بهش میگم: «چی شد که عوض شدیم؟» و اون جواب میده: «زمان. بزرگ شدیم.»
راست میگه و هرچهقدر هم قلبم بشکنه، حقیقت تغییر نمیکنه. زمان میگذره و هرچهقدر هم نخهای جورواجور و رنگارنگی که پیدا میکنم رو به ثانیهها گره بزنم تا نگهش دارم و زندانیش کنم، فایدهای نداره. میتونم صدات رو ضبط کنم و توی گوشیم نگه دارم، ولی میدونم که وقتی روز جدا شدنمون برسه، این صداها قرار نیست نجاتمون بدن. میتونم وقتی حواست نیست ازت عکس بگیرم تا بعدا هزار بار نگاهش کنم، ولی میدونم روزی که وسایلم رو جمع کنم و از در اتاق برم بیرون، این عکسها قرار نیست کمکی بهمون بکنن. میتونم یواشکی تار موت رو بردارم و روی صفحه دفترم بچسبونم، ولی میدونم وقتی که برای آخرین بار با گریه بهم زنگ میزنی، اون تار مو قرار نیست پیشهم نگهمون داره. میتونم سعی کنم سالم زندگی کنم و به خودم آسیب نزنم، ولی میدونم هرچی هم تلاش کنم، یه روزی بدن خودم هم قراره ناامیدم کنه.
دست خودم نیست، ببخشید، رها کردن رو بلد نیستم. من هنوز گوشهی اون رستوران نشستهم، تو سایههای اون خیابون ایستادهم، زیر صندلیهای اون ماشین دراز کشیدهم، توی خاک اون گلدون مدفون شدهم، از شاخههای درخت بزرگ اون پارک آویزون شدهم، من هنوز همهجا هستم و هیچجا نیستم. زمان برای تو میگذره، برای اون هم همینطور؛ ولی من؟ من هنوز تو همون لحظه زندگی میکنم. همون لحظهی کوچک و ناچیزی که توش، من و تو بههم گره خورده بودیم.
روز سوم: من یادم میره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه.
بعضی چیز ها هرگز فراموش نمیشوند... چون زخمی از آنها خواهد ماند که با هربار دیدنش دردمان تازه خواهد شد.