۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است.

چند وقت پیش free bird توی این پست انیمیشن Klaus رو معرفی کرد.

اون روز که فائزه گفت براش فیلم و انیمیشن دانلود کنم و یه لیست ردیف کرد از فیلمایی که تا الان هزار بار دیده بود، بهش کلاوس رو نشون دادم و گفتم می‌خوای اینو بگیرم؟ با کلی تردید قبول کرد.

از اون روز دوباره بازی کثیف "من هر روز و به مدت دو سال این فیلم رو می‌بینم تا وقتی که همه شما تمام دیالوگ‌هاش رو حفظ بشید و حال همه ازش بهم بخوره" رو شروع کرده.

ولی بهتون پیشنهاد می‌کنم که ببینیدش، یه انیمیشن خیلی قشنگ و بامزه، پر از امید و قشنگی... 

تاکید می‌کنم که حتما دوبله‌ش رو ببینید چون بامزگی رو چندین برابر کرده بود. دوبله‌ش هم به‌روز بود، مثلا یه‌ جاش جسپر می‌گفت: "حتی با بنزین سه تومنی مردم دست از مسافرت برنمی‌دارن. از اون طرف انگار تو این گرونیا همه بیشتر می‌رن مهمونی، مردم خل شدن زده به سرشون!"

داستان تبدیل شدن بابانوئل، به بابانوئله. این‌قدر موقع دیدنش خندیدیم و ذوق کردیم از قشنگی‌ش که نگو. 

جسپر که شخصیت اصلیه، یه پستچیه. در واقع یه پسر لوس و پولدار، که پدرش به عنوان پستچی فرستاده‌تش به یه جزیره دورافتاده و سرد و وحشتناک تا یه ذره آدم بشه و بهش می‌گه یه سال وقت داره تا شش‌هزار تا نامه رو به اسم خودش مهر کنه و از اون جزیره ارسال کنه تا بتونه به زندگی ساده‌ش برگرده. وقتی جسپر به اون جزیره_اسمیرنزبرگ_می‌رسه، می‌بینه که جزیره از دو تا قبیله تشکلی شده که از همون اول اول دنیا، باهم دشمن بودن. هیچ‌کس هم نامه‌ای برای ارسال کردن نداره. 

شخصیتای دوست‌داشتنی و نازی داره. مخصوصا بچه‌ها خیلی کوچولو و خوردنی‌ان! 

جدا از داستان جالبش، مدل گرافیک و انیمیشنش هم خیلی جذابه. من این طرح و این نوع رو ترجیح می‌دم به مدلی که پیکسار و دیزنی استفاده می‌کنن. (اسم هیچ‌کدوم رو بلد نیستم و حتی نمی‌دونم که اصلا بهشون می‌گن "مدل" یا نه.)

موسیقی متنش هم جالب بود. یه‌جاش جسپر می‌ره با یه بچه‌هه حرف می‌زنه و تهدیدش می‌کنه_بیشتر توضیح نمی‌دم که اسپویل نشه_و وقتی داره برمی‌گرده، آهنگ پس‌زمینه داره می‌گه: "that's what you get when you mess with the postman!" 

خلاصه پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید.

دانلود. (مطمئن نیستم دوبله‌ش همونی باشه که من دیدم) 


این دومی، اسمش هست twelve suecidal teens.

توی سایت‌های فارسی، ترجمه کردن "خودکشی دوازده نوجوان"، البته این ترجمه غلطه. سوئسایدال، یعنی فردی که تمایل به خودکشی داره. یعنی دوازده نوجوان که تمایل به خودکشی دارن. جالب اینه که من یه خرده گشتم و معادلی برای این کلمه توی فارسی پیدا نکردم. یعنی معادلای جالب و خوش‌آهنگی نبودن، مثلا خودکشی‌گرا! 

