۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

فائزه رو شیر کردم که زنگ بزنه به روابط عمومی سیما و بهشون بگه تو شبکه پویا به جای پنگوئن پورورو، پونی کوچولو بذارن. 

هرچی من خجالتی‌ام تو مقوله زنگ زدن و حاضرم بمیرم و به جایی زنگ نزدم، این خواهر اصلا این جوری نیست. زنگ زد، سلام کرد، پیشنهادشو گفت، گفت ممنون و قطع کرد. البته جمله‌بندی پیشنهاد رو من بهش گفته بودم، اما بازم بهش افتخار می‌کنم که با اینکه می‌ترسید یه خرده زنگ زد گفت. 

بعد از چند دقیقه، می‌زنه تو صورتش و می‌گه: خاک تو سرم آبجی! باید به نهال می‌گفتیم، نه پویا. پونی کوچولو مال نهاله! *

منم گفتم که نه، پونی کوچولو مال پویاست. 

گفت یعنی ما نی‌نی بودیم که می‌دیدیمش؟

خندیدم و گفتم متاسفانه. 

دوباره زد تو صورتش و گفت: آبجی چرا به من نگفته بودی چهار سالته؟ چرا همه‌ش می‌گفتی پونزده؟؟!!

این قدر خندیدم که نزدیک بود چاقویی که داشتم باهاش سالاد درست می‌کردم بره تو چشمم! 

*شبکه پویا مال خردساله، نهال کودک. 

کلاس شیشم که بودم، دیوار اتاقم رو پر از کاغذ کرده بودم. آهنگایی که بهم انگیزه می‌دادن، چیزایی که این ور اون ور خونده بودم. دو تاشون که الان یادمه، آهنگ wings لیتل میکس و who says سلنا گومز بود. آره اون موقع خیلی سلنا گومز گوش می‌دادم. خلاصه، همه هم و غمم رو گذاشته بودم که نمونه‌دولتی قبول شم. یادمه آزمون تیزهوشان قبل از نمونه بود. شاید هفته‌ای ده تا دونه تست می‌زدم که مامان و بابا هی نرن بیان بگن درس بخون. اما آزمون تیزهوشان رو که دادم، نشستم به درس خوندن. حالا اون جوری‌ام که شما فکر می‌کنید نه، حدود روزی صد تا تست مثلا. برای منی که کل تایم درس خوندنم توی اون شیش سال رو جمع می‌زدی به سه ساعت هم نمی‌رسید، خیلییی بود!

آزمون نمونه رو هم دادم. نشستم منتظر نتیجه. 

اول نتیجه تیزهوشان اومد. مامان اومد بهم گفت سولویگ قبول شدی! خندیدم گفتم ایول!

روزی که نتیجه نمونه اومد رو خیلی بهتر یادمه. خواب بودم که مامان اومد کنار تختم و گفت سولویگ، سولویگ. گفتم هوم؟ گفت عفاف قبول شدی، بیا پایین. خودمم نفهمیدم چه جوری رفتم پایین. پام از رو پله‌ی تخت لیز خورد و با سر اومدم زمین. چادرمو قاپ زدم، چون پسرعمو خونه‌مون بود. بدو بدو رفتم پشت کامپیوتر و وقتی نتیجه رو دیدم یه جیغ بلند زدم. بعدش سریع لباس پوشیدیم و رفتیم مدرسه و ثبت‌نام کردیم.

نمی‌دونم چرا، اما همیشه‌ حس می‌کردم اون کاغذای رو دیوار بودن که بهم انگیزه دادن. شاید اعتقاد مسخره‌ای باشه. 

موقع اسباب‌کشی گم شدن. 

