۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

I'm sorry for everything, oh, everything I've done

from the second that I was born, it seems I had a loaded gun

And then I shot, shot, shot a hole through everything I loved

Oh I shot, shot, shot a hole through every single thing that I loved


Shots

Imagine Dragons



+بدجوری تو مود آهنگ بودم. این گفتگوی آخری هم مزید بر علت شد. 
می‌گه تو رو خدا مواظب خودت باشیا.
می‌گم هستم، ولی انتظار نداشته باشید آدم سه سال تو یه مکان درس بخونه و تاثیر نگیره. 
بلافاصله از اینکه گفتمش پشیمون شدم. لعنتی... این چه حرفی بود؟ لعنت، لعنت، لعنت!
با یه لحن ناراحت می‌گه چرا این جوری می‌گی آخه؟ تو که دیدی من...
میام گندمو جمع کنم. سریع می‌گم نه نه، به خدا منظوری نداشتم به خدا...
هیچی نمی‌گه. ناراحت شده. 
لعنت بهت. خوب جوابشو دادی، آفرین. 

+مثلا شما اگه بخوای منو تو چند کلمه توصیف کنی، چی می‌گی؟

-هوم، قانعی... منطقی هستی...

+منطقی؟ آخرین صفتی بود که فکر می‌کردم کسی بهم نسبت بده!

-هستی به نظرم. و اینکه... زرنگی!

+زرنگ؟ جان من؟ معمولا یه چیز دیگه می‌گی که!

-نه، ببین منظورم یه چیز دیگه‌ست. مثلا اگه قرار بشه همه برن برسن به نقطه آ، تو جزو اولین نفراتی هستی که می‌رسن. اما اگه الزامی تو رفتن وجود نداشته باشه، از جات تکون نمی‌خوری. 

+اوه، صحیح!

پ. ن. یک. نظرات فائزه متفاوت بودن: خشونت‌دار، بداخلاق، مسخره، درس‌دیربخون... :|

پ. ن. دو. حالا الان حالش خوب بود. یه موقع دیگه می‌پرسیدم، احتمالا علاوه بر اینا می‌گفت: شلخته، تنبل، بی‌غیرت(اینو وقتایی می‌گه که یه کاری رو چند بار می‌گه انجام بده و من انجامش نمی‌دم. حالا نمی‌دونم چه ربطی به غیرت داره:/)...

پ. ن. سه. درمورد خودتون، یا من، اگر دوست داشتید، چند کلمه بگید. 

همیشه، هروقت به خودم جرئت اظهار نظر می دادم، آنجا نشسته بود. پوزخند می زد و می گفت: "آه سولویگک خام، تو از دنیا چه می دانی مگر؟ چند سالت است؟ چه قدر از این دنیا را دیده ای؟ هان؟" و من هم خفه می شدم. دیگر حرفی نمی زدم. نه از عشق، نه از معنای این زندگی. نمی گفتم که چه قدر از فلسفه وحشت دارم، در عین این که عاشقش هستم. درمورد کتابهای گنده اظهار نظر نمی کردم، به قول او جوانک خامی مانند مرا چه به این کارها؟ و او با لبخندی دست روی سرم می کشید و می گفت: "آفرین دختر خوب. صبر کن، کمی که بزرگتر شدی می توانی حرف بزنی. می توانی احساس کنی. می توانی جایی، بالاخره یک جایی دستت را بلند کنی و بگویی من هم همین طور، بدون اینکه من با آرنج بزنم توی پهلویت. یک روزی می رسد که این چسب را از روی دهانت بر می دارم، قول می دهم. هنوز پانزده سالت بیشتر نیست دخترک ساده من. بچه ای. صبر کن، صبر."

از دستش خسته شدم.

همین چند روز پیش بود.

دستش را پس زدم و چسب را از روی دهانم برداشتم. سرش داد زدم.

_نه! دیگر خفه نمی شوم! خسته ام کردی. دیگر نمی کشم. خب که چه؟ پانزده سالم است که باشد! من هم حق زندگی دارم. حق حرف زدن. من حرفم را می زنم حتی اگر تو بدت بیاید. الان هم مزاحمم نشو. می خواهم بروم و توی خیابان بدوم و داد بزنم.