داستان فیلم از جایی شروع می‌شه که می‌فهمیم یه وبسایت ساخته شده و دوازده تا نوجوون در اون ثبت‌نام کردن. یه سری اطلاعات سری درمورد یه بیمارستان متروک به اونها داده شده تا در یه روز و ساعت خاص، خودشون رو به اون بیمارستان برسونن و دست‌جمعی خودشون رو بکشن. کسایی که از زندگی‌شون خسته شدن.

اولش برام خسته‌کننده بود. ریتم آروم و کندی که حوصله‌م رو سر برد و چند جا زدمش جلو، اما به شما پیشنهاد می‌کنم که این کار رو نکنید، چون نکته‌های مهمی از همون اول فیلم و لابلای جزئیات حوصله‌سربر نشون داده می‌شن.

این‌طوری نیست که من بخوام خودم رو بکشم یا چیزی، اما فکر می‌کنم اگر اگر اگررررر یه روزی به فکر این کار بیفتم، دلیلم مشابه دلیل آنری خواهد بود، شماره هفت. 

درکل شخصیت‌هاش برام جالب بودن. از رفتاراشون، قیافه‌شون، دلیلشون برای تصمیم به ادامه ندادن زندگی... خوشم اومد. 

شماره سه، اون دختر موصورتی، به نظرم از آدماییه که هر روز دور و برمون می‌بینیم. دلم واسه‌شون می‌سوزه. من دست برداشتم از فکر کردن به این که من بهترم از بقیه، چون به موسیقی پاپ ایرانی گوش نمی‌کنم. تازه چند روزه به این نتیجه رسیدم، و دیگه این‌طوری بهش فکر نمی‌کنم.اما خب هنوز دلم برای آدمایی مثل شماره سه می‌سوزه. آدمایی این‌قدر... این‌قدر سطحی. تا این حد غرق شدن تو عشق کسی که نمی‌دونه تو وجود داری، اونم این مدلی... هیچ‌وقت درکش نکردم. همیشه برام غریبه و خب، احمقانه بوده.

ولی دیدن این فیلم هم پیشنهاد می‌شه. 

دانلود


پ. ن. اگر بخواید، جفت این فیلم‌ها توی فیلیمو موجود هستن و می‌تونید از اونجا ببینیدشون. 

یک. همه کتاب‌هایی که می‌خوام رو بخونم. 

دو. کاندید ریاست جمهوری بشم. =)) 

سه. یه روزی بالاخره از خودم مطمئن بشم، به خودم نگاه کنم و بگم که آهان، تو رسیدی، تو تونستی! دیگه لازم نیست جوش بزنی، لازم نیست استرس داشته باشی! (بعید می‌دونم بشه... اصلا کسی هست که همچین روزی رو تو زندگی‌ش ببینه؟ اگه هست که خوش به حالش...) 

چهار. یه کتاب‌فروشی بزنم. 

پنج. یه دختر نوجوون از پرورشگاه بیارم. و اگر تا اون موقع آدم شده بودم و رابطه‌م با بچه‌های بالای سه سال و زیر دوازده سال خوب شده بود... چند تا بچه کوچیک و نوزاد. 

شش. یه کتاب بنویسم. اون‌قدرا برام مهم نیست که چاپ بشه، یا مورد تقدیر و تحسین و غیره قرار بگیره. صد البته خوشحال می‌شم اگر این اتفاق بیفته، اما مهم‌تر از اون برام اینه که بالاخره تمومش کنم و چیزی باشه که خودم پیش خودم، بهش افتخار کنم و چند وقت که از نوشتنش گذشت، با خوندنش از خودم بدم نیاد. 

هفت. فرانسوی، ترکی و عربی رو یاد بگیرم و یاد بگیرم که ساز بزنم. 

هشت. یه جوری بمیرم که دیگه نماز قضا نداشته باشم اون موقع... 

نه. مترجم یا/و مدرس یه زبان خارجی بشم. 

