امروز پیامی ازت دریافت نکردم. البته که حتی بهت فکر نکردم. راست میگم، تا حدود سیزده دقیقه بعد از بیدار شدنم، حتی یک ثانیه هم به یادت نیفتادم. بعدش هم بیشتر از چهلوسه بار در طول روز، خاطرات مربوط به تو رو توی ذهنم به عقب هل ندادم. بهت پیام هم ندادم، با اینکه شاید میخواستم (فقط شاید، این یه موقعیت کاملا فرضیه، میدونی که؟). خبری از پستچی نشد، من هم در کشوم رو باز نکردم. سراغ همهی چیزهای کوچیک و بیاهمیتی که توی سوراخسنبههای زندگیم ازت پنهان کردهم هم نرفتم. با کسی هم دربارهت حرف نزدم. یه آرزوی احمقانه و دستنیافتنی جدید هم نساختم. بعد از تمام اون حرفها، حتی داد هم نزدم (فقط نشستم یه گوشه و سرم رو ماساژ دادم تا دردش بخوابه). خیلی سخت بود، ولی مقاومت کردم و قهوه نخوردم. تو کل روز کسی بغلم نکرد (ولی گمونم اون هم تقصیر خودمه، نه؟). یه روز دیگه هم گذشت و ندیدمش.
باید برم بخوابم. سرم هنوز درد میکنه. اون لحظهای که پیامش رو خوندم، دلم میخواست جیغ بزنم و به همه خبر بدم، ولی کسی نمیفهمید؛ مامان هم که نبود، پس جیغ نزدم.
میبینی؟ امروز هیچکدوم از این کارهایی که میخواستم رو انجام ندادم. حتی تسلیم هم نشدم.
روز ششم: از همهی چیزهایی بنویس که اتفاق نیفتادن.
=))) ممنون بابت ستاره های اینجا