داستان از اونجایی شروع میشه که بالاخره بعد ازسه ماه برنامهریزی و عقب افتادن برنامه به خاطر سفر، مامانت میگه که خب دیگه خونهایم، میتونی اینژ رو دعوت کنی. و یهو به خودت میای و میبینی که کوچکترین علاقهای به دعوت کردنش نداری، با اینکه خیلی دوسش داری.
یا شاید از قبلش، وقتی که بعد از ظهر تو روستا از خواب بیدار میشی و صدای دستگاه همزن رو میشنوی و بوی خمیر رو حس میکنی. و یاد دو سال پیش میافتی که تو همین شرایط احتمالا میدوییدی بری یه چنگی به خمیر بزنی و بعدا به یه نون خمیر و سوخته و داغون اشاره کنی و بگی من پختمش. یاد پنج سال پیش میافتی که از عجله نون پختن خوردی به پنجره و سرت شکست و چهار تا بخیه خورد. ولی الان، هیچی. حتی حس نداری که بلند شی و بری یه انگشت به خمیر بزنی و به جاش چشمات رو میبندی و سعی میکنی یه کم دیگه بخوابی.
یا شاید از قبلترش، وقتی که بابا با ذوق میگه داریم میریم فلان جا مسافرت. و هرچی تلاش میکنی، هرچی تو اعماق وجودت رو میگردی، اون شوقی که باید رو حس نمیکنی. دیگه مثل دو سال پیش نیست که شب قبل از حرکت از هیجان خوابت نبره و تا صبح رویابافی کنی. دیگه وقتی میرسید به یه بنای تاریخی، مثل اون موقع ذوقزده نمیشی و بعدا چیزی برای کسی تعریف نمیکنی. طبیعت و قلعههای باستانی و مکانای زیارتی دیگه شگفتزدهت نمیکنن و همهش به این فکر میکنی که کاش الان هدفونت پیشت بود و بهت گیر نمیدادن که ای بابا... در آر اونو از تو گوشت! و از الان عزا گرفتی برای دو هفته بعد که قراره برید مشهد. و تنها استثناء همه این حسها، دریاست که هنوز هم وقتی بهش فکر میکنی دلت قیلی ویلی میره و یه حس عجیبی بهت دست میده. فقط آبه که هنوز وقتی میباره باعث میشه که دوباره دو ساله بشی و جلوی چشم همه مدرسه بپری تو چالههای آب.
آره، احتمالا از همینجاست که میفهمی دیگه اون آدم سابق نیستی. نمیدونی تاثیر چند ماه افسردگیه، یا فقط داری بزرگ میشی. به این فکر میکنی که اون روزا تموم شدن، اما تاثیری که روت گذاشتن احتمالا هرگز از بین نمیره. تو آدم اینقدر زود تغییر کردن نبودی. تو آدم بزرگ شدن نبودی. تو همیشه دختر دیوونهی جمع بودی که پیشنهادای عجیب غریب میدادی. همونی که میگفت بیاید پنج تایی همزمان از جامون بلند شیم، همزمان قدم برداریم. همونی که وقتی کارای همزمان رو میدید ذوق میکرد و غشغش میخندید. همونی که از پلهها ورجهوورجهای میاومد پایی و همیشه اینژ سرش رو تکون میداد و میگفت آخرش همین جوری خودت رو به کشتن میدی. ولی تو اهمیتی نمی دادی، چون تنها کسی بودی که می تونستی اون جوری و با اون سرعت از پله ها بیای پایین. هنوز هم هستی.
اشتباه نکنید، به هیچوجه غمگین نیستی. ناراحت نیستی، فقط دیگه نمیتونی از چیزایی که قبلا دیوانهت میکردن لذت ببری. هنوزم خوشحال میشی، اما دیگه نه اون جوری با اون چیزا.
خیلی حس عجیبیه، خیلی.
نظر منو بپرسی به خاطر هورمونای نوجوونیه:| با تغییر شرایط ذهنی و جسمی نیازات فرق کرده.