ده. تا وقتی زنده‌م، پر شدن جای علامتای سوالش رو با اعداد نبینم. (توضیح بیشتری ارائه نمی‌شه) 


ممنون از رفیق نیمه‌راه برای دعوتش. =)

واقعا نمی‌خوام معذوریت ایجاد کنم برای کسی به طور خاص، پس همین که این پست رو دارید می‌خونید یعنی دعوتید، بسم‌الله! 

تا امروز باید می‌گفتم خجالت بکش، هشت سالته اما مثل بچه‌های دو ساله هرچی می‌شه گریه می‌کنی!

اما از فردا می‌تونم بگم خجالت بکش، نه سالته اما مثل بچه‌های دو ساله هرچی می‌شه گریه می‌کنی!

لطفا اون کاپ خبیث‌ترین خواهر سال رو دست‌به‌دست کنید برسه دست من. 


امروز تولد گرفتیم براش. کیک که نمی‌شد بخریم، من یه چیز پکیده‌ای پختم. 

مدت‌ها بود دلش یه گیتار اسباب‌بازی می‌خواست، اونم دادیم بهش برای کادو. داشت بال درمیاورد از خوشحالی. 

یه وقتایی دلم براش می‌سوزه. خواهر بیخودی نصیبش شده. خیلی بیخود. 

شاید آدم بدی نباشم، شاید دوست خوبی باشم، اما یه خواهر افتضاحم. 

دلم برای این می‌سوزه که هی می‌گه من خیلی آبجی رو دوست دارم، اما من نمی‌تونم همین حرف رو بزنم. که هی میاد بوسم می‌کنه و بغلم می‌کنه، و من فقط نگاش می‌کنم. اولا می‌گفتم به خاطر اینه که من از ابراز علاقه‌های این مدلی بدم میاد. بوس کردن و چه می‌دونم، این چیزا. اما وقتی اون شب، ده دقیقه با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بهش بگم ببخشید که سرت داد زدم و دستت رو فشار دادم، فهمیدم که اوضاع وخیم‌تره. نمی‌دونم، شایدم از غروریه که همیشه ادعا می‌کردم اصلا ندارم. خیلی دلم می‌سوزه، اما تصمیمام برای خوب شدن دووم نمیارن. چون همین که کوچک‌ترین رفتار رو اعصابی ازش می‌بینم، دیوانه می‌شم. همین که زبون‌درازی می‌کنه، همین که لوس می‌شه... اه. خدا هدایتم کنه. 

یه بار بچه‌تر بودیم. فکر کنم من ده سالم بود و اون سه سالش. یادم نیست چی شده بود، ولی هم از دست اون و هم از دست مامان بابام ناراحت بودم. مامان و بابا رفته بودن بیرون و فائزه نشسته بود رو راه‌پله. رفتم نشستم کنارش و کلی درمورد این حرف زدم که چه‌طور مامان و بابا دیگه دوستش ندارن و رفتن یه خونه براش پیدا کنن چون دیگه نمی‌خوان ببیننش. این‌قدر حرف زدم و قصه بافتم که خودم داشت باورم می‌شد. اونم هی می‌گفت نه، داری دروغ می‌گی، مامان و بابا منو دوست دارن، خودشون گفتن. منم سرمو تکون می‌دادم و می‌گفتم که دروغ می‌گفتن چون نمی‌خواستن دلت بشکنه، اما دیگه ازت خسته شدن. تو که نبودی، من قبل تو اینجا بودم. نقشه‌م یواش‌یواش داشت نتیجه می‌داد_به خیال خودم، یا شاید هم واقعا، چه می‌دونم_که مامان و بابا برگشتن و تیرم به سنگ خورد. 

شاید خودش یادش نباشه، اما من هروقت یادش می‌افتم به این فکر می‌کنم که آخه اون چه کار خبیثانه‌ای بود که من کردم؟ چی با خودم فکر می‌کردم که اون حرفا رو زدم؟ نگفتم یهو باورش می‌شه؟ البته قصدم همین بود... 

