اوه، تویی. رسیدی. فکر نمیکردم. کبوترها رو ببین، چهقدر زیادن. پناه بگیر. من میترسم. آخ، قلبم، قلبم خیلی درد میکنه. میشه دستت رو بگیرم؟ ببخشید، دندونهام میخارن، مثل همسترها. دستم رو بگیر. چرا دارم میلرزم...؟ تو میدونی؟ ببخشید گفتنش... گلوم و چشمهام هم درد میکنن. نمیدونم جسمانی شدنش چیز خوبیه یا بد. خوب که کسی اینجا نیست. تو حساب نمیشی. صبر کن، چرا داری به سمت اون میری؟ من همینجام... کجا میری؟ مگه نگفته بودی... ببین با توام. آهان. من میرم. امروز روز آخر دنیاست. یه قول دیگه که زیر پا رفت. ببخشید، گناه همیشه داره با حقارت میجنگه. نمیدونم کی برنده میشه. برو، بیرون. منم میرم. با همهی. نه. آهای. اون پیام رو نفرست! منظورت چیه؟ تو قول داده بودی، دست نگه دار. بس کن. میدونی که نمی- جواب نمیده. ولش کن. هردو، هم اون، هم خودت. نمیتونم. سرم، سرم درد میکنه. تو تیکههای مغز روی دیوار رو ندیدی؟ چند سالی میشه. اینهمه آدم اون بیرون بدون مغز زندگی میکنن، من هم یکیشون، مگه نه؟ خوبم، خوبم. دارم میچرخم ولی خوبم. اشکها توی گلوم گیر میکنن ولی زندهم. وای. کمک. کمک. به کمک احتیاج دارم. فقط... هیچی.
روز دهم: طوری بنویس که انگار داری از توی رویا حرف میزنی.
این چالش هم تموم شد. میدونستم قراره سخت باشه، ولی نه اینقدر. تقریبا هر روزش با داد و بیداد و اظهار پشیمانی نوشته شد و در نهایت هم شاید فقط یکی از چیزهایی که نوشتم کمی به دلم نشست، ولی خب، هدف این بود که وبلاگ یه ذره دوباره زنده شه و به نظرم بهش رسیدیم. تازه، تونستم چیزهای خوشگلی که بقیه نوشته بودن رو هم بخونم.
ممنون که خوندید و ممنون از کسانی که شرکت کردن. اگر شما هم احیانا زمانی دلتون خواست بنویسید، بگید که به این فهرست اضافهتون کنم.
Nobody
Unborn
Brilli
Omoide
(نمیدونم چرا نمیتونم کسی رو لینک کنم... یادم بندازید این قسمت رو ویرایش کنم.)
واقعا من هم تقریبا از هیچکدوم از چیزهایی که نوشتم خوشم نیومد، ولی مجبور کردن خودم برای نوشتن حس جالبی داشت. تابهحال از چالشها ننوشته بودم :))
خیلی خوشحالم که ده روز تونستم ستارهی تو و بقیه رو ببینم. (هرچند که هنوز برای بقیه ده تا نشده.) بهترین قسمت این چالش همین بود.