد شاید واسه این‌که بالاخره اونجا کلی مزیت و رتبه و فلان داره، دانشگاه مادره.» استاد هم خیلی جدی گفت «مادر هست که باشه، اینجا هم دانشگاه پدره!». :))) خلاصه که سولویگ پارسالی، من از جای الانم راضی‌ام. واقعا راضی‌ام و فکر می‌کنم خیلی هم خوبه که اینجام و می‌تونم با این آدما هم‌اتاقی و هم‌کلاسی باشم و سر این کلاسا بشینم. رشته‌م رو خیلی دوست دارم. دانشگاهم رو هم، دانشکده رو هم. همه‌شون به بخشی از من تبدیل شده‌ن و من از این ادغام خشنودم.

این روزا خیلی به بعضی مسائل فکر می‌کنم. مثلا این‌که من از جام راضی‌ام، ولی از خودم نه. حس می‌کنم دارم کم‌کاری می‌کنم، دارم جا می‌زنم. راستش آمار و فیزیولوژی رو پاس کردم، با نمرات کاملا متوسط. خیلی حس بدیه، این‌که همه‌ش حس کنی کافی نیستی، که تعلق نداری. که این کلاس از سر تو زیادیه، که تمام کسایی که اینجان شایستگی بیشتری از تو دارن، که تو یه بدبخت مفلوکی که همه رو گول زده‌ی تا فکر کنن لیاقت داری کنارشون حضور داشته باشی در صورتی که واقعا نداری! بعد نشستم فکر کردم و با چند نفر صحبت کردم و کتاب خوندم و فهمیدم بخش زیادی از این احساسات و افکار، به خاطر کله‌ی خودمه. منم که به متوسط راضی نیستم، منم که اگر جزء سه تای اول نباشم، حس می‌کنم مردود شده‌م و یه تیکه آشغالم. نه می‌دونم، واقعا می‌دونم و با خودم تعارف ندارم که می‌تونستم بیشتر تلاش کنم، می‌تونستم بهتر باشم. همه اینا درسته، ولی آیا شرایط فعلی‌م واقعا لایق این‌همه سرزنش و چوب‌کاری از طرف خودمه؟ بعید می‌دونم. دارم تلاش می‌کنم روش کار کنم و بهتر شم. سخته، چون این حرفا رو به زبون می‌گم ولی مغزم که قبول نمی‌کنه ازم. به هر حال دارم تلاش خودمو می‌کنم.

یه کتابی خوندم به اسم «زندگی خود را دوباره بیافرینید». اسمش مزخرفه، نه؟ عین بعضی از این کتابای افست آشغال که کف انقلاب به قیمت بیست هزار تومن می‌فروشن. اولین بار دوستم اسمشو بهم گفت و من این‌طوری بودم که بی‌خیال، وقتتو می‌ذاری روان‌شناسی زرد می‌خونی؟ نظرت راجع‌به کتاب راز چیه؟ می‌خوای اون رو هم بذاریم تو برنامه‌مون؟ در واقع اصلی‌ترین مشکل این کتاب همین اسم غلط‌اندازشه، ولی واقعا احساس می‌کنم هر آدمی باید بخوندش. جدا و واقعا از شما هم خواهش می‌کنم که بخونیدش. توی طاقچه و فیدیبو هم هست. موضوع اصلی کتاب، تله‌های زندگیه و بر اساس تجربیات چند تا درمانگر نوشته شده. توی مقدمه می‌گه که تله‌های زندگی تقریبا معادل طرحواره‌ها هستن. این کتاب درمورد یازده تا تله‌ی اصلی‌ه که بین آدم‌ها شایع‌تره. تله و نشانه‌هاش رو توضیح می‌ده تا بفهمید دچارش هستید یا نه و بعد بهتون راه‌حل می‌ده که چه‌طور به مرور شکستش بدید. موقع خوندنش می‌دیدم که چه‌قدر از مشکلات زندگی خودم و اطرافیانم در واقع به خاطر همین تله‌هاست. البته من خودم هنوز نرسیده‌م هیچ‌کدوم از تمریناتش رو انجام بدم و ببینم موثر هستن یا نه، ولی حس می‌کنم صرف آگاهی‌ش هم می‌تونه کمک‌کننده باشه. 

