کار درست همینه، مگه نه؟ خودت بهم گفتی. نمیدونم. شاید هم دارم اشتباه میکنم. اون شب که از خواب پریدم رو یادته؟ همون شبی که با گریه اومدم سراغت؟ بهم گفتی همهچیز درست میشه، نگفتی؟ بهت قول دادم اوضاع رو درست کنم. قول دادم همهچیز رو بهتر کنم. ولی وقتی دراز کشیدهم و موجها از روم عبور میکنن، نمیتونم به خودم مطمئن باشم. من حتی تو هجده سالگی هم نمیدونستم چی میخوام و باید چه کار کنم، یادته؟ اگر اینجا فقط یه بادیه باشه که... نه، نه، نه، نمیتونه اینطوری باشه! من فقط... نمیدونم. کاش میتونستی دوباره دستم رو بگیری و با چشمهای مهربون و پر اطمینانت بهم نگاه کنی و بگی که از پسش بر میآم. اون وقت حتما حرفت رو باور میکردم، نه؟ شاید هم نه. من خودم رو نمیشناسم، نه اونطوری که تو میشناختی. کاش دست از نوشتن برات برمیداشتم.
روز هشتم: هرچیزی که نوشتی، بلافاصله زیرش یه «شاید نه» بذار. یا «نمیدونم». بذار متن پر از شک بشه.
:(((
یه بغل بزرگ و گرم.