و باید خواننده خیلی طولانی‌مدتم باشید که بدونید این اولین و آخرین بلایی نبوده که من سر این بچه آوردم. 


+گفت میای بریم تو حیاط باهم قدم بزنیم و خوشی کنیم؟ رفتیم. اسکیت پوشید. گفت دستمو بگیر، مثل این‌که باهم دوستیم. گفتم من هیچ‌وقت دست دوستامو نمی‌گیرم. خورد تو ذوقش. دستشو گرفتم و تو همون فسقله حیاط یه ذره رفتیم و اومدیم.


پ. ن. چالش سی روز موسیقی هم تموم شد، از امروز یه چالش جدید رو شروع کردم. اگه دوست داشتید به اون بالا سر بزنید.


بعدا نوشت. بچه‌ها... 

من واقعا بعد از نوشتن این پست متنبه شدم و رفتم به کارای زشتم فکر کردم و حسابی حالم بد شد و ناراحت شدم از دست خودم. 

دعا کنید متنبه بمونم.

راست می‌گن که نوشتن تاثیرش بیشتره همیشه. 

معلومه؟
معلومه که گلابیه داره دستاشو می‌کشه به سمت بالا تا برسه به زردآلو و بتونه بغلش کنه؟
معلومه که لپای اون از خجالت این سرخ شده و این از عشق اون سبز؟

اگر از بهار یه چیزش رو دوست داشته باشم، همین جوونه‌هان. همین کوچولوهایی که دارن آروم‌آروم بزرگ می‌‌شن، دوباره زنده می‌شن، دوباره سبز می‌شن.

آخرین بار که رفتیم خونه میلیحه خانوم و حاج‌آقا، اواخر بهار یا اوایل تابستون بود به گمونم. خودم درست یادم نیست، ولی می‌گن که حاج‌آقا به من می‌گفت جیرجیرک. بس‌که ورجه‌وورجه می‌کردم و بس‌که حرف می‌زدم. درختای تو حیاط رو که می‌بینم، یاد هسته میوه‌ای می‌افتم که اون روز تو باغچه‌شون کاشتم، به این امید که سبز بشه و میوه بده. قبل از این‌که بفهمم از عمر اون خونه و آدماش دیگه چیزی نمونده و دونه‌های ساعت‌شنی‌ عمرشون داره به جای دونه‌دونه، شرشر می‌ریزه پایین. شایدم خراب شدن خونه بود که شنای عمر هاشگانوما رو هل داد پایین، که زودتر بره پیش شوهرش که اونم دور بودن از خونه‌ش رو نتونست ببینه.

حاج‌آقای خودمون، بابابزرگم به من می‌گفت سبزقبا. اینو تازه فهمیدم، اون شب بابا گفت. یکی از اسامی سرخپوستی من از این به بعد سبزقباست. خیلی خوشم اومد ازش. این، سبزقباست. یه اسم دیگه زنبورخوار. از این پرنده‌هایی که خیلی سریع بال‌بال می‌زنن و تو هوا زنبورا رو شکار می‌کنن. دلیل حاج‌آقا هم برای دادن این اسم به من، همون بود. شلوغ‌کاری‌م و پرحرفیام. 

دایی بهم می‌گفت کانگورو. این یکی رو خودم یادمه. خودشم تعریف می‌کنه که می‌اومدی یه‌سره می‌پریدی و می‌گفتی "دایی، دایی، دایی، دایی، دایی..."