اون هفته داشتم کمدم رو تمیز می‌کردم که یه سری کاغذ جدید دیدم. اینا رو پرینت گرفته بودم که بزنم به دیوار، ولی دوباره اسباب‌کشی کرده بودیم. دیروز نشستم یه‌کم خوشگلشون کردم و زدمشون به دیوار. خیلی حس خوبی می‌ده نگاه کردن بهشون، خیلی! ایناهاش =)

پ. ن. تو عکس خیلی کجی‌ش واضح افتاده، رو دیوار این قدر کج به نظر نمی‌رسه. :/

پ. ن. دو. فائزه از همون روز که موهامو کوتاه کردم فاضل صدام می‌کنه. بابا هم می‌گه آقا پسر. تو آینه که نگاه می‌کنم، تنها چیزی که مطمئنم می‌کنه هنوز "خودمم"، برق گوشواره‌هامه. اما بعد به خودم می‌گم خب بعضی پسرا هم گوشواره می‌ندازن، و بعد جواب خودمو می‌دم که آره، ولی کم‌تر پسری پیدا می‌شه که گوشش رو دو تا سوراخ بکنه و گوشواره‌ی قلبی بندازه!

پ. ن. سه. هدایت تحصیلی‌مون اومد. همه نظریا رو الف آوردم، با همه کار و دانش رو. مسخره‌ش اینه که فنی‌ و حرفه‌ای ها رو همه رو ب آوردم. :/

پ. ن. چهار. هرچی گشتم نتونستم آهنگی که رو دیوار نوشتم رو پیدا کنم. خیلیی وقت پیش موزیک‌ویدیوش رو تو یوتوب دیده بودم. اگه خواستید پیداش کنید، اسمش unlimitedه. یه عالمه آدم باهم خوندنش، ولی فکر می‌کنم اسم خواننده اصلی Alex Aiono باشه. 

*نمی‌دونم انیمیشن "ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی" رو دیدید یا نه. یه جاش فلینت اینو می‌گه با یه لحن باحالی و دوباره همه چیز رو از اول شروع می‌کنه. حس می‌کنم چسبوندن دوباره‌ی یه چیزی به دیوار، یه همچون حکمی برام داره. 

یکی از نتایجی که گرفتم می‌دونید چیه؟

هیچ‌وقت با یه ENTP نشینید به خوندن کتاب، یا دیدن یه فیلم رمانتیک. نه تنها خودشون لذتی نمی‌برن، بلکه حس خوب شما رو هم خراب می‌کنن با منطقی‌بازیاشون.

بعله، نشستیم با عین النور و پارک رو بخونیم و تو تک‌تک صفحاتی که با خودم می‌گفتم: "آخی، چه ناز!" و کف دست چپم تیر می‌کشید، داشت پوزخند می‌زد یا پوکرفیس بود با نگاه "آخه این چیه؟". حالا خوبه خودش گفت قشنگ بود! موندم دقیقا از کدوم قسمت کتاب لذت برده بود.


پ. ن. اگر تایپ شخصیتی‌تون رو نمی‌دونید، یکی از سایتای معتبر برای تستش اینه. =) 

+ تصمیمم رو گرفتم. می‌رم انسانی. 

- انسانی، یا فرهنگ؟

+ انسانی!

- سولویگ، فرهنگ نمی‌تونی بریا. 

+ بابا می‌دونم!

- خب چرا ناراحت می‌شی؟

+ ناراحت نمی‌شم که نمی‌تونم برم. ناراحتم که فکر می‌کنید من خنگم. نفهمیدم همون دیشب که توضیح دادی!

- دیگه خودت دیدی که. نمی‌شه این جوری. 

+ مهم نیست. 


پ. ن. ولی یه چیزی تو دلم می‌گه مهمه. می‌گه نمی‌خواد سه سال بعدی‌شو تو این قبرستون ادامه بده. هرچع‌قدر هم بگن که مدرسه اون قدرا هم مهم نیست و مهم خود آدمه، مهم بودن مدرسه تغییر نمی‌کنه. 

خب چی کار کنم؟ به درک، همینه که هست! 

از بچگی دلم می‌خواست که یه برادر بزرگ‌تر داشته باشم. هنوز هم همین‌طورم. به اونایی که برادرای باحال دارن حسودی‌م می‌شه. 

