از بچگی دلم میخواست که یه برادر بزرگتر داشته باشم. هنوز هم همینطورم. به اونایی که برادرای باحال دارن حسودیم میشه.
یه بار که کوچیک بودم اینو به مامانم گفتم. گفتم مامان، کاش یه داداش بزرگ داشتم، منو میبرد مدرسه، برام خوراکی میخرید، باهم فیلم میدیدیم. حواسم نبود دایی هم اونجاست. حس کردم یه خرده ناراحت شد. گفت من مثل داداشت نبودم؟ این کارا رو برات نکردم؟ گفتم چرا، ولی...
ولیای وجود نداشت. تو مثل داداشم بودی. آره، خود داداشم نه، اما مثلش بودی، خیلی مثلش بودی.
هنوز یادمه خیلی چیزا رو. چیزای قدیمی.
یادمه یکی دو بار با موتور اومدی جلوی مدرسه دنبالم و تا تونستم به بقیه بچهها پز دادم.
یادمه که وقتی رفته بودم پارک بازی کنم و دیر کرده بودم، همه محله رو متر کرده بودی دنبالم.
یادمه دبیرستانی بودی و رفتی اردو مشهد. برام اون عروسکه رو خریدی که اول فکر کردم زشته، اما بعد عاشقش شدم.
یادمه نزدیک جشن تکلیفت تو مدرسه بود و رفتیم از اون نوشمک بنفشا خریدیم و نشستیم پشت کامپیوتر که سیدی رو بذاری و سرودتون رو تمرین کنی. بعد نوشمکه این قدر گرم شده بود که حالمون بهم خورد و گذاشتیمش تو یخچال که آب شه بعد خوردیمش.
میدونی دیگه چی یادمه؟
یادمه اولین بار که از خوابگاه برگشتی و مامانجون بغلت کرد و گریه کرد، منم بغض کردم.
یادمه با امین و مهدی مدتها حلقه زدیم و دعا کردیم که ازدواج نکنی، چون اون جوری ما رو یادت میرفت.
یادمه وقتی سر سفره عقد گفتی بله، سه نفر گریه کردن. مامانجون، باباجون و من. و خاله با آرنج زد تو پهلوم که تو چرا گریه میکنی، و شونهمو انداختم بالا که نمیدونم.
یادمه روز جهازبرون، منو نشوندی رو زانوت_با اینکه بزرگ شدم برای نشستن رو زانوی کسی_و گفتی من اولین خواهرزادهت بودم و چه قدر از به دنیا اومدنم ذوق کردی و چه قدر دوستم داری.
یادمه دیشب، وقتی گفتن عروس دوماد اومدن و کل کشیدن، رو پنجهم بلند شدم و بغلت کردم و نیشم از اون بازتر نمیشد.
همهی اینا رو یادمه.
دایی، تو داداشم نبودی، اما به اندازه داداشم دوستت داشتم. تو اولین پسری بودی که من عاشقش شدم. همه پز داداشا و دوستپسراشون رو میدادن و من میگفتم داییم. میگفتم فلانی چه قدر بامزهست، عین دایی. فلانی چه قدر خوشتیپه، عین دایی. وقتایی که به بالای سرت اشاره میکردی که یعنی موهات بیرونه، ناراحت نمیشدم. البته بخوام راستشو بگم، یه وقتایی حرصم میگرفت که میگفتی بیا ببینم چی میبینی، یا چی گوش میدی و من قلبم میاومد تو دهنم، چون کسی نمیدونه من نصف آهنگای تو پلیلیستمو گوش نمیدم و همه فیلما رو میزنم جلو.
راستشو بخوام بگم، اولا از زندایی بدم میاومد. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. میدونی چی شد که این حس از بین رفت؟ اون روز رو یادته که اولین بار اومدید خونه ما دو تایی؟ اون روز داشتم آب میخوردم که دیدم حلقهتو انداخت تو دستت و انگشتتو بوسید. از همونجا حس بد از بین رفت و الان خیلی هم باهم رفیقیم.
ولی دیشب وقتی همه مهمونا اومدن جلو و به زندایی تبریک گفتن، خیلی سخت جلوی خودمو گرفتم، که خم نشم و نگم: داداشمو ازم گرفتیا.
+ از تالار که اومدیم بیرون، تا کمر از پنجره رفتم بیرون و تا جایی که گلوم توان داشت جیغ زدم. کمربندی هم بود و مزاحم کسی هم نبودیم. چند تایی کامیون و اتوبوس و ماشین هم از کنارمون رد شدن و بوق بوق زدن. این قدر از این آدمای باحال خوشم میاد.
+ احتمالا تا آخر سال، هم من هم امین و مهدی راهی خونه بخت شدیم. بس که مامان اینا به هرکی گفتن خوش اومدید، گفتن ایشالا عروسی دختر شما، پسرای شما.
+ دل و قلوه و جیگر گوسفند قربونی رو کف رفتن. خود فامیلا. با ظرفش. :/
+ اعصابم بهم میریخت وقتی میدیدم که همه برای شب عروسیشون همه زور خودش رو میزنن که تغییر کنه. لنز، ناخن مصنوعی، آرایش و شینیون غلیظ. چه خبره آخه؟ نه فقط خود عروس، همه مهمونا!
بهم گفتن موهات میخوای چه جوری باشه؟ گفتم موهای خودم همین جوری باز قشنگه. آرایشگاه هم نمیخوام بیام. گفتن نههه، چه معنی داره آدم عروسی تنها داییش رو این جوری بره؟ میری آرایشگاه. گفتن لباس؟ گفتم اون بلوز مردونههه رو خیلی دوست دارم بپوشم. گفتن نههه، عروسی تنها داییته. گفتم باشه پس، اون پیراهنه که رو دامنش گربه داره. گفتن نههه، اون خیلی خلوته. باید یه چیز شلوغ و پرزرقوبرق بپوشی.
یکی نیست بگه خب چرا میپرسید؟
+ فکر کنم لباس من رو با الهام از هولوکاست دوخته بودن. به معنی واقعی کلمه پختم.
+ هنوزم دلم یه داداش بزرگ میخواد. نه از اونایی که امر و نهی میکنن، یا بهت گیر میدن که با کی برو، کجا برو، چی بپوش. هنوزم حسودیم میشه. وقتی کارلا شماره برای داداشش میفرسته و میگه مزاحم شده، و داداشش میگه حله. وقتی میگم چه ناز شدی سمانه، و مهدی بهم چشمغره میره که ناز بود. وقتی دیشب خاله دست دایی رو گرفت و تا در قسمت زنونه همراهش رفت.
+ درجه یکا تموم شدن. نفر بعدی یا دخترعمهست، یا پسرعمو.