تا امروز باید میگفتم خجالت بکش، هشت سالته اما مثل بچههای دو ساله هرچی میشه گریه میکنی!
اما از فردا میتونم بگم خجالت بکش، نه سالته اما مثل بچههای دو ساله هرچی میشه گریه میکنی!
لطفا اون کاپ خبیثترین خواهر سال رو دستبهدست کنید برسه دست من.
امروز تولد گرفتیم براش. کیک که نمیشد بخریم، من یه چیز پکیدهای پختم.
مدتها بود دلش یه گیتار اسباببازی میخواست، اونم دادیم بهش برای کادو. داشت بال درمیاورد از خوشحالی.
یه وقتایی دلم براش میسوزه. خواهر بیخودی نصیبش شده. خیلی بیخود.
شاید آدم بدی نباشم، شاید دوست خوبی باشم، اما یه خواهر افتضاحم.
دلم برای این میسوزه که هی میگه من خیلی آبجی رو دوست دارم، اما من نمیتونم همین حرف رو بزنم. که هی میاد بوسم میکنه و بغلم میکنه، و من فقط نگاش میکنم. اولا میگفتم به خاطر اینه که من از ابراز علاقههای این مدلی بدم میاد. بوس کردن و چه میدونم، این چیزا. اما وقتی اون شب، ده دقیقه با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بهش بگم ببخشید که سرت داد زدم و دستت رو فشار دادم، فهمیدم که اوضاع وخیمتره. نمیدونم، شایدم از غروریه که همیشه ادعا میکردم اصلا ندارم. خیلی دلم میسوزه، اما تصمیمام برای خوب شدن دووم نمیارن. چون همین که کوچکترین رفتار رو اعصابی ازش میبینم، دیوانه میشم. همین که زبوندرازی میکنه، همین که لوس میشه... اه. خدا هدایتم کنه.
یه بار بچهتر بودیم. فکر کنم من ده سالم بود و اون سه سالش. یادم نیست چی شده بود، ولی هم از دست اون و هم از دست مامان بابام ناراحت بودم. مامان و بابا رفته بودن بیرون و فائزه نشسته بود رو راهپله. رفتم نشستم کنارش و کلی درمورد این حرف زدم که چهطور مامان و بابا دیگه دوستش ندارن و رفتن یه خونه براش پیدا کنن چون دیگه نمیخوان ببیننش. اینقدر حرف زدم و قصه بافتم که خودم داشت باورم میشد. اونم هی میگفت نه، داری دروغ میگی، مامان و بابا منو دوست دارن، خودشون گفتن. منم سرمو تکون میدادم و میگفتم که دروغ میگفتن چون نمیخواستن دلت بشکنه، اما دیگه ازت خسته شدن. تو که نبودی، من قبل تو اینجا بودم. نقشهم یواشیواش داشت نتیجه میداد_به خیال خودم، یا شاید هم واقعا، چه میدونم_که مامان و بابا برگشتن و تیرم به سنگ خورد.
شاید خودش یادش نباشه، اما من هروقت یادش میافتم به این فکر میکنم که آخه اون چه کار خبیثانهای بود که من کردم؟ چی با خودم فکر میکردم که اون حرفا رو زدم؟ نگفتم یهو باورش میشه؟ البته قصدم همین بود...
و باید خواننده خیلی طولانیمدتم باشید که بدونید این اولین و آخرین بلایی نبوده که من سر این بچه آوردم.
+گفت میای بریم تو حیاط باهم قدم بزنیم و خوشی کنیم؟ رفتیم. اسکیت پوشید. گفت دستمو بگیر، مثل اینکه باهم دوستیم. گفتم من هیچوقت دست دوستامو نمیگیرم. خورد تو ذوقش. دستشو گرفتم و تو همون فسقله حیاط یه ذره رفتیم و اومدیم.
پ. ن. چالش سی روز موسیقی هم تموم شد، از امروز یه چالش جدید رو شروع کردم. اگه دوست داشتید به اون بالا سر بزنید.
بعدا نوشت. بچهها...
من واقعا بعد از نوشتن این پست متنبه شدم و رفتم به کارای زشتم فکر کردم و حسابی حالم بد شد و ناراحت شدم از دست خودم.
دعا کنید متنبه بمونم.
راست میگن که نوشتن تاثیرش بیشتره همیشه.
میخوای بچه رو بکشی!؟