۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

lately I've been, I've been losing sleep

dreamin' about the things that we could be

but baby, I've been, I've been prayin' hard

said no more counting dollars, we'll be counting stars

yeah we'll be counting stars


counting stars

One Republic


P.S. Old, but I'm not that old

young, but I'm not that bold

and I don't think the world is sold

on just doing what we're told

مامان رفته بود بیرون.
لامپا خاموش بود. 
فائزه گفت: یه آهنگی بذار که هم دختر بخونه توش هم پسر.
رفتم روی پلی‌لیست ریوردیل. قسمت شونزده فصل سه. Big fun رو پلی کردم و چهار دقیقه دور خونه چرخیدیم و چرخیدیم و چرخیدیم، اون قدر که دیگه داشتیم می‌پختیم و دور تند کولر هم جواب نمی‌داد.
آره، آتش‌بس خوبه، آشتی باشیم خوبه، زبون‌درازی نکنه خوبه. 
خوبه که مامان نباشه و یک ساعت و نیم بچرخیم و لامپا خاموش باشه و فکر کنیم که خوشحالیم، حتی با این که دستش زخمی شده و گردنم پیچ خورده. 
حتی با اینکه همین چند ساعت پیش به خاطر کاراش جوری ناخونام رو به کف دستم فشار دادم که شانس آوردم تازه گرفته بودمشون، وگرنه حتما دستم خونین و مالین و زخمی می‌شد. 

پ. ن. اصلا بهم بگید دیوونه که آهنگ و موزیک‌ویدیوی Nico and the niners رو پلی می‌کنم و هندزفری رو تا جایی که جا داره تو گوشم فرو می‌کنم که یا خودم تو آهنگ غرق شم، یا آهنگ توی من حل بشه. 

پس از اصرارهای مکرر فائزه، نشسته بودیم داشتیم منچ بازی می کردم.

بابا اول اومد نشست، کف دستش رو مالید بهم و گفت: خب، می خوام همه تونو شکست بدم!

گفتیم چه رنگی رو می خوای؟ گفت: قرمز! می خوام خون و خونریزی راه بندازم. (قیافه ش شده بود یه چیزی تو مایه های😈)

آخر شد. :)

_ بعدش چی شد؟

_ همین دیگه، پل کوفتی خورد شد. ریخت تو رودخونه.

_ حالا چی کار می کنی؟ چی می شه؟

_ چی می شه؟ [صندلی جلوی دستش را بالای سرش برده و به گوشه ای پرتاب می کند] چی می شههه؟؟ نمی دونم! تنها چیزی که به ذهنم می رسه کد مورسه.

_ ...

_ می دونی دستگاهش رو باید از کجا خرید؟

_ دستگاه چی؟

_ مورس دیگه، اسم دستگاهش یادم نیست.

_ نه، نمی دونم.

_ خداااااااا [همان طور که نعره می زند دستانش را دو طرف سرش گذاشته و موهایش را به طور قرینه می کند]

می دونستم آرامش قبل از طوفانه.

می دونستم چند روز بدون دعوا کردن، چند روز خوب بودن و خوب بودن باید به یه انفجار درست و حسابی بدل بشه.

و منفجر شدم:

دووم بیار فائزه جان، صبر کن، سه سال دیگه همه تون از شرم راحت می شید.


پ.ن. و دقیقا در متشنج ترین حالت، وقتی همه دارن بی صدا غذاشونو می خورن، تبلیغ عالیس باید پخش بشه: خانواده اله، خانواده بله.

پ.ن.دو. بعد بیاید بگید خوش به حالت که خواهر داری. تعارف نکنید، با کمال میل تحویلش می دم به شما.

پ.ن.سه. شاید به ظاهر آشتی کرده باشیم، ولی راست بود. دیگه حس می کنم هیچ جوره نمی تونم جو خونه رو تحمل کنم.

پ.ن.چهار. و اگه سریال وضعیت سفید هشتصد بار دیگه هم پخش بشه، هر بار می بینمش.

پ.ن.پنج. اگه دوست دارید ببینیدش احیانا، شبکه افق، ساعت دو و نیم.

پ.ن.شش. چون آینه پیش تو نشستم که ببینی... در من اثر سخت ترین، سخت ترین، زلزله ها را، زلزله ها را، زلزله ها را...

داشتم دفتر خاطراتم رو ورق می‌زدم. یه جا چند صفحه پیش نوشته بودم:

The worst type of isolation is when

 you are alone amongst a lot of people. 

Even your loved ones.

یادم نمیاد چی شده که این رو نوشتم، یا تاثیر چی بوده. یا اصلا جایی خوندم چیزی مثلش رو و بعدا تغییرش دادم. ولی خوندمش و با خودم گفتم دختر، چه چیزایی می‌نویسی!