گردنم را گرفت و گفت: "فکر کردی به همین سادگی ست؟ می خواهم بروم داد بزنم؟ زرشک! یادت رفته که هستی؟"

یادم نرفته بود. من از اول هم نمی دانستم که هستم. اصلا نمی دانستم معنی "کسی بودن" چیست.

اما امروز، پیرزن جان... بنشین سرجایت، برای یک بار در زندگی ات هم که شده زبان به دهان بگیر و گوش کن. من حرفم را می زنم. حداقل امروز، حداقل اینجا.

با کمال احترام، گور بابایت! چه کسی از فردا خبر دارد؟ خود تو، پایت لب گور است. همین امروز و فردا شاید افتادی مردی. چون جوانم، نباید احساس کنم؟ شاید حق با تو باشد. شاید تعریف من از عشق، با تو فرق داشته باشد، اما مگر همین نیست که خاصش می کند؟ اگر قرار بود شکلات باشد که هرکس برود و از مغازه یک دانه اش را بخرد مگر اینی می بود که الان هست؟ شاید عده ای به لجن کشیده باشندش، شاید اسمش را لکه دار کرده باشند، اما مگر آدم های حقیر می توانند چیزی از ارزشش کم کنند؟ هان؟ آزادی بروی از هرکه می خواهی بپرسی!

بنشین به حرف هایم فکر کن پیرزن. مرا دست کم گرفته ای. من دیگر حق زندگی کردن را از خودم نمی گیرم. دیگر جلوی روی خوشبختی سد نمی سازم و به بخت بدم نمی گریم. حتی اگر این خوشبختی آنی نباشد که تو می گویی. حتی اگر به قول تو، پایان این خوشبختی هم بدبختی باشد. این را هم می گذارم کنار بقیه منفی بافی های لعنتی ات. من می خواهم وقتی همسن تو شدم، خاطره در ذهنم داشته باشم، نه حسرت. نمی خواهم آن پیرزن غرغروی بیخودی بشوم که یک گوشه نشسته و مثل تو فقط وراجی می کند. نمی خواهم، حتی اگر قیمتش فراتر از چیزی باشد که بتوانم بپردازم. بنشین و تماشا کن، من راه خودم را می روم. حتی اگر شده خرکشت می کنم، حتی شده جایت می گذارم، اما این راه را می روم! بنشین و تماشا کن، بنشین.

+شاعر می دانی چه می فرمود؟ می فرمود که: Why can't I say that I'm in love? I wanna shout it from the rooftops! I wish that it could be like that... why can't it be like that? 'cause I'm yours.

آه که چه شاعر بافهمی...

+فعلا خداحافظ پیرزن، بام را که بی خیال، نمی توانیم برویم. دویدن توی خیابان هم که دل شیر می خواهد که از بد حادثه و از شانس تو، من ندارمش. من می روم توی خانه بدوم و داد بزنم.

صبح که رفتیم مدرسه. تا ساعت یک ربع به نه ول معطل بودیم. تازه اون موقع با سلام و صلوات برنامه شون رو شروع کردند. عجب برنامه درازی هم بود، اه! اعصابمون خرد شد. از بچه ها هم جدا بودم و چنان آفتابی بود که از کیف ها و لباس هامون بوی اتو بلند شده بود. دوری که اون طرف داشت از درون گریه می کرد، ملی هم تک افتاده بود تو یکی از کلاسای تجربی و طوطی و هانی لمون* هم باهم توی اون یکی کلاس تجربی بودن. یه حاج آقای خفنی هم آورده بودن که حرف بزنه برامون. خیلی بچه باحالی بود، گفت به عنوان هدیه روز اول مهر، حرف نمی زنم. زودتر برید توی کلاس. اینو که گفت صدای دست و سوت بلند شد. اومدیم بریم سر کلاس. تازه، شربت پرتقال هم خوردیم، با شیرینی کشمشی. البته من کشمش هاشو نمی خورم، دوست ندارم. 