یه بار که کوچیک بودم اینو به مامانم گفتم. گفتم مامان، کاش یه داداش بزرگ داشتم، منو می‌برد مدرسه، برام خوراکی می‌خرید، باهم فیلم می‌دیدیم. حواسم نبود دایی هم اونجاست. حس کردم یه خرده ناراحت شد. گفت من مثل داداشت نبودم؟ این کارا رو برات نکردم؟ گفتم چرا، ولی...

 ولی‌ای وجود نداشت. تو مثل داداشم بودی. آره، خود داداشم نه، اما مثلش بودی، خیلی مثلش بودی.

هنوز یادمه خیلی چیزا رو. چیزای قدیمی. 

یادمه یکی دو بار با موتور اومدی جلوی مدرسه دنبالم و تا تونستم به بقیه بچه‌ها پز دادم.

یادمه که وقتی رفته بودم پارک بازی کنم و دیر کرده بودم، همه محله رو متر کرده بودی دنبالم. 

یادمه دبیرستانی بودی و رفتی اردو مشهد. برام اون عروسکه رو خریدی که اول فکر کردم زشته، اما بعد عاشقش شدم. 

یادمه نزدیک جشن تکلیفت تو مدرسه بود و رفتیم از اون نوشمک بنفشا خریدیم و نشستیم پشت کامپیوتر که سی‌دی رو بذاری و سرودتون رو تمرین کنی. بعد نوشمکه این قدر گرم شده بود که حالمون بهم خورد و گذاشتیمش تو یخچال که آب شه بعد خوردیمش.

می‌دونی دیگه چی یادمه؟

یادمه اولین بار که از خوابگاه برگشتی و مامان‌جون بغلت کرد و گریه کرد، منم بغض کردم. 

یادمه با امین و مهدی مدت‌ها حلقه زدیم و دعا کردیم که ازدواج نکنی، چون اون جوری ما رو یادت می‌رفت. 

یادمه وقتی سر سفره عقد گفتی بله، سه نفر گریه کردن. مامان‌جون، باباجون و من. و خاله با آرنج زد تو پهلوم که تو چرا گریه می‌کنی، و شونه‌مو انداختم بالا که نمی‌دونم.

یادمه روز جهازبرون، منو نشوندی رو زانوت_با اینکه بزرگ شدم برای نشستن رو زانوی کسی_و گفتی من اولین خواهرزاده‌ت بودم و چه قدر از به دنیا اومدنم ذوق کردی و چه قدر دوستم داری. 

یادمه دیشب، وقتی گفتن عروس دوماد اومدن و کل کشیدن، رو پنجه‌م بلند شدم و بغلت کردم و نیشم از اون بازتر نمی‌شد.

همه‌ی اینا رو یادمه. 

دایی، تو داداشم نبودی، اما به اندازه داداشم دوستت داشتم. تو اولین پسری بودی که من عاشقش شدم. همه پز داداشا و دوست‌پسراشون رو می‌دادن و من می‌گفتم دایی‌م. می‌گفتم فلانی چه قدر بامزه‌ست، عین دایی. فلانی چه قدر خوش‌تیپه، عین دایی. وقتایی که به بالای سرت اشاره می‌کردی که یعنی موهات بیرونه، ناراحت نمی‌شدم. البته بخوام راستشو بگم، یه وقتایی حرصم می‌گرفت که می‌گفتی بیا ببینم چی می‌بینی، یا چی گوش می‌دی و من قلبم می‌اومد تو دهنم، چون کسی نمی‌دونه من نصف آهنگای تو پلی‌لیستمو گوش نمی‌دم و همه فیلما رو می‌زنم جلو. 

راستشو بخوام بگم، اولا از زن‌دایی بدم می‌اومد. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. می‌دونی چی شد که این حس از بین رفت؟ اون روز رو یادته که اولین بار اومدید خونه ما دو تایی؟ اون روز داشتم آب می‌خوردم که دیدم حلقه‌تو انداخت تو دستت و انگشتتو بوسید. از همونجا حس بد از بین رفت و الان خیلی هم باهم رفیقیم.

