البته حافظخان میگه "مرواد". حرف درست و غلطش نیست، مفهومش جالبه. "مرود" فعل امره، اما"مرواد" فعل دعاییه! بعد دردناک ماجرا اینجاست که ایشون حتا جرئت ندارن به حضرت معشوق چیزی رو امر کنن، فقط میتونن از خود خدا بخوان :( البته وقتی ساقی خود خدا باشه همهچیز زیر و رو میشه...
متاسفانه اطلاعات حافظی ما خیلی زیاد نیست، خیلی ممنون که گفتید:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سولویگ مدتها بود که میدانست به خواندن احتیاج دارد. میدانست که باید بخواند، تا بتواند نفس بکشد، تا بتواند زنده بماند. میدانست که بدون خواندن، چیزی از او باقی نخواهد ماند. اما آن روز، در همان لحظهی بهخصوص فهمید که "باید" بنویسد. چرت، بیخود، اما باید مینوشت. نوشتن را هم نیاز داشت، درست مثل خواندن. سولویگ بود و کلمات بودند. کلمات، کلمات... سولویگ فقط یک دختر بود، دختری زادهی سرزمین قصهها، کنار آبشار یخ. دختری که بعد از آن اتفاق، بهترین قصهگوی سرزمینش شد.
"مرود" فعل امره، اما"مرواد" فعل دعاییه! بعد دردناک ماجرا اینجاست که ایشون حتا جرئت ندارن به حضرت معشوق چیزی رو امر کنن، فقط میتونن از خود خدا بخوان :(
البته وقتی ساقی خود خدا باشه همهچیز زیر و رو میشه...