به نام خدا
یک. کتاب خواندیم! در این تابستان، حدودا بیست و پنج الی سی کتاب خواندیم. گرچه هدفمان بیشتر از این حرفها بود، اما این سفر آخری اوضاع را کمی مختل کرد. علاوه بر آن، آن انرژی ای که ما سر خواندن کویر گذاشتیم_که هنوز هم تمام نشده، اما نصر من الله و فتح قریب_اگر برای کتاب های دیگر گذاشته بودیم، به جای بیست و پنج سی تا کتاب، می شد سی سی و گنج تا کتاب، اما خب بی خیال. می خواستم خوب هایش را بگویم، دیدم حسش نیست. خودتان بروید اینجا ببینید اگر خواستید.
دو. فیلم دیدیم! مقدار زیادی فیلم و سریال در این چند وقت دیدیم که خیلی هایشان البته به لعنت خدا نمی ارزیدند و خیلی ها هم مسخره بودند_آخر این ex machina چه بود؟_که مسخره ها را نام نمی بریم، چرا که آبرویمان هم در خطر قرار می گیرد. اما اگر خوب ها را بخواهیم نام ببریم...ِ
Divergent! چنان فیلم محشری بود که... اصلا... بغض امانم نمی دهد! نه شوخی کردم، امان می دهد. اما جدا فوق العاده بود و به صرافت افتاده ایم که از زیر سنگ هم شده کتابش را گیر بیاوریم و بخوانیم. یک سری سه قسمتی بود که قسمت چهارش معلوم نیست کی قرار است ساخته شود، یا اصلا قرار است ساخته شود یه نه که قسمت اول واقعا محشر بود، دومی خوب بود و سومی بد نبود.
Blindspot! این یکی سریالی ست که نصف فصل اولش را دیده ایم فعلا و این هم بسی عالی ست. اگر به ماجراهای پلیسی، کارآگاهی، جنایی علاقه دارید، پیشنهاد می شود. کلا درمورد اف بی آی و این چیزهاست. آه که دیروز یک اتفاقی برای شخصیت موردعلاقه مان افتاد و دچار منتال بریک دون شدیم و نیم ساعت به دیوار خیره شده بودیم و زیر لب می گفتیم: چرا؟ البته بعد از این نیم ساعت کاملا خوب خوب شدیم، اما هعی، چرا؟
Noragami! این یکی یک انیمه سریالی ست. تنها انیمه سریالی ای که به جز این دیده بودیم، دیابولیک لاورز بود که خزعبلی بیش نبود. به قول دوری، انیمه ای کاملا دخترانه و لوس. یک دختر تک و تنها که بین ده دوازده تا پسر زیبا گیر افتاده است و بسی هم احمق تشریف دارد! آن را که کلا ندیدیم، به جز چند قسمت. چرت بود دیگر. اما این نوراگامی چیز خوبی بود. علاوه بر جالبیت هایی که داشت، آدم را با فرهنگ کشورهای دیگر آشنا می کرد. حالا هرچند که توی کت آدم هم نرود، اما خب جالب بود.
Stranger things! گرچه فقط فصل سومش را توی تابستان دیدیم، بقیه اش را قبلا دیده بودیم. اصلا درمورد این سریال نباید حرف زد، بس که خفن است! اه! یک پستی هم درمورد این می نویسم در آینده.
و تعدادی فیلم دیگر که یادمان نیست و در این مقال نمی گنجد.
سه. کمی هم درس خواندیم! این یکی انقلابی بود که نگو. درست است که زیاد نخواندیم، اما باز هم از هیچ بهتر بود. برای شروع... فهمیدید داریم به خودمان دلداری می دهیم؟
چهار. اینترنت را جویدیم! البته خودمان هم هنوز نمی دانیم چگونه، چون کلا هیچی دانلود نمی کردیم و اینها، اما در این سه ماه تابستان، هفتاد گیگ اینترنت را خوردیم و یک آب هم رویش. صد البته که عذاب وجدان هم داریم به خاطرش، اما جدا نمی دانیم چه طور؟ اصلا ما که کاری نکردیم!! نمی دانیم... هعی!
