توی آینه نگاه میکنم و آب دهنم رو قورت میدم. هرچی تلاش کنم، نمیتونم صدای توی سرم رو خفه کنم؛ این چیزی نبود که تو میخواستی ببینی.
_ یه مدت خیلی خوب شده بودی، همهش دلم میخواست بوست کنم. چه بلایی به سرت اومده؟
یه بغض دیگه. نباید اینطوری میشد. نوشتههای روی تخته آزارم میدن و باعث میشن سرم گیج بره. وقتی گفتی که همهچیز تقصیر توئه، من سرم رو تکون دادم (با اینکه از پشت تلفن چیزی نمیدیدی) و سیوچهار دقیقه زمان گذاشتم تا راضیت کنم که اشتباه میکنی. میدونم که آخرش هم حرفهام نه خودم رو گول زدن و نه تو رو. به سرم نگاه میکنم. هنوز اونجاست، سرختر از همیشه. وقتی لمسش میکنم، میسوزه و تیر میکشه؛ انگار که قرنها درد پشتش باشه. گمونم هست. نمیخوامش، ایکاش میتونستم پاکش کنم.
_ خجالت نمیکشی؟ دیگه چی؟ همیشه همین شکلی هستی... چرا لج میکنی؟ چی بهت میرسه؟
دلم برای خودمون میسوزه. برای من و برای تو، ولی نمیدونم برای کدوم، بیشتر. نمیدونم کدوم بدتره، نمیدونم به کی داره سختتر میگذره. شاید اگر فقط فاصله بگیرم، شاید اگر فقط... فقط یه کم کمتر واقعی بشم... میشه درستش کرد، نه؟ لازم نیست همهچیز رو بدونی. چیزی که ندونی، بهت آسیب نمیزنه.
_ نمیدونم کجای مسیر رو اشتباه رفتهم. یادته؟ اون موقع رو یادته؟ قبلا این شکلی نبودی.
یادمه. اولین باری که اشکهات رو دیدم رو خوب به یاد میآرم. تاریک بود و من سفید پوشیده بودم. یادته چهطور بهم خیره شده بودی؟ چون من یادمه که چهطور داشتم تلاش میکردم بفهمم که به چی فکر میکنی. من رقصیدن بلد نیستم ولی هرچی که بهش فکر میکنم، چیزی که اون شب دیدی، شبیه یه رقص به نظر میرسه. انگار میخواستم با هر حرکت بهت بگم «میبینی؟ من دختر خیلی خوبیام، مگه نه؟ دوستم داری، مگه نه؟ بیشتر، لطفا بیشتر دوستم داشته باش.». اون موقع مثل الان نبود، مثل تمام شبهایی که دندونهام رو بههم فشار دادم و پاهام رو محکم به زمین کوبیدم و فحشها رو زیر لب خفه کردم. مثل تمام شبهایی که فهمیدم دیره برای اینکه اونی باشم که همیشه میخواستی.
_ من خیلی دوستت دارم. خوشحالم از اینکه توی زندگیم حضور داری. هرجوری باشی، باز هم دوستت دارم.
دروغ میگفتی. هنوز هم دروغ میگی. گمونم مشکل از من بود. همیشه پرتوقع بودم، حتی از بچگی. چهطور تونستم فکر کنم که چون من تو رو هر شکلی هم که باشی دوست دارم، تو هم میتونی همین کار رو با من بکنی؟
روز نهم: یه چیز مهم رو پنهان کن. ننویسش، ولی اطرافش رو بنویس. مثل رد خون روی زمین بدون اشاره به زخمی.
* The world ended when it happened to me.
_ We hug now, Sydney Rose
به غمها و احساساتی که باعث نوشتن این متن شدن فکر میکنم و قلبم فشرده میشه.