صبح که پا شدم یادم نبود دوازدهمه. 

گوشی رو که برداشتم و تاریخ رو دیدم، و بعد از اون پستای بعضیای دیگه رو، استرس ریخت تو جونم. 

فردا کنکور داره. دخترعمه. 

اصلا نمی‌دونم من چرا این قدر استرس دارم. پارسال هم پسرعمو کنکور داشت، اما عین خیالم نبود. اصلا نمی‌دونستم روز کنکور کیه. چند سال پیش هم که دایی کنکور داشت، با این که طبقه بالا بود اصلا نفهمیدم کی رفت، کی اومد، کی قبول شد. اما امسال، دل‌پیچه گرفتم. دارن تو دلم رخت می‌شورن.

شاید امسال بالاخره یه ذره از عمق فاجعه رو درک کردم. دخترعمه خیلی استرس داشت. موهاش سفید شده بود. البته این تو ژن باباشیناست، اما کنکور هم بی‌تاثیر نبود :/ این کجا که دیواراش پر خلاصه درس بود، پسرعمو کجا که کتابو می‌برد تو حیاط و حین روپایی زدن درس می‌خوند!

هیی. خدایا، کمکش کن. گناه داره. یه کاری کن همون رشته‌ای که می‌خواد، همون شهری که می‌خواد قبول بشه. چند وقته بعد نماز که میام دعا کنم، اول از همه چهره دخترعمه میاد جلوی چشمم.

پ. ن. برای همه کنکوری‌های دیگه هم دعا می‌کنم. امیدوارم همه برید بزنید تو گوش کنکور، خاکش کنید و برگردید. 

۷ ۰