تو تابستون دارم یه عالمه کتاب می‌خونم و سریال و انیمه می‌بینم. جالبه. دیگه فراغ بال تابستون قبل رو ندارم. انگار کاری که درس خوندن نباشه، ارزشی نداره. گذشته از اون، حس می‌کنم همه‌ش باید بدوم. متوجه شده‌م این هم یکی از تله‌های زندگی‌مه، یه جورایی. این‌که همه‌چیز رو برای خودم تبدیل به یه جور شغل و وظیفه می‌کنم، حتی تفریح رو. در واقع برای چی داری کتاب می‌خونی؟ برای چی داری سریال می‌بینی؟ مگه مسابقه‌ست؟ مگه دارن دنبالت می‌کنن؟ به جهنم که نمی‌رسی مثل فلانی یه سریال رو توی دو روز ببینی. مگه داری می‌بینی که رقابت کنی و فقط بتونی پشت‌سر بذاری چیزها رو؟ مگه هدفت لذت بردن نیست؟ این دیگه چه مدل لذت بردنیه که هی استرس داری؟ نمی‌دونم. اینم به همون قضیه کمالگرایی ربط داره تا حدودی. هیچ‌چیزی نیست که خالی از رقابت باشه. اگر هم رقیبی پیدا نشه، با خودم رقابت می‌کنم و زور می‌زنم که رکورد خودمو پشت‌سر بذارم.

مامان و بابام همیشه می‌گفتن نباید خودتو با دیگران مقایسه کنی، چون تو با اونا فرق داری و به اندازه خودت خوبی و... از این حرفایی که خیلی می‌شنویم. و من تمام مدت بر این باور بودم که من که خودمو با کسی مقایسه نمی‌کنم! من که هیچ‌وقت به قیافه و هیکل دیگران حسودی نمی‌کنم جوری که از خودم متنفر شم. من‌که هیچ‌وقت حسرت پولدارتر بودن دیگران رو نمی‌خورم. من که هیچ‌وقت غصه نمی‌خورم که چرا لباس فلان و خونه‌ی فلان و زندگی فلان ندارم. آره شاید گاهی حرفشو بزنم، ولی قطعا و حقیقتا ته دلم چنین احساسی ندارم. از ظاهرم راضی‌ام. از وضع زندگی‌م هم. مقایسه کجا بود؟ حسادت و افسردگی بعدش کو؟ اینا دلیلش چیز دیگه‌ایه. بعد فهمیدم که در واقع من خیلی هم خودمو با دیگران مقایسه می‌کنم، شاید حتی بیشتر از آدمای دیگه، ولی هوشم و نمره‌هام و حرف زدنم رو باهاشون مقایسه می‌کنم. فلانی خیلی باسواده. فلانی کتابای زیادی خونده و دانش خیلی خوبی داره. فلانی چه‌قدر قشنگ و مسلط صحبت می‌کنه. چه‌قدر دایره لغات فلانی خوبن. می‌بینی؟ تک‌تک این چیزاست که کم‌کم باعث می‌شه از خودت فاصله بگیری. فقط چون مادی و جلوی چشم نبودن، هیچ‌وقت درکشون نمی‌کردم.

الان این‌همه چیز نوشتم تحت زیرعنوان‌های متفاوت (البته زیرعنوان‌ها تو ذهن خودم بودن)، ولی آدم اگر ریشه‌یابی کنه می‌بینه در واقع همه‌شون به یه چیز می‌رسن. دارم تلاش می‌کنم، زندگی این‌طوری خیلی سخته.

چه‌قدر حرف زدم. اینم یکی دیگه از مشکلاتمه، زیادی وراجم. چون اکثر اوقات دارم با خودم حرف می‌زنم، حتی متوجه نمی‌شم که چه‌قدر زیاد دارم صحبت می‌کنم! بعد که پای یه شنونده واقعی بیاد وسط، می‌بینم که واویلا. به هر حال، اگر تا اینجا خوندید ازتون ممنونم. 