ولی دیشب وقتی همه مهمونا اومدن جلو و به زن‌دایی تبریک گفتن، خیلی سخت جلوی خودمو گرفتم، که خم نشم و نگم: داداشمو ازم گرفتیا.

+ از تالار که اومدیم بیرون، تا کمر از پنجره رفتم بیرون و تا جایی که گلوم توان داشت جیغ زدم. کمربندی هم بود و مزاحم کسی هم نبودیم. چند تایی کامیون و اتوبوس و ماشین هم از کنارمون رد شدن و بوق بوق زدن. این قدر از این آدمای باحال خوشم میاد. 

+ احتمالا تا آخر سال، هم من هم امین و مهدی راهی خونه بخت شدیم. بس که مامان اینا به هرکی گفتن خوش اومدید، گفتن ایشالا عروسی دختر شما، پسرای شما.

+ دل و قلوه و جیگر گوسفند قربونی رو کف رفتن. خود فامیلا. با ظرفش. :/

+ اعصابم بهم می‌ریخت وقتی می‌دیدم که همه برای شب عروسی‌شون همه زور خودش رو می‌زنن که تغییر کنه. لنز، ناخن مصنوعی، آرایش و شینیون غلیظ. چه خبره آخه؟ نه فقط خود عروس، همه مهمونا! 

بهم گفتن موهات می‌خوای چه جوری باشه؟ گفتم موهای خودم همین جوری باز قشنگه. آرایشگاه هم نمی‌خوام بیام. گفتن نههه، چه معنی داره آدم عروسی تنها دایی‌ش رو این جوری بره؟ می‌ری آرایشگاه. گفتن لباس؟ گفتم اون بلوز مردونه‌هه رو خیلی دوست دارم بپوشم. گفتن نههه، عروسی تنها دایی‌ته. گفتم باشه پس، اون پیراهنه که رو دامنش گربه داره. گفتن نههه، اون خیلی خلوته. باید یه چیز شلوغ و پرزرق‌وبرق بپوشی. 

یکی نیست بگه خب چرا می‌پرسید؟

+ فکر کنم لباس من رو با الهام از هولوکاست دوخته بودن. به معنی واقعی کلمه پختم.

+ هنوزم دلم یه داداش بزرگ می‌خواد. نه از اونایی که امر و نهی می‌کنن، یا بهت گیر می‌دن که با کی برو، کجا برو، چی بپوش. هنوزم حسودی‌م می‌شه. وقتی کارلا شماره برای داداشش می‌فرسته و می‌گه مزاحم شده، و داداشش می‌گه حله. وقتی می‌گم چه ناز شدی سمانه، و مهدی بهم چشم‌غره می‌ره که ناز بود. وقتی دیشب خاله دست دایی رو گرفت و تا در قسمت زنونه همراهش رفت. 

+ درجه یکا تموم شدن. نفر بعدی یا دخترعمه‌ست، یا پسرعمو. 

+ دیشب بعد از مدت‌ها خوشحالِ خوشحال بودم. اون قدر خوشحال که حس می‌کردم صورتم داره می‌درخشه و هرکی بهم نگاه کنه همه چیز رو می‌فهمه. می‌فهمه که خوشحالم و سبکم و نمی‌تونم جلوی اون لبخند احمقانه‌م رو بگیرم. خوشحالیه تا همین الان هم ادامه داشته، خدا رو شکر.

+ جواب فرهنگ رو ندادن. گفتن فردا یا پس‌فردا زنگ بزنید. مسخره کردن خودشونو!

+ این آهنگه رو هم گوش بدید. از اوناییه که یه حس خوب توام با عذاب وجدان بهم می‌ده. احتمالا چند وقت دیگه هم عذاب وجدانه بهم غلبه می‌کنه و حذفش می‌کنم، اما فعلا دارم ازش لذت می‌برم. 

