سلام! صبحت به خیر. امروز حالت چه‌طوره؟ من؟ من... نمی‌دونم. شب خواب بدی دیدم. نه، چیز مهمی نبود. لااقل فکر می‌کنم که نبود، خیلی یادم نیست. صبحانه چی می‌خوری؟ می‌خوام نون در بیارم. سنگک بهتره یا تافتون؟ نون و پنیر و سبزی می‌خوای؟ سبزی زیاد دارم. نمی‌شه که، یه چیزی بخور. مگه نمی‌دونی صبحانه مهم‌ترین وعده‌ی روزه؟ حالا یه چای برات می‌ذارم، یه کم که بخوری بیدار می‌شی. عه... چای ندارم. شیر می‌خوای؟ خب، چه خبر؟ بیا بشین این‌جا ببینم... از خانواده چه خبر؟ همه خوبن؟ مدتیه ازشون خبر ندارم. گفته بودی حال خواهرت بدتر شده... الان بهتره؟ اوه، که این‌طور. امیدوارم هرچه زودتر حالش خوب بشه. برادر من هم خوبه، این روزها بهتر. کار خودش رو می‌کنه، خیلی کاری به من نداره. زیاد نمی‌بینمش در واقع. راستی، بهت گفتم؟ اون روز توی خیابون دیدمت! آره، سه‌شنبه. خیلی عجیب بود. البته گمونم تو من رو ندیدی، حواست پرت بود. داشتی با یه کسی حرف می‌زدی، چهره‌ش رو ندیدم، پشتتون به من بود. اول خواستم صدات کنم، ولی بعد پشیمون شدم. گفتم شاید خوب نباشه، نمی‌دونم. داشتی می‌خندیدی. از شنیدنش غافلگیر شدم. چند سالی می‌شد که صدای خنده‌ت رو نشنیده بودم. نه، این چه حرفیه! دستم خیلی پر بود آخه، می‌دونی؟ کلی مواد غذایی و وسایل خونه و این چیزها خریده بودم. شبیه احمق‌ها شده بودم، خوب شد که ندیدی‌م. آرایش و لباس‌هام طوری بود که انگار دارم می‌رم مهمونی، بعد تو دست‌هام کیسه‌های سبزی خوردن و میوه و شیر و این چیزها بود. آره بابا. آخه اصلا قصد خرید نداشتم! انگار که تو خواب راه رفته بودم، یهو وسط مغازه به خودم اومدم. هوم؟ نه، پیاده برگشتم. با اون‌همه چیز که نمی‌تونستم سوار اتوبوس و مترو بشم. پیاده برگشتم. باید از این چرخ‌های خریدِ پیرزنی بگیرم، این‌طوری نمی‌شه. وقتی رسیدم سر چهارراه، دست‌هام تقریبا کبود شده بودن. کیسه‌ها رو گذاشتم زمین تا چراغ سبز شه. بعدش... یه چیزی بگم، بهم نمی‌خندی؟ جدی‌ام، واقعا. نمی‌دونم... حاضرم قسم بخورم که یه لحظه صدای چراغ راهنمایی رو شنیدم که بهم گفت: «درست می‌شه. برگرد خونه.» بعدش؟ بعدش هیچی. برگشتم خونه. شاید چراغ راهنمایی فهمیده بود که برگشتن به یه خونه تاریک و خالی و سرد رو دوست ندارم. از همه عجیب‌تر این که وقتی اومدم خریدها رو جابجا کنم، نتونستم. یخچالم تا خرخره پر بود، روی پیشخوان و توی کابینت‌ها هم؛ پر از سبزی و میوه و شیر. خیلی‌هاشون فاسد شده بودن. هرچی فکر کردم، یادم نیومد اون‌همه رو کِی خریده بودم.


* I ask the traffic lights, if it'll be alright

They say "I don't know." 

_ death by a thousand cuts, Taylor Swift 



روز اول: من با چیزهایی حرف می‌زنم که جواب نمی‌دن. مثلا...
این روز اول از چالش ده روزه‌ی نوشتن ما بود. اگر از این ایده خوشتون اومده یا دوست دارید، می‌تونید شما هم به ما بپیوندید و بنویسید و باعث خوشحالی‌مون بشید.

۶ ۰