توی کلاس چند نفر بودیم؟ سی و هفت نفر!!! زورشان اومده بود دو تا کلاسمون بکنن و البته تا حدی بهشون حق می دم، نمی صرفید. تا لب تخته آدم نشسته بود و تازه چند تا غایب هم داشتیم_که البته با حساب غایبین می شیم سی و هفت نفر_و اون وقت دوری بیچاره توی کلاس ریاضی، فقط پونزده نفرند! اولش فکر کردم خیلی خفنه خب، اما نیست. حالا می گم چرا.

زنگ اول که معلم تاریخ اومد توی کلاس و از این حرف های روز اولی دیگه. بچه ها ماشاءالله معدل بالا زیاد دارن، اما بی فرهنگ هم توی کلاس کم نیست:/. عیبی نداره، ما می گذرانیم. معلم خوبی به نظر می رسید و این رو دارم می نویسم که چند وقت دیگه ببینم اون اول نظرم راجع به معلم ها و بچه ها چی بوده. زنگ دوم هم زبان. با همون معلم چندش آور سال پیش، اه، اههه! هعی. تازه کتابامونم ندادن، مسخره ها. گفتن شنبه. بعله، دو روز دیگه هم علافیم. ما را که خیالی نیست، جزء از کلمان را می خوانیم. می خواستیم کتاب تست یا بوستان هم با خودمان ببریم که گفتیم ولش کن، از همین اول بهمان انگ خرخوان بودن می زنند.

زنگ خورد. اومدیم بیرون. یکهو دوری گفت: من می خوام مدرسه مو عوض کنم. ما هم همین طور تعجب که چرا؟ به چه دلیل؟ گفت کلاسمون مثل قبرستونه و خالیه و هیچ کس نیست و اونایی که هستن هم به زور اومدن و وسط کلاس، همین روز اول یکی شون با گریه دوید بیرون_که البته این حرکت به نظر من یه کم زیاده رویه_که من این رشته رو نمی خواستم. نمی دونم، یه جورایی بش حق می دم. خیلی سخته. تازه با اون بچه های چندش!! یکی شون هست که الان دقیقا یک ساله دماغش رو چسب زده که مثلا من عمل کردم! حالا شاید واقعا کرده، ولی آخه لعنتی، یک سال؟ چه خبره؟ تازه خودم دیدم که جلوی ناظم و معاون چسبه رو می کنه:/. 

تازه، اینو گوش بدید! نشسته بودم داشتم کتاب می خوندم، حرف های پشت سری هام رو هم می شنیدم. یکی شون برگشت گفت: این خانم فلانی که اومد، معلم اجتماعی بود دیگه؟ بعد اون یکی گفت نه، فکر کنم امسال جدا شدن. بعد اون یکی گفت که ای کاش معلم مدنی(!)مون معلم خوبی باشه. یعنی قشنگ معلومه که... ای خدا!! تازه در ادامه صحبت هایشان فرمودند که ای بابا، حالا من محسن رو چه طوری ول کنم؟ درس داریم یه عالمه! و من گفتم لابد محسن دوست پسرشه و تعجب کردم که چه قدر رابطه شون محکمه اصلا! بعد کاشف به عمل اومد که منظورش محسن ابراهیم زاده بوده:/. من واقعا فکر نمی کردم کسایی هستن که لایو کنسرت محسن ابراهیم زاده دانلود می کنن و می بینن!! اصلا من دیدن لایو کنسرت رو زیاد درک نمی کنم کلا، تا به حال هم فقط دو تا دونه دیدم، ولی آخه بهنام بانی و ماکان بند و محسن ابراهیم زاده؟ جان من؟

هعی. 

فردا هم قراره با بچه ها بریم کتابخونه رو آنالیز کنیم که ببینیم خوبه یا نه و عضو شیم و اینا. بعیده مامان اجازه بده، اما اگر اجازه بده، می خوام به دوری و هانی لمون بگم و اگه اونا هم نیومدن، خودم اون دو روز هفته رو که ساعت دوازده و نیم تعطیل می شیم برم کتابخونه و درس بخونم. ممکنه جوگیری اول سال باشه، اما می خوام از این جوگیری حداکثر استفاده رو ببرم!

*از این به بعد به جای عین همکلاسی می گم هانی لمون که با عین دخترعمو قاطی نشن. می دونم درستش هانی لمنه، اما لمون برام جالب تره. =)