اینترنت دوباره به حالت عادی برگشته و بیان به سرعت نور مثل قبل خلوت شده. الان امتحان کردم و دیدم فیلترشکنم وصل میشه، ولی فعلا قصد ندارم به عرصه بینالملل برگردم. لااقل تا جایی که دووم بیارم. این چند روز دوری از اخبار و همهچیز واقعا برام آرامشبخش بود، بدم نمیآد ادامهش بدم.
دیشب که داشتم دیوانه میشدم، به خودم گفتم «زودتر باید برم این موهای نفرتانگیز آزاردهندهی شبیه مارهای مدوسا رو از بیخ قیچی کنم.» و بعدش تا صبح یکسره کابوس دیدم. از رنگها و شکلهای مختلف. بعد که بهش فکر کردم، دیدم کابوسها هیچوقت قطع نشدهن، ولی وقتهایی که حالم بده، بیشتر آزارم میدن و برام یادآوری میشن. صبح همین که بیدار شدم، به مامان گفتم که میخوام سرم رو ماشین کنم چون دیگه نمیتونم موهام رو تحمل کنم. میدونم زشت میشم. مسئله این نیست که شبیه پسرها میشم، مسئله اینه که شبیه یه پسر بیریخت میشم. دوستم که عکسهای سری پیشِ کچلیم رو دیده بود، باور نمیکرد خودم باشم. پنج دقیقه داشتم تلاش میکردم قانعش کنم. به هر حال واقعا اهمیت نمیدم. مامان گفت که صبر کنم برای بعد از جشن دخترعمو و پسرعموم. من که چشمم آب نمیخوره اینها مراسم بگیرن، فقط باید چند ماه دیگه اینها رو روی سرم تحمل کنم. میدونم با کوتاه کردنشون حسرت میخورم، ولی نمیدونم. نمیدونم.
صبح حالم از شب قبل بدتر بود، ولی به هر حال نشستم پای درس؛ هرچند وسطش هی به خودم و بختم فحش دادم و هی وول خوردم و راه رفتم و تکون خوردم. تونستم دولینگو هم برم چند دقیقه. روز پنجمِ درس خوندنم بود و تونستم بیشتر از چهار روز قبل بخونم؛ پنج ساعت. داشتم دنبال بهانه میگشتم که چهطور سفرِ همدان رو بپیچونم که بابا خودش گفت «میخوای بمونی و درست رو بخونی؟» و خیالم رو راحت کرد.
میگما
رنگشون کن
اگه صافه فرشون کن و اگه فره صاف
مدلهای متفاوت ببند
یه جور دیگه تغییر بدی :`)