پنج. فهمیدیم که سر راهی هستیم! امروز از سرجایمان بلند شدیم و رفتیم سر سفره و بساط آش و اینها. بعد گفتیم که: دختر، چرا ماست برایمان نیاورده ای؟ که مادر از آن سو ندا داد که مگر نگفته بودیم تو بچه سر راهی هستی؟ آه از نهادمان بلند شد که به راستی از آغاز می دانستیم بچه این خانواده نیستیم و از همان روزی که این_به دختری که سر سفره نشسته اشاره می کند_به دنیا آمد، فهمیدیم که بیشتر دوستش دارید و هر روز رفتیم روی بام و گریه کردیم و انتظار پدر و مادر واقعی و خیلی پولدارمان را کشیدیم، بله! چه طور توانستید این همه سال به ما دروغ بگویید؟ که حضرت مادر با خونسردی فرمودند که کدام دروغ؟ ما از همان اول گفتیم که زمانی که هر دو دانشجو بودیم و آن پدرت سربازی نرفته بود و خانه نداشتیم و شغل نداشتیم و در شهر غریب بودیم، عقلمان پاره سنگ برداشته بود و رفتیم از پرورشگاه یک بچه گرفتیم و آوردیم.
شش. ول گشتیم کلا.
خلاصه که عملکردمان در این تابستان خوب نبود، اما بد هم نبود_وی هنوز دارد خودش را قانع می کند_و با لطف خدا سعی داریم از فردا زندگی سالمتر و بهتری را آغاز کنیم.
از اتاق فرمان اشاره می کنند که زهی خیال باطل، شما همان کرمی که بودید خواهید ماند!
این بود تابستان ما.
+دیگر حوصله نداشتم درمورد ابعاد احساسی فکری اخلاقی اش صحبت کنم. خودتان از پست های قبلی و بعدی این اطلاعات را استخراج کنید، آفرین بچه های خوب.
+اینترنت ندارم و کلی کار اینترنتی! سه چهار تا معرفی کتاب و یادداشت نوشتم که باید به دست افراد مختلف برسونم، اما اصلا به تلگرام وصل نمی شه. نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم، دویست سیصد مگ هم بیشتر نمونده از این نت همراه مامان. هعی!
+صفحه چتم با دوری رو اگر ببینی، از چند روز پیش مدام اون گفته دو روز موندهههه، منم گفتم آرهههه با ایموجی رقص. فرداش من گفتم یه روز موندهههه، و همین بساطا دیگه. اگر بچه های مدرسه اینا رو بفهمن احتمالا جفتمون تو کلاسای جدیدمون مطرود واقع می شیم. :/ خب چو کنیم؟ دلمان برای مدرسه تنگ شده، شاخ که نداریم!
+صورتم چنان آسفالت شده که نگوووو!! یعنی حتی بدتر از عروسی دایی اینا، دیگه خودتون ببینید وضع چه قدر وخیمه.
+بابا اون شب میگه شبیه تام کروز شدی. میگم تام کروز؟! میگه آره. تازه، شبیه اون پسره چی بود تو خانواده دکتر ارنست... تام تام! شبیه اونم شدی.
حالا شباهت بین من و تام کروز هیچی، بین من و تام تام هم هیچی، موندم تام کروز و تام تام چه شباهتی باهم دارن😂؟
مامان هم برگشته میگه شبیه جوونیای مایکل جکسون شدی. :/
یعنی آدمی رو پیدا نمیکنید که اینا به من نسبت نداده باشن!
+دیگه چیزی نموند که بگم...؟
من فهمیدم چرا اون عکس بالای وبلاگتون رو ندیده بودم.(یادتونه گفتم چه عکس باحالی تازه زدیدش؟) چون تو موبایل خیلی قسمت کمی اش میاد.
اکس ماشینا که خیلی خوب بود :(. این همه تئوری خداشناسی و خودشناسی توش بود !! یادمه خیلی دوست داشتمش