دلم برای همه تنگ شده. برای همه و همه و همه. یه عده بیشتر، یه عده کم‌تر. یه عده رو می‌تونم دوباره ببینم یه وقتی، یا لااقل امیدوارم که بتونم. اما بعضیا رو هم دیگه نمی‌شه دید. 
دلم برای بوی حریره بادوم و نشستن روی طاقچه سنگی آشپزخونه و صبحا بیرون رفتن و شیر و بستنی خریدن با میلیحه خانوم تنگ شده. اصلا همدان یعنی میلیحه خانوم، یعنی حاج‌آقا. یعنی حیاط بزرگ خونه‌شون و استخر ته‌ش. یعنی طبقه پایینش که دو سال اول زندگی‌م رو توش گذروندم. یعنی خونه‌ای که ازش فقط یه سری سایه یادمه. یعنی اون بوی چوب و اون بوی مخصوص خونه‌شون. یعنی نشستن کنار حاج‌آقا و اخبار دیدن. یعنی شبا آب‌انار خوردن. یعنی همه چیزایی که دیگه نیستن. 

Told me: pick my battles and be pickin' 'em wise!

But I wanna pick 'em all and I don't wanna decide.

Killing boys_Halsey

وقتی نگاه می‌کنم به دور و برم و این‌همه چیز جورواجور می‌بینم، گاهی سرگیجه می‌گیرم. 

این‌همه پروژه نصفه‌نیمه، این‌همه کار ناتموم و این‌همه علاقه‌ی متفاوت.

نصف بیشترشون به ثمر نمی‌رسن، اما خب، گاهی دنیا با آدم مهربون می‌شه. 

آره، بالاخره بعد از این‌همه دوندگی، تونستم اون رمز همگام لعنتی رو از معلمم بگیرم و همین که رمز رو فرستاد، بدو بدو رفتم تا نتیجه المپیاد رو چک کنم. 

و...

آره!

قبول شدم! اونم نه یکی، بلکه هردو رو.

خیلی خوشحالم، زیاد. 

از همه‌تون ممنونم، از همه شمایی که برام دعا کردید، و راهنمایی‌م کردید. واقعا متشکرم. خوشحالم که ناامیدتون نکردم، چون یکی از ترسام شده بود این‌که چه‌طور به همه کسایی که بهم امید دادن بگم که قبول نشدم. خدا رو شکر اون لحظه نرسید.

احتمالا جا داره بیشتر بنویسم، اما نمی‌تونم. واقعا دیگه نمی‌تونم. 

لطفا این رو ببینید و بیاید بهم بگید که واقعا قبول شدم، چون هنوزم منتظرم یه نفر بگه که یه اشتباه پیش اومده. مخصوصا که هیچ نوع اطلاعات دیگه‌ای وجودنداره، فقط یه کلمه. به عین زنگ زدم، چون دوست اون هم شرکت کرده بود. گفتم فلانی قبول شد؟ گفت نه، خودم نتیجه رو براش چک کردم. گفتم چی نوشته بود؟ گفت نوشته بود که پذیرفته نشدید و کارنامه رو گذاشته بود.

وقتی مال من این نیست، قاعدتا یعنی قبول شدم دیگه، نه؟


_عید نودوهشت، کلش. 

_بودن اسکای. اون بچه‌ی خوردنی و ناز! 

_نمایشگاه کتاب. 

_شونزده تیر. 

_قبول شدن تو آزمونا، این‌که تونستم به خودم ثابت کنم که واقعا می‌شه. 

_روز اول سال دهم. 

_خوندن کتابای جدید، کتابایی که مدت‌ها بود می‌خواستم بخونم. و تا حدی هدف‌دار کردن مطالعه‌م_تا حدی!_و خوندن کتابایی با حال و هوای متفاوت. 

_انیمه دیدن. یه چند تا انیمه ناز و قشنگ دیدم امسال... 


اینم هشت تا. نصفشون رو قبلا گفته بودم، نصفشون هم واضح نبودن. شما به بزرگی خودتون ببخشید. =))

چالش از اینجا و توسط شارمین شروع شده. ممنون از هلن برای دعوت من. 

هرکسی که این پست رو می‌خونه، دعوته که بنویسه. بسم‌الله! =)