شاید بهتر باشه دست از این‌همه خودافشایی هم بردارم. ولی به قول آنه، وای اگر می‌دونستید که با وجود این‌همه وراجی و خودافشایی، چه چیزایی هست که می‌خوام بگم و نمی‌گم. همین الانش هم نصف حرفامو فراموش کردم و احتمالا در طی یکی دو روز آینده به یاد می‌آرمشون.

می‌خواستم برای بچه‌های کنکوری آرزوی موفقیت کنم. 

این چند وقت این‌قدر به فکرتون بودم که دیشب خواب دیدم خودم دوباره دبیرستانی شده‌م و داستانای کنکور و... :دی

می‌خواستم از این توصیه‌های سر جلسه و قبل جلسه و بعد جلسه و اینا بنویسم، ولی راستش فکر نمی‌کنم دیگه اون‌قدرا اهمیت داشته باشن. 

فقط سه تا نکته‌ی کوچولو. 

سر جلسه آرامش خودتون رو حفظ کنید. برای بغلی‌هاتون هر اتفاقی هم که افتاد اهمیت ندید. کسی خوابش برد، خوراکی خورد، چه می‌دونم هرچی. بعضیا می‌گن بغلی‌هامون خواب بودن و ما هم خوابمون گرفت. بابام یه استراتژی موفق برای این موقعیت داشته: «نگاه می‌کردم و می‌دیدم که دور و بری‌هام همه خوابن و انرژی می‌گرفتم، چون لااقل از پنج نفر که بیشتر داشتم تست می‌زدم!». :)))

دومین نکته هم این‌که روال عادی زندگی‌تون رو به‌هم نزنید. همون ساعتی بخوابید که معمولا می‌خوابید، همون غذاهایی رو بخورید که معمولا می‌خورید. تو مدرسه دوستم بهشون گفته بودن اگر می‌خواید موفق شید، صبحانه حتما باید جوجه‌کباب و آب‌پرتقال بخورید! حتی فکر کردن به همچین صبحانه‌ای به من حالت تهوع می‌داد. من تو تمام زندگی‌م صبحانه نخورده‌م و تمام آزمون‌هام رو بدون صبحانه دادم. سر جلسه کنکور هم بدون صبحانه رفتم، فقط یه ذره آب خورده بودم. سر آزمون هم نمی‌تونستم چیزی بخورم چون زمانم رو از دست می‌دادم، در واقع گرسنه هم نبودم. در صورتی که اکثر آدما اگر بدون صبحانه برن سر جلسه حالشون بد می‌شه و... من می‌دونستم که اگر صبحانه بخورم حالم بد می‌شه. خلاصه که خودتون بهتر از هرکسی خودتون رو می‌شناسید، راهنمایی‌های بقیه در اولویت دوم قرار داره.

در آخر هم، ناامید نشید. اگر دیدید یه درس رو خوب بلد نیستید، امیدتون رو از دست ندید؛ شاید درس بعدی رو خوب بلد باشید. اینو جدی می‌گم، من دوستای زیادی داشته‌م که گفته‌ن «من فلان درس رو خوب نزدم و بعد بی‌خیال شدم و گفتم ایشالا سال بعد، ولی اگر یه ذره تلاش کرده بودم می‌تونستم جواب بدم.». سر جلسه جوری آزمون بدید که انگار اولین و آخرین فرصتتونه، ولی ته دلتون این رو بدونید که نهایتا سال بعد دوباره امتحان می‌کنید؛فدای سرتون. 

می‌دونم سر جلسه این چیزا از یاد می‌رن و اوضاع غریبه و... ولی تلاش کنید به خودتون مسلط باشید بچه‌ها جونا، از پسش برمیاید. 

امیدوارم همه‌تون موفق باشید و نتیجه زحماتتون رو ببینید. از رو صندلی‌تون که بلند می‌شید، احساس پیروزی کنید. :)

شما می‌تونید!