+ من و عین خودمون رو کشتیم تا مامانش اجازه بده بیاد اینجا بمونه چند روز. حالا اجازه داده. خوشحالم از این بابت، واقعا خوشحالم. اما از اون طرف، خب مهمونمه و احتمالا نه می‌تونم به تلگرام درست و حسابی سر بزنم و نه می‌تونم پستی بذارم. عیبی نداره، چند روزه دیگه. 

+ فردا صبح داریم می‌ریم قم. عروسی پنج‌شنبه‌ست دیگه. احتمالا خونه مامان‌جون‌اینا غلغله‌ست تو این چند روز باقی‌مونده و همه دارن می‌دون این ور اون ور، برای همین این چند روز هم احتمالا نمی‌تونم گوشی دست بگیرم. ولی خب، دو سه تا چیز مهم هست که باید بنویسمشون.

+ احتمالا نظرا رو می‌بندم. 

بعدا نوشت: همین چند دقیقه پیش از فرهنگ زنگ زدن وقت مصاحبه دادن. خیلی وقت بود این قدررر خوشحال نبودم، خدایا شکرت! حتی اگر نتونم برم هم خیلی خوشحالم که حداقل قبول شدم و خودم تصمیم گرفتم نرم.

همین یک دو روز پیش این کتاب رو تموم کردم.

راوی زمان حال داستان، دختریه به اسم کوئینسی کارپنتر. ده سال پیش، کوئینسی و پنج نفر از دوستاش به مناسبت تولد یکی از اونها_جنل_، می رن به یه کلبه تفریحی به اسم پاین کاتج که پدر و مادر جنل اجاره ش کردن. اونجا بهشون خوش می گذره، اما در نهایت یه نفر همه اونا به جز کوئینسی رو به طرز وحشتناکی به قتل می رسونه. از اونجایی که کوئینسی تنها بازمانده ست، هر اطلاعاتی که وجود داشته باشه رو باید از اون بگیرن، اما کوئینسی فقط قبل و بعد از ماجرا رو به یاد میاره، به همین دلیل هیچ کس نمی دونه که چی شد که بقیه مردن، و چرا فقط کوئینسی زنده مونده. کوئین اسم اون قاتل رو به زبون نمیاره، و حتی بهش فکر هم نمی کنه چون حالش رو بد می کنه. در تمام داستان از اون قاتل به عنوان او یاد می شه.

مسئله اینجاست که کوئین اولین دختری نیست که از قتل عامی این چنینی جون سالم به در برده. دو نفر قبل از اون هم بودن که ماجراهای مشابهی رو از سر گذروندن. لیزا میلنر و سامانتا بوید. رسانه ها به این سه تا لقب فاینال گرلز رو دادن، این چیزیه که به شخصیت اصلی دختر یا زن فیلم های ترسناک می گن، اونی که آخرش زنده می مونه و سربلند بیرون میاد. لیزا درمورد تجربه ش یه کتاب نوشته و با مجلات و غیره مصاحبه کرده، سامانتا غیبش زده و کوئینسی هم از مواجهه با رسانه وحشت داره.

داستان ازاونجایی شروع می شه که لیزا رو پیدا می کنن. با دستایی که هر دو مچش با تیغ کاملا بریده شده، توی وان حمومش. خودکشی. چه جوری پیداش می کنن؟ چند دقیقه قبل از مرگش لیزا به پلیس زنگ می زنه، انگار که از کاری که کرده پشیمون شده باشه، اما گوشی یهو قطع می شه و یک ساعت طول می کشه تا موبایل رو ردیابی کنن و وقتی که بالاخره می رسن، لیزا مرده بوده.

کوئینسی خبر رو که می شنوه، نمی تونه درکش کنه. لیزا خیلی سخت برای زندگی ش تلاش کرده بود، چرا حالا باید جون خودش رو بگیره؟ وقتی بعد از دویدن روزانه ش به خونه برمی گرده، دختری رو جلوی خونه ش می بینه. دختری که خودش رو سامانتا بوید معرفی می کنه و می گه دوست داره سم صداش کنن و اومده که مطمئن شه حال کوئینسی خوبه و اتفاقی که برای لیزا افتاد، برای اون نمی افته.

