میگه پاشو بیا لااقل یه لقمه بخور.
میگم باور کن میل ندارم!
میگه مسخره کردی خودتو ها! هی میل ندارم میل ندارم. صبحونه اون جوری، ناهار این جوری، شام اون جوری!
میگم خب چی کار کنم؟! به زور بخورم؟
چشماشو میچرخونه.
+ انگار نه انگار که من هنوز همونم! میلم کلا به غذا نمیکشه و نمیدونم چرا. حتی اون روز دست رد به سینه کرانچی زدم و اون و روز هم نتونستم بیشتر از یه کاسه آبدوغخیار بخورم. احتمالا سرطانی، چیزی گرفتم و به زودی خواهم مرد. نگران نباشید، به مامان گفتم که اگه مردم حتما بیاد یه پست بذاره که من مردم، دیگه لازم نیست چرتوپرتامو بخونید.