سولویگ عاشق دریا بود. دیوانه ی دریا بود. سولویگ اما حوصله دیدن دریای کثیف را نداشت. سولویگ می خواست برود و بزند توی دهن همه آنهایی که ادعا می کنند دریا مال من است و حصارکشی اش کرده اند و منت می گذارند. سولویگ دلش می خواست سرش را از شیشه ماشین بیرون ببرد و جیغ بزند، اما انتظار و اعصاب تب و لرز و حالت تهوع را نداشت. سولویگ وسط شب بیدار شد و به زور خودش را به حمام رساند و حالش بهم خورد و بعد از آن تا صبح خواب دید که توی حرم گم شده. و خب حرم امن است دیگر، نه؟ توی حرم که کسی دنبال آدم نمی افتد، نه؟ ولی خب مردم مرض دارند دیگر، نه؟ سولویگ آن شب توانست هیستیریک نخندد و صد البته که تشرهای دخترعمه هم بی تاثیر نبود، پس توی خواب هم نخندید. فقط دوید، از این صحن به آن صحن و از آن رواق به آن یکی. سولویگ صبح موقع نماز از گرما بیدار شد. و قبل از اینکه دوباره به خواب رود، صدای همه را شنید که یکی یکی بیدار شدند و پرسیدند: "سولویگ بهتره؟" و ذوق کرد. سولویگ صبح بیدار شد و دید همه رفته اند خانه و بابا رفته ماموریت. دوباره. سولویگ دو بار تلفن را جواب داد و بابا را مطمئن کرد که حالش بهتر است. سولویگ یکهو حس کرد از دنیا بدش می آید و تصمیم گرفت تا جایی که جان در بدن دارد بخوابد. سولویگ دلتنگ شد و دوباره درست سر دقیقه ی نود، با خودش گفت که واقعا دوست داری با بچه های نمونه دولتی بروی باغ کتاب؟ اما این بار تصمیمش را تغییر نداد. فکر کرد که می رود و اگر دوباره اذیت شد، کلا قید این جور برنامه ها را می زند. مرگ یک بار و شیون یک بار. سولویگ برای دخترعمه خوشحال بود که اولویت دومش را قبول شده بود و همراه بقیه با خانم معلم خانم معلم کردن اعصاب دختر مردم را بهم ریخت. سولویگ با خودش فکر کرد که یعنی می شود او هم سه سال دیگر همین قدر خوشحال باشد و خبر قبولی اش را استوری کند و از تک تک معلم ها و همکلاسی ها و دوستانش تبریک بگیرد؟ سولویگ تصمیم گرفت اگر این اتفاق افتاد، مثل بعضی ها نزند زیرش و شیرینی ای که قولش را داده بوده، واقعا بدهد. سولویگ دلش خواست که حرکتی بزند. که یک کاری بکند. اما تنها چیزی که به ذهنش رسید، نشستن پشت کامپیوتر و رقصاندن انگشتانش روی کیبورد بود. انگشتانی که دیگر داغ داغ نبودند. پنل بلاگ را که باز کرد، یادش آمد که فافا وبلاگ زده و عزا گرفت که حالا اگر فافا پیدایش کند باید چه خاکی توی سرش بریزد. سولویگ هیجان اول مهر را داشت و روزی دو بار خوابش را می دید. سولویگ خسته بود. خسته بود اما خوابش نمی برد. سولویگ می خواست بخوابد، اما بدون پتو خوابش نمی برد و زیر پتو گر می گرفت. سولویگ دلش می خواست تا ابد این نوشته مسخره و نابود را ادامه بدهد، اما دیگر چیزی برای گفتن به ذهنش نمی رسید.
تماشاگرنوشت خاص
::
نوشته شده در دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۱۷ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
چه قدر قشنگ بود سولویگ جوووون ❤💜💚💛🧡💙
با خوندن متنت قلبم هزار بار رنگعوض کرد و همرنگ حس متن تو شد عین بالا.
عالی بود ، موفق و پیروز باشی و حالت روز به روز بهترر.
به قول پرنیاننن نویسنده شو نویسنده🤩😘
ای بابا، آدمو خجالت میدید😅🙈. اینا همه نظر لطف شماست، ممنوووون. *-*
سولویگ میتونه نویسنده و مترجم بزرگی بشه، کافیه فقط خودش رو باور داشته باشه... :)
ممنون، نظر لطف شماست. =)
سلام سولویگ !عزیز
متنت را دوست داشتم ...زیبا ساده و دلچسب ...دوست دارم زود تر مطلب بعدی تو بنویسی ...! پر از حس خوبه این نوشته
ارادت مند🌵...!
به منم سری بزن ...