چند فصل بعد معلوم می شه که خودکشی ای در کار نبوده و لیزا به قتل رسیده.

از اینجا به بعد داستان حول اتفاقاتی که برای سم و کوئینسی اتفاق می افته می گرده. و این که قاتل لیزا کی بوده.

این وسط، شخصیتی هست به اسم کوپ. کوپ یه پلیسه، همون کسی که ده سال پیش توی پاین کاتج کوئینسی رو نجات داده و از اون به بعد هم ارتباطش رو باهاش قطع نکرده و هر وقت کوئینسی لازمش داشته باشه، خودش رو می رسونه.


این همه قصه حسن کرد تعریف کردم تا به اینجا برسم، به پایان داستان. پس اگه می خواد کتاب رو بخونید، از اینجا تا اولین پی نوشت رو رد کنید.

آخر داستان معلوم می شه که وقتی او داشته توی جنگ دنبال کوئینسی می دویده و کوئینسی هم جیغ زنان کوپ رو پیدا می کنه و می پره تو بغلش و کوپ هم او رو با سه تا گلوله می کشه، کوئینسی صاف رفته سراغ قاتل دوستاش. بله، او درواقع داشته همراه کوئینسی فرار می کرده، و لباس کوپ قبل از این که کوئینسی خونین و مالین خودش رو بهش برسونه هم پر از خون بوده. خون جنل، و بقیه دوستاش. و این کوپ بوده که ده سال بعد لیزا رو کشته، چون لیزا داشته یه چیزایی می فهمیده.

این جای داستان واقعا برام شوکه کننده و جذاب بود. این که کوئینسی از دست قاتل، به خود قاتل پناه برده بود. این که عاشق اون قاتل شده بود و اون همه سال اون رو نزدیک خودش نگه داشته بود.

جالبتر اینجاست که من تا همون لحظه ای که ماجرا رو فهمیدم، به همه شک کردم به جز کوپ. به سم، به جف، دوست پسر کوئینسی و حتی به خود کوئینسی، اما کوپ؟ نه! 

مشکل کوپ چی بود؟ چرا اون همه آدم رو کشت؟

اعتیاد.

بعضی آدما به قتل اعتیاد دارن، از کشتن آدم های دیگه لذت می برن و نمی تونن این حس رو از بین ببرن. مثل اون یارو تو اپیزود کارآگاه دروغگوی شرلاک. همونی که شبیه بولداگ بود و یه بیمارستان رو مخصوصا برای کشتن آدما طراحی کرده بود.

 من از اولش هم به مبحث بیماری های روانی علاقه داشتم، و می خوندم درموردشون و برام جالب بود که روان انسان چه قدر پیچیده ست و چه ظرفیت بالایی داره. این هم یکی از همون مواقعی بود که شگفت زده م کرد.

شاید به نظرتون نتیجه گیری بی ربطی بیاد، اما خدا رو شکر کردم که از همچین مشکلات و بیماری هایی رنج نمی برم، دست و پنجه نرم کردن با مشکلات روانی خودم خیلی ساده تره.


پ.ن.یک. بذارید این رو هم بگم. دیشب سه تا خواب دیدم که دو تاش رو یادمه. و جالبی ش اینه که از اونی که اول از همه دیدمش و یادم نمیاد، اینو به یاد میارم که همه ش داشتم با خودم می گفتم چه خواب خوب و قشنگیه، وای چه قدر دوست داشتنیه، برم بنویسمش! برم برای یکی تعریفش کنم. ولی فقط همین یادمه. فقط. همین.

پ.ن.دو. یکی از اونایی که یادمه که فوق العاده مسخره بود، اما اون یکی... رفته بودم خونه عمه اینا. فقط الی تو هال بود. از اتاق صدای داد دخترعمه و عمه می اومد، انگار داشتن دعوا می کردن. به الی گفتم چی شده؟ گفت به کسی نگیا، آبجی م نرفت کنکور بده. گفت می ترسم، کلا نرفت!

پ.ن.سه. اینو برای بابا تعریف کردم، از پشت تلفن. گفت می دونی من دیشب چه خوابی دیدم؟ گفتم چه خوابی؟ مترامپ و بن سلمان باهم جلسه دارن، بعد من رفتم بن سلمان رو ترور کردم، بعد قشنگ دیدم که سرم رو بریدن_دور از جونش_! بعد گفت اون کتابه رو که می خوندم، آن سوی مرگ؟ گفتم، خب؟ گفت آره، تمام ماجراهای بعد از مرگم رو هم دیدم. خیلی چیز وحشتناکی بود.

پ.ن.چهار. کتاب یا ترجیحا وبسایتی می شناسید درمورد همین بیماری ها و اینا؟ اگه آره، خوشحال می شم بهم معرفی کنید.

لطفا برای کادوی تولدم، بلیت اینو بخرید و پیشاپیش بهم بدیدش. اصلا تا سه سال بهم تبریک هم نگفتید عیبی نداره. 

آهان، دیروقته. لطفا راه رفت و برگشت اسکورتم کنید. یا بادیگاردی، چیزی برام اجاره کنید. 

صبح که پا شدم یادم نبود دوازدهمه. 

گوشی رو که برداشتم و تاریخ رو دیدم، و بعد از اون پستای بعضیای دیگه رو، استرس ریخت تو جونم. 

فردا کنکور داره. دخترعمه. 

اصلا نمی‌دونم من چرا این قدر استرس دارم. پارسال هم پسرعمو کنکور داشت، اما عین خیالم نبود. اصلا نمی‌دونستم روز کنکور کیه. چند سال پیش هم که دایی کنکور داشت، با این که طبقه بالا بود اصلا نفهمیدم کی رفت، کی اومد، کی قبول شد. اما امسال، دل‌پیچه گرفتم. دارن تو دلم رخت می‌شورن.

شاید امسال بالاخره یه ذره از عمق فاجعه رو درک کردم. دخترعمه خیلی استرس داشت. موهاش سفید شده بود. البته این تو ژن باباشیناست، اما کنکور هم بی‌تاثیر نبود :/ این کجا که دیواراش پر خلاصه درس بود، پسرعمو کجا که کتابو می‌برد تو حیاط و حین روپایی زدن درس می‌خوند!

هیی. خدایا، کمکش کن. گناه داره. یه کاری کن همون رشته‌ای که می‌خواد، همون شهری که می‌خواد قبول بشه. چند وقته بعد نماز که میام دعا کنم، اول از همه چهره دخترعمه میاد جلوی چشمم.

پ. ن. برای همه کنکوری‌های دیگه هم دعا می‌کنم. امیدوارم همه برید بزنید تو گوش کنکور، خاکش کنید و برگردید. 

می‌گه پاشو بیا لااقل یه لقمه بخور.

می‌گم باور کن میل ندارم!

می‌گه مسخره کردی خودتو ها! هی میل ندارم میل ندارم. صبحونه اون جوری، ناهار این جوری، شام اون جوری!

می‌گم خب چی کار کنم؟! به زور بخورم؟

چشماشو می‌چرخونه. 

+ انگار نه انگار که من هنوز همونم! میلم کلا به غذا نمی‌کشه و نمی‌دونم چرا. حتی اون روز دست رد به سینه کرانچی زدم و اون و روز هم نتونستم بیشتر از یه کاسه آب‌دوغ‌خیار بخورم. احتمالا سرطانی، چیزی گرفتم و به زودی خواهم مرد. نگران نباشید، به مامان گفتم که اگه مردم حتما بیاد یه پست بذاره که من مردم، دیگه لازم نیست چرت‌و‌